شهروند ۱۲۶۹ ـ پنجشنبه ۱۸ فوریه ۲۰۱۰
زمستان بود… وقتی که مادرم می رفت
ماه بهمن بود … وقتی که مادرم می رفت
مادرم وقتی که می رفت … نگران بود
مادرم وقتی که می رفت … خسته بود
مادرم باغی پر گل نشسته در یک کویر
مادرم صدایی آشنا پیچیده در همهمه ای غریب
مادرم عطر گل یاس در جانمازی رنگ باخته
مادرم موسیقی یکنواخت و بی پایان یک چرخ خیاطی فرسوده
مادرم وقتی که می رفت … عشق را با خود نبرد
مادرم دنیا بود … عشق برای بخشیدن
مادرم وقتی که می رفت … یاد و خاطره را با خود نبرد
مادرم صندوقچه ای بود یاد و خاطره برای گفتن
مادرم وقتی که می رفت صداقت را با خود نبرد
مادرم جویبار بود صداقت برای جاری شدن
مادرم وقتی که می رفت محبت را با خود نبرد
مادرم باران بود محبت برای باریدن
مادرم وقتی که می رفت بهار را با خود نبرد
خورشید را … ماه را … حتی یک ستاره را
مادرم آسمان بود … یک آسمان ستاره برای درخشیدن
زمستان بود … وقتی که مادرم می رفت
ماه بهمن بود … وقتی که مادرم می رفت
مادرم وقتی که می رفت نگران بود
مادرم وقتی که می رفت خسته بود
مادرم وقتی که می رفت … شانه های سنگین و خمیده اش را با خود برد
مادرم وقتی که می رفت … وسعت آغوشش را با خود برد
مادرم وقتی که می رفت … صدای آشنایش را با خود برد
مادرم وقتی که می رفت … بوی کودکیم را با خود برد
مادرم وقتی که می رفت … حضور کهنسالی ام را با خود برد
مادرم وقتی که می رفت …
آخرین امید بازمانده برای دیداری دوباره با وطنم را با خود بُرد
مادرم باغی پر گل نشسته در یک کویر
مادرم صدایی آشنا پیچیده در همهمه ای غریب
مادرم عطر گل یاس در جانمازی رنگ باخته
مادرم موسیقی یکنواخت و بی پایان یک چرخ خیاطی فرسوده
زمستان بود وقتی که مادرم می رفت
ماه بهمن بود وقتی که مادرم می رفت
معصومه ژیان ـ بهمن ۱۳۸۸
هم پیوستگی مادر بزرگوارم کبری رسفریان همسر فقید علی ژیان را به برادر نازنینم زنده یاد رضا ژیان هنرمند فقید تئاتر و سینما، به اطلاع عموم یاران می رسانم.
فرزندان:
رضا ژیان (؟) ـ محمد ژیان (تهران)، معصومه ژیان (تورنتو)، مریم ژیان (تهران)، حسین ژیان (دوبی)
یادش ماندگار راه عاشقانه اش سبز
خانواده ی جاودان، معصومه ـ رضا ـ شیوا ـ هومن
رضا ژیان در یک روز زمستانی (یکشنبه ۲۷ بهمن ماه۱۳۸۱) در بیمارستان شهریار در تهران درگذشت و دوشنبه صبح در حالی که بارش برف تهران را سفیدپوش کرده بود مراسم تشییع پیکر او در مقابل تالار وحدت با حضور هنرمندان سینما، تئاتر و تلویزیون و مردم برگزار شد.
رضا می نوشت، کارگردانی می کرد و نیز نقاشی، ولی در بازیگری چیز دیگری بود … نه مثلِ هیچ کسِ دیگر…
آخرین بازی رضا “مرگش” پربیننده ترین و پرهیاهوترین کار رضا در صحنه بودنش بود … همانند اغلب کارهایی که خودش می نوشت و کارگردانی می کرد جدی و تلخ بود و تماشاچی بلاتکلیف در انتظار طنز را در یک سردرگمی حزن آلود رها ساخت.
رضا در یک روز زمستان یکشنبه ۲۷ بهمن ماه سال ۸۱ درگذشت.
وقتی که رضا رفت … لبخند از سیمای مادرم گریخت و در چشم های کم سویش اشک برای همیشه جاری ماند و یاد و نام رضا سرآغاز و پایانی شد در هر کلام شکسته اش …
رضا که صدای پرطنین، باوقار و سنگین اش را از پدرم داشت، رضا که کهنسالی پدرم را روی صحنه بارها همچون پدرم زندگی کرد.
وقتی که خودش بود … متین، بخشنده، مهربان و عاشق تمامی مادرم بود. و برای مادرم … رضا زنده یادی بود از پدرش.
رضا در اوج جوانی در کارگاه نمایش “مرگ” را با سیمای اخیر مادرم به روی صحنه برد، در نمایشنامه ی “صغرا دلاک” کار اسماعیل خلج؛ کاری بدون دیالوگ که هیچ چیز حتی سبیل کمرنگ شده ی او زیر پرده ای از گریم باعث نمی شد که در تمام مدت نمایش تماشاگر حضور مدام پیری زنانه را، حضور عضلات از هم گسیخته و استخوان های پوک او را … حضور تراز یک مرگ را بر صحنه فراموش کند. (رضا قاسمی)
رضا در یک روز زمستان ۲۷ بهمن ماه ۸۱ درگذشت. مادرم که تا آخرین لحظات تیماردار او بود درهم شکسته عزادار او شد و هر سال بهمن ماه خمیده تر، رنجورتر، خسته تر و کهنسال تر از سال پیش برای دیدار با او به مزارش شتافت.
امسال مادرم از هر سال دیگر نگران تر بود. نگران از رسیدن یک زمستان دیگر، یک ماه بهمن دیگر، نگران از کاسته شدنِ ته مانده ی توانش برای حضور بر مزار رضا و برگزاری یک مراسم یادبود دیگر.
امسال مادرم از هر سال دیگر بی تاب تر بود. بی تاب و شتابان برای برگزاری هشتمین مراسم یادبود رضا در پنجشنبه یک هفته قبل از سالروز رضا…
در یک روز سرد زمستانی سه شنبه ۱۳ بهمن ماه سال ۸۸ مادرم در آمبولانس در راه بیمارستان هزار تختخوابی سابق در تهران درگذشت…
مادرم آنقدر در هشت ساله ی اخیر آمیخته شد از یاد و نام رضا که حتی مرگش هم عطرآگین بود از عطر و بوی رضا. و در مراسمی که همچون دیگر مراحل زندگیش تدارکاتش را خودش دیده بود در هشتمین سالگرد رضا در پروازی آرام و به یاد ماندنی برای همیشه با رضا ادغام شد و او نیز همچون رضا در آخرین بازی خود “مرگش” حاضران بلاتکلیف مجلس را در یک سردرگمی حزن آلود رها ساخت.
مادرم قصه ی رفتنِ رضا را هشت سال برایم زمزمه کرد همچون یک لالایی یکنواخت و پرملال شبانه … و من فرسنگ ها دور در ذهن مهاجرم در باور ناباوری هایم مرگ را با خطوطی مبهم و با رنگی کمرنگ و خاکستری نقاشی کردم و همچون کودکی نابینا که قادر به تماشای گذر زمان در چهره ی مادرش نیست دلتنگی هایم را کودکانه با او قسمت کردم.
قصه گوی من در یک روز زمستانی سه شنبه ۱۳ بهمن ماه ۸۸ در آمبولانس در مسیر بیمارستان هزارتختخوابی سابق در تهران درگذشت … و هیچ کس نتوانست قصه ی رفتن او را برایم آنچنان زمزمه کند که او قصه ی رفتن رضا را برایم زمزمه می کرد و منِ مهاجر در ذهن پرمشغله ام در باور ناباوری هایم مرگ را با خطوطی آشکار و با رنگی سیاه به تصویر کشیدم.
مرگِ مادر مرگِ برادر … مرگِ رؤیای بازگشتی دوباره به وطن…