شماره ۱۲۱۴ ـ پنجشنبه ۲۹ ژانویه ۲۰۰۹

برداشت هایی از کتاب Even After All This Time نوشته ی افشینه لطیفی



پافشاری و استقامت میخ



چندی پیش، دختر خانمی کانادایی که دوست خانوادگی ما است، به دیدنمان آمد. برخلاف دیدارهای معمول که تقریبا از هر دری حرف می زدیم، این بار خودش متکلم وحده شده بود و یک ریز حرف می زد. جالب اینکه موضوع حرفهای او فقط و فقط ایران بود و با کنجکاوی حیرت انگیزی ما را سئوال پیچ کرده بود! از دین و سیاست گرفته تا عدالت اجتماعی، حقوق بشر و مقولات دیگری از این نوع می پرسید. از پاسخ مثبت ما به یکی از پرسش هایش درباره اینکه آیا هنوز هم در کشور ما مجازات اعدام وجود دارد یا نه؟ به یک باره از کوره در رفت. وی مخالفت شدید مجازات اعدام بود، آن را مبارزه با معلول به جای علت می دانست و به کشتن فرضی بیمار توسط پزشک، برای “مبارزه با بیماری” تشبیه می کرد. این قسمت از حرفهایش مرا به یاد سخنان خانم مینا احدی انداخت که قتل را به طور کلی به دو نوع تقسیم کرده است. اول؛ قتل توسط اشخاص عادی و دوم؛ قتل توسط دولت ها. خانم احدی بر این نظر است که: “… یک بار برای همیشه باید پرونده ی قتل عمد دولتی ـ اعدام ـ را بست…” (۱)

مهمان ما، گویا به نظرش رسیده بود که حوصله ی ما را سر برده است چون با ظرافت، موضوع گفت و گو را به کلی عوض کرد و به طور غیر منتظره ای از آداب و رسوم خواستگاری در ایران، سفره ی عقد، چهارشنبه سوری و نوروز و هفت سین و امور کاملا متفاوت دیگری سخن به میان آورد. برایمان تعریف کرد که اخیرا کتابی خوانده که نویسنده اش دختر خانمی ایرانی است. در آن کتاب که نویسنده اش حکایت دلدادگی و ازدواج پدر و مادر خودش را با ذکر جزییات شرح داده است، چنین خوانده بود که مادر آن نویسنده، در مراسم خواستگاریش، وقتی که می خواسته سینی چای را جلو همسر آینده اش بگیرد، دست پاچه می شود، سینی از دستش می افتد، بقیه ی استکان های چای روی پای داماد ریخته می شود و طبعا وضعیت ناراحت کننده و نامطلوبی پیش می آید. خواستگار که جوان نکته سنج و شوخ طبعی بوده، با چند عبارت کوتاه جو مجلس را عوض می کند و همه را به خنده می اندازد. او رو به حاضرین می کند و می گوید؛ میزان لطف و محبت خانم را در حق من ببینید که سهم هر کدام از شما فقط یک چای بود ولی سهم من چند تا شد! بگذریم. چون حدس می زدم که دلیل آن همه توجه ناگهانی و شدیدش به ایران، خواندن همان کتاب باید باشد، پیش از اینکه از ما خداحافظی کند، نام کتاب را از وی پرسیدم. لبخندی زد، کتابی را به ما داد و گفت؛ این هم هدیه ی کریسمس شما! هدیه اش کتابی بود به نام Even After All This Time (حتی بعد از این همه سال) نوشته ی افشینه لطیفی، شامل ۳۰۸ صفحه و مزین به عکس هایی خاطره انگیز از دوره های مختلف زندگی نویسنده و خانواده اش در ایران، اتریش و آمریکا! از گفت وگو با این دوست کانادایی دستگیرمان شده بود که آن کتاب جای خود را در بین جوانهای کتاب خوان کانادایی به خوبی باز کرده است و شهد کلام شیرین نویسنده اش مورد پسند ذائقه ی بسیاری از آنان قرار گرفته است. بنابر این فردای همان شب شروع به خواندن کتاب کردم. این کتاب یک اشکال عمده دارد و آن هم این است که تقریبا هر کس شروع به خواندن آن بکند محال است که آن را زمین بگذارد و ناتمام رهایش کند. یکی از خواننده های کتاب که نقد یا اظهارنظر کوتاهی درباره آن نوشته است، گفته بود که خواندن آن را تنها ظرف یک روز به پایان رسانده است!


به هیچ روی قصد خلاصه کردن آن کتاب را ندارم، زیرا چنین کاری لذت خواندن متن اصلی یا تماشای فیلمی را که شاید روزی بر مبنای آن ساخته شود، تا حدودی از بین خواهد برد. بنابر این تنها به بیان برداشت های شخصی خود از فصل های ۱۸ گانه کتاب و معرفی طرح کلی یا چارچوب آن اکتفا می کنم.

“وقتی افتاد فتنه ای در شام

هر یک از گوشه ای فرا رفتند.” (۲)

زمان داستان حدود ۳۰ سال پیش و مکان آن عمدتا تهران، اتریش و آمریکا است. شخصیتهای داستان هیچکدام ساخته و پرداخته ی تخیل نویسنده نیستند. این شخصیت های واقعی عبارتند از خود نویسنده (یعنی افشینه لطیفی)، پدر، مادر، خواهر و دو برادرش. بنابر این نویسنده صرفا تماشاگر و گزارشگر نیست، بلکه از اول تا آخر ماجرا خود به شدت درگیر است. صمیمیت و شفافیت متن کتاب ناشی از همین عامل و همچنین بی پروایی و شجاعت تحسین برانگیز نویسنده ی آن است. به راستی کمتر نویسنده ای را سراغ داریم که از تجربه های کاملا خصوصی خود، این سان صاف و صریح و پوست کنده با دنیا سخن گفته باشد. اینکه از سخن گفتن با “دنیا” حرف می زنیم اصلا اغراق نیست، زیرا کتاب به انگلیسی نوشته شده و می دانیم که این زبان بعد از چینی، رایج ترین زبان امروز جهان است. در باب اهمیت ثبت و ضبط و انتقال این گونه تجربه های رنگارنگ، تنها به امانت گرفتن و نقل دو عبارت کوتاه از دکتر رضا براهنی (۳) و دکتر پرویز رجبی (۴) اکتفا می کنیم. اولی در کتاب “طلا در مس” می گوید: “کسی که تجربه ی اجتماعی دارد… اگر به خود بپردازد، به اجتماع هم پرداخته است.” و دومی در کتاب “سفرنامه اونور آب” می نویسد: “ما پیش از پرداختن به اصطلاح دهن پر کن هویت ملی، باید کمی یا بیشتر از کمی، به هویت شخصی خودمان بپردازیم…”

اکنون نه ترجمه، نه خلاصه و یا نقدی بر کتاب مورد نظر، بلکه صرفا یادداشتهای تیتروار خود را به نظرتان می رسانم.

آغاز این داستان واقعی از آنجا است که به سال ۱۳۵۷ و در ماجراهای انتقال قدرت از رژیم سابق ایران به رژیم کنونی، سرهنگ لطیفی (پدر نویسنده کتاب)، بازداشت می گردد و بعد از سه ماه و نیم زندان، در سن ۴۱ سالگی، پرونده ی زندگیش بسته می شود. در دوران زندان، افسانه (خواهر نویسنده ی کتاب) که در آن زمان دختری ۱۲ ساله و از خانواده ای تحصیل کرده، نسبتا مرفه و غرب گرا بوده در نامه ای به پدرش می نویسد که: پدرم! در “نمازهای” روزانه به یادت هستیم و برایت “دعا” می کنیم. با توجه به گواهی افشینه که هدف از این جمله صرفا تظاهر مصلحتی به دین داری بوده است، به یاد آن بیت زیبای حافظ می افتیم که در شکوه از وضع زمانش سروده بود؛ “در میخانه ببستند، خدایا مپسند/ که در خانه تزویر و ریا بگشایند.”


افشینه تراژدی یتیم شدن تحمیلی و غیرطبیعی خود را با ذکر جزییات، با دقتی تصویری و بیان احساسات و عواطفی که در ذهن او و بستگانش ایجاد شده است، برایمان بازگو می کند. به هر حال از سرهنگ لطیفی همسر دل شکسته ی ۳۴ ساله ای به جای می ماند با کوله باری از خاطره های ۱۴ سال زندگی مشترک، بار سنگین مسئولیت بزرگ کردن امیر سه ساله، علی ۵ ساله، افشینه ۱۰ ساله و افسانه ۱۲ ساله، آن هم با حقوق کم آموزگاری و اندوخته ای ناچیز. بقیه ی داستان گردشی است حزن آلود در باغ خاطرات نویسنده، خاطره ی پدربزرگش که در همدان دو بیتی های باباطاهر را برای آنها می خوانده است، چگونگی عشق و ازدواج پدر و مادرش، خاطره های دوران کودکی و دبستانش، یاد و عطر و بوی “کوچه” که بخشی گران از زندگی ایران است، دویدن ها، شوخی ها، خنده ها، بازی هایی مثل قایم باشک بازی و هفت سنگ، بحران های امید و نومیدی، نگرانی از آینده ای نامعلوم، پایان دوران رفاه نسبی و بروز مشکلات مالی، به کار گل گمارده شدن خود و خانواده اش برای گذران زندگی، ورود و پناه بردنش به دنیای جادویی کتاب و خواندن تمام آثار Jane Austen که مونس تنهاییش بوده و او را سرشار از امیدواری می کرده است، نصیحت های مادری فداکار، سخت کوش و مهربان، وصیت های پدری خودساخته و شجاع که (صرف نظر از باورهای سیاسی وی) مرگ در میدان را بر مرگ در بستر ترجیح داده بود، داستان عشق و دلدادگی، نخستین بوسه و غیره و غیره. بگذریم. خانواده ی لطیفی، مانند میلیون ها ایرانی دیگرکه در دهه های اخیر مهاجرت کرده اند، محیط زندگی را ناسازگار می یابند و تصمیم به جلای وطن می گیرند، ولی مهاجرت هم زمان ۵ نفر آنها میسر نبوده است. ابتدا افشینه ۱۰ ساله و افسانه ۱۲ ساله، به اتریش (به یک مدرسه شبانه روزی) فرستاده می شوند و بعد هم با زحمت و گرفتاری زیاد به آمریکا اعزام می گردند. سرتان را درد نیاورم. نهایتا حدود ۶ سال طول می کشد تا این خانواده می توانند دوباره در زیر یک سقف دور هم جمع شوند. در طی این مدت ماجراهای فراوان بر آنها گذشته و در بطن هر ماجرا درسهای عبرت انگیز و نکته های الهام بخش مهمی نهفته است که در این نوشته مجالی برای پرداختن به آنها وجود ندارد. نکته ی مهم و قابل توجه در تمام این فراز و نشیب ها این است که آنها به جای افسوس گذشته خوردن و تمرکز بیش از حد بر روی آن، نگاهشان عمدتا معطوف به آینده بوده است. هدف بچه ها، براساس وصیت های پدر و نصیحت های مادر این بوده است که مثل میخ مقاوم باشند، خوب درس بخوانند تا به جایی برسند و آدمهای شریف و افتخارآفرینی بشوند.


یک صحنه ی خاص از منظره های رنگارنگ این کتاب را نمی توانم برایتان نقل نکنم و آن هم این است که افشینه بعد از ۱۵ سال دوری از یار و دیار، برای سفری کوتاه همراه مادرش به ایران می رود. او در اولین فرصت ممکن به زیارت مزار پدرش، که گور او را هرگز ندیده بود، می شتابد. روی سنگ مزار زانو می زند، برگهای زرد پاییزی را از روی آن کنار می زند و در حالی که به خواهش خودش تنهایش گذاشته بودند، مانند ابر بهاری زار زار شروع به گریه کردن می کند و درد دل کنان می گوید:

“سلام بابا جون. منم! من اینجا هستم! بیش از هر زمان دیگری دلم برایت تنگ شده است. آنچه را که از من خواسته بودی انجام داده ام. درسهایم را خوب خوانده ام و حالا یک حقوق دان هستم. مامان به خوبی از ما نگهداری و مواظبت کرد و هدفش این بود که ما به جایی برسیم. او به خواسته ها و آرمانهای شما احترام گذاشت.”

افشینه چنین می افزاید: به بابا درباره ی مدرسه اتریش گفتم و اینکه من و افسانه چطور تمام پول مامان را که در بانک آنجا گذاشته بود، به باد دادیم. به او داستان رفتنمان به آمریکا را گفتم اینکه (در ابتدا) … زندگی در آنجا تا چه اندازه دشوار بود. به بابا گفتم که افسانه حالا یک پزشک شده است. راضی هستی؟ او همین چندی پیش، در حالی که اونیفورم پوشیده و کلاه کوچک مسخره ای به سر داشت، همبرگر و سیب زمینی سرخ شده سرو می کرد ولی حالا دکتر لطیفی است! به بابا گفتم که چطور علی و امیر (به ترتیب حقوق دان و پزشک)، علیرغم اینکه بعضی وقتها تنها از کلاس جیم می شدند و بسکتبال بازی می کردند، هر دو از لحاظ درسی موفق شده اند. به او گفتم که آنها چقدر خوش تیپ شده اند و چه پسران خوبی هستند. به بابا گفتم اندوه بزرگ من فقط همین است که تو با ما نیستی که شریک شادی هایمان باشی! افشینه می گوید، مدت زیادی بود که به فقدان پدر خو گرفته بودم ولی وقتی که روی مزارش زانو زدم، غرقه ی دریای غم شده بودم؛ غم اینکه اگر روزی ازدواج کنم، پدرم آنجا نیست که ما را دست به دست بدهد و روزی که بچه دار شوم، بچه هایم پدربزرگشان را نخواهند دید… او می توانست پدربزرگی نازنین و دوست داشتنی باشد.

کوتاه سخن اینکه کتاب مورد بحث تصویری است از انسان مهاجر زمان ما با تمام دردها و رنج هایش، دوستی ها، امیدها، بیم ها، عشق ها، آرمانها، تلاشها و دست آوردهایش. افشینه لطیفی بیانگر و نماینده صمیمی خانواده ی خود، طبقه ی خود و انسانهایی است که در سه قاره ی مختلف دنیا در کنارش زندگی کرده اند. این کتاب در عین سادگی و بی پیرایگی اش، مجموعه ی متنوع و رنگینی است که خواندن آن برای جوانان مهاجر، پدران و مادران، جامعه شناسان، دست اندرکاران آموزش و پرورش، سیاستمداران، قانونگذاران، قاضیان و حتی زبان شناسان و فرهنگ نویسان، می تواند الهام بخش و تفکر انگیز باشد. در مورد گروه اخیر توضیح این نکته را ضروری می دانیم که انگلیسی قدیم، بیش از ۵۰ تا ۶۰ هزار واژه نداشته است، ولی به برکت لغت های گرفته شده از سایر زبانها، امروزه تعداد واژه های آن به ۶۵۰ تا ۷۵۰ هزار رسیده است. افشینه با به کارگیری تعداد زیادی واژه ها و اصطلاحات “فارسی” در نوشته اش و ذکر معنی آنها، در واقع هم در غنی سازی باز هم بیشتر زبان انگلیسی سهمی دارد و هم در گسترش دامنه ی نفوذ زبان فارسی و انتظار می رود که فرهنگ نویسان انگلیسی آن مدخلها را در آثار جدید خود وارد نمایند. تحسین برانگیز است که خانواده ی لطیفی، که تقریبا با دست خالی ایران را ترک کرده بودند، حالا دو پزشک و دو حقوق دان تحویل جامعه داده اند و دختر کوچک خانواده، با نگارش کتاب “حتی بعد از این همه سال”، در جهان حضور فرهنگی جدی دارد. “باش تا صبح دولتش بدمد.”

برای حسن ختام این نوشته دو بیت از اشعار ملک الشعرای بهار را که درست وصف حال لطیفی ها است برایتان نقل می کنم:

“پافشاری و استقامت میخ

سزد ار عبرت بشر گردد

بر سرش هر چه بیشتر کوبند

پافشاریش بیشتر گردد”


پانویس ها:

۱ـ گفت وگوی پروین کوه گیلانی با مینا احدی، شهروند شماره ۱۲۰۶، صفحه ی ۳۱

۲ـ گلستان سعدی

۳ـ دکتر رضا براهنی، طلا در مس، جلد دوم، صفحه ی ۱۳۸۰

۴ـ دکتر پرویز رجبی، سفرنامه اونور آب


ایمیل نویسنده:

golpayegani@sumpatico.ca