مدت زیادی نبود که دوباره به مینسک بازگشته بودم. دراین چند سالی که از مینسک و جمع ایرانیان ساختمان شماره ۴ (“دم چیتری”)، دور بوده ام، همه چیز کمابیش همانگونه است که پیش ازاین بوده است. به دیگر سخن، همچنان شاهد روابط و مناسبات ناسالم درون حزبی، صف آرایی های کاذب، یارگیری ها و دشمن انگاری ها، فرمان بری ها و سرکشی های تازه به تازه و سرکوب مخالفان ومنتقدان درون حزبی هستیم.

در یکی از آن روزهای تلخ، پشت میز آشپزخانه آپارتمان محل سکونتم در طبقه هشتم نشسته بودم. شنیدم که کسی در می زند. هرکه بود به جای فشاردادن زنگ در آپارتمان، با چیزی مثل کلید و یا سکه به در می کوبید. وقتی در اتاق را گشودم، با کمال تعجب سیاوش کسرائی را در برابر خود دیدم. سیاوش افسرده و آشفته و مغموم به نظر می آمد. پرسیدم:

– رفیق سیاوش چی شده؟ بیائید تو، بیائید تو رفیق.

شعرخوانی زنده یاد سیاوش کسرایی

شعرخوانی زنده یاد سیاوش کسرایی

داخل که شد، همدیگر را بغل کردیم، سرش را روی شانه ام گذاشت و خودش را رها کرد. بغض اش ترکید. در حالی که شانه هایش تکان می خورد آرام و با صدایی غم آلود زمزمه کرد:

– بهروز جان می بینی با ما چه می کنند؟                                                                          

با نگرانی پرسیدم:

– چی شده رفیق جان؟ اتفاقی افتاده؟

سرش را از روی شانه ام برداشت. چشمانش خیس بود. در حالی که به صورتم خیره شده بود، دو قطره اشک، چون دانه های مروارید، به گونه آفتاب سوخته اش غلتید و در میان موهای پر پشت و جو گندمی سبیل اش محو شد.

به آشپزخانه رفتیم، که نقش اتاق نشیمن را هم داشت. روی صندلی نشست. کمی که آرام ترشد با بغضی در گلو گفت:

– طبق قرار قبلی، قرار بود فردا من در اینجا جلسه شعرخوانی داشته باشم.

– خوب حالا مگه چی شده؟

– هیچی، میگن رفقای “بالا” موافق نیستند، برای همین، کمیته حزبی هم  میگه ما نمی تونیم کاری بکنیم.

– یعنی چی؟، رفقای “بالا” با چی موافق نیستند؟

– با اینکه کمیته برای من جلسه شعرخوانی بگذاره.

– آخه چرا؟ جلسه شعرخوانی چه ربطی به رفقای “بالا” داره؟

– حالا که ربط پیدا کرده . . .

– و حالا می خواهید چی کار کنید؟

پس از اندکی سکوت، درحالی که سرش پائین بود و نگاهش را به نوک انگشتان بلند و کشیده اش دوخته بود گفت:

– چکارمی تونم بکنم، فقط واقعن نمی فهمم چرا رفقا اینقدرتنگ نظرند. البته زیاد مهم هم نیست، گفتم شاید تو بتونی یه کاری بکنی و به اسم خودت یه جلسه بذاری!

– رفیق سیاوش، آخه  … ؟

– میدونم که تو …

سکسکه امانش نداد. انگار چیزی راه گلویش را بسته باشد. دیگر چیزی نگفت. لیوانی آب به دست اش دادم وگفتم :

– باشه رفیق جان، من حرفی ندارم، فقط اجازه بدید کمی فکر کنم. درست میشه.

– ازت ممنونم. می دونستم که تو این کارو می کنی. من در خانه سعید هستم، هر کاری خواستی انجام بدی مرا درجریان بگذار.

از جایش بلند شد. چشمان اش برق می زد و نسیم تبسم رضایت برلبانش نشسته بود. هنوز کاملا از در اتاق بیرون نرفته بود که باز زمزمه کرد “ازت ممنونم، ازت ممنونم!” و در را پشت سر خود بست.

قلبم داشت از حرکت باز می ایستاد. حسابی کلافه شده بودم. مانده بودم که چه کنم. از یک طرف نمی خواستم در “کار کمیته ی حزبی” مداخله کنم و از طرف دیگر نمی توانستم، خود را نسبت به تنگ نظری ها و غرض ورزی های کودکانه و غیرمنطقی دست اندرکاران حزبی، بی تفاوت نشان بدهم. در آن دم با خود گفتم مگر دفاع از سیاوش کسرائی و تلاش برای برگزاری یک جلسه شعرخوانی به معنای دفاع از حداقل حقوق دموکراتیک دگراندیشان در درون حزب نیست؟ پس این جلسه شعرخوانی را برای نامدارترین شاعر حزب، یعنی سیاوش کسرائی و سراینده منظومه ماندگار “آرش کمانگیر” برگزار می کنم و هزینه اش را هم هر چه که باشد می پردازم. در پی این تصمیم، یادداشت کوتاهی با مضمون زیر نوشتم:

« قابل توجه دوستان و رفقای گرامی!

فردا ساعت ۸ شب، رفیق سیاوش کسرائی در آپارتمان محل زندگی ما در طبقه هشتم، جلسه شعرخوانی خواهند داشت. همه کسانی که مایل به شرکت در این جلسه شعرخوانی هستند می توانند تشریف بیاورند. بهروز مطلب زاده»

و آن را در تابلو اعلانات طبقه همکف چسباندم.

                                       * * *

هنوز ساعت ۸ شب نشده ۱۵ـ ۱۰ نفر آمده اند. آپارتمان کوچک ما تقریبا پر شده است. رفیق سیاوش در کنج آشپزخانه روی صندلی کنار پنجره نشسته. راضی به نظر می رسد و چشمانش برق می زند. با آمدن تعداد دیگری از دوستان، جا برای ایستادن هم نیست. چند تنی از بچه ها پیشنهاد می کنند تا محل جلسه  را به راهرو بزرگ جلوی آسانسور منتقل کنیم. بی درنگ دست به کار می شویم. وقتی صندلی ها به ردیف چیده می شود، “سعید .ا ” پرده ای بر روی پنجره رو به خیابان می کشد و عکسی از حیدر مهرگان و رفیق عباس حجری بر آن نصب می کند و با گذاشتن صندلی و میزی کوچک در گوشه سمت چپ سالن، جایی برای رفیق کسرائی درست می کند.

ساعت ۸.۳۰ دقیقه  شب است. تقریبا همه ساکنان ساختمان “دم چیتیری” جمع شده اند. رفیق کسرائی از جایش برمی خیزد. کتاب کم حجمی را در دست دارد: مجموعه شعر “ستارگان سپیده دم”. این کتاب تازه اوست که در لندن به چاپ رسیده است.

ابتدا چند کلمه ای به رسم خوش آمدگویی بر زبان می راند و سپس با صدایی که لرزش خفیفی از غم در آن موج می زند، شعر نسبتا بلند “طلوعی با خورشیدهای خاموش” را می خواند. آن شعر مویه ای است بر حیدر مهرگان (رحمان هاتفی) و مرثیه ای برای قلب شاعر در آنسوی مرزها.

به سطرهای پایانی شعر که می رسد صدایش آشکارا می لرزد. با دل انگشت، قطره اشکی را که در حال فرو چکیدن است می سترد و بعد با بغض و غمی جانکاه  زمزمه می کند:

« دانه را

چه راه درازیست تا شکوفه شدن

و چه کوتاه

تا به خاک افتادن

بهار اما

در این شکفتن و افتادن

جاودانه است.

وطن!

وطن کلمات من!

گهواره سرودهای من

گورگاه عشق های من

دامنت را

پرچم پوشاننده تابوت سردار ما کن

و دل غمگین ما را

چون دسته گلی بر آن بگذار!

هوای نفسگیر.

هوا… هوا…

در قله ها چه می گذرد!»

بچه ها دست می زنند. سیاوش چند سروده دیگر، از جمله شعر” باور” را می خواند. صدایش در لابلای غریو کف زدن ها اوج می گیرد:

«باور نمی کند دل من مرگ خویش را

نه نه من این یقین را باور نمی کنم

تا همدم من است نفس های زندگی

من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم

 …

تا دوست داری ام

تا دوست دارمت

تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر

تا هست در زمانه یکی جان دوستدار

کی مرگ می تواند

نام مرا بروبد از یاد روزگار؟

… 

می ریزد عاقبت

یک روز برگ من

یک روز چشم من هم در خواب می شود

– زین خواب چشم هیچکس را گزیر نیست –

اما درون باغ

همواره عطر باور من در هوا پر است.»

 

دیروقت شب است، اما اشتیاق بی پایان بچه ها برای شنیدن شعرهای بیشتری از سیاوش، او را به وجد می آورد، حسابی به شوق آمده است، سینه را صاف می کند و با شور و امیدی بی پایان، صدایش را رها می کند و می خروشد:

« منم آرش،

– چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن،-

منم آرش، سپاهی مردی آزاده،

به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را

اینک آماده.

مجوئیدم نسب،

فرزند رنج و کار،

گریزان چون شهاب از شب،

چو صبح آماده دیدار.

«… گفته بودم زندگی زیباست

گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست.

آسمان باز،

آفتاب زر،

باغ های گل،

دشت های بی در و پیکر،»

«آری، آری، زندگی زیباست.

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.

گربیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

شعرخوانی که تمام می شود همه پراکنده می شوند. هرکس صندلی خود را برمی دارد و به سوی آپارتمان خود می رود. در بیرون از ساختمان، باد سرد پائیزی خود را به پنجره می کوبد. من در رویای خود، نشسته بر بال خیال، به همراه تیر ترکش آرش، بر ویرانه های میهن دربند به  پرواز درمی آیم.

در برون کلبه می بارد،

برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.

کوه ها خاموش،

دره ها دل تنگ.

راه ها چشم انتظارکاروانی با صدای زنگ…

۵ شهریور ۱۳۹۲ – اسن