شماره ۱۲۱۵ ـ پنجشنبه ۵ فوریه ۲۰۰۹
با وحشت وارد اتاق شدم مجسمهها و آینهها روی زمین خرد شده و وسایل کمد همه برروی زمین پخش شده بود صدای گریه مادر را میشنیدم التماس میکرد که پدر جانش را بردارد و برود. بدون هیچ احساس دردی روی شیشهها راه میرفتم مطمئن بودم که همگی کشته خواهیم شد فقط نمیدانستم چرا؟
وقتی کوچک بودم به من آموختند که مذاهب مختلف، ریشه در کلمهای واحد دارد و فرقی نمیکند انسان کدام را پذیرفته باشد، مهم این است که راستی و درستی را فراموش نکند. علت این آموزش درآن سنین کم برای من لازم بود چرا که در خانوادهای با دو مذهب متفاوت رشد میکردم که هرکدام از طرفین به عقایدشان پابند بودند. بنابراین آموختم که با درک صحیح از واژه عقیده، به هر دو احترام بگذارم. در کنار هم قرار گرفتن دو فامیل با آن همه صمیمیت به من میآموخت که کلمهای به نام مذهب هرگز نمیتواند بین افراد تفرقه ایجاد کند. هنوز در سادگی و صفای ابتدای نوجوانی بودم که دریافتم این عقیده اجتماع اطراف ما نیست. بسیاری از انسانها تعصبات خاص خودشان را یدک میکشیدند. تعصباتی که هیچ دلیل منطقی به دنبال نداشت. فضای ایران به گونهای شد که هرکس از آن جو به نفع خود سوء استفاده میکرد و در این میان راه برای آزار اقلیتها گشوده شد. متأسفانه من برای اولین بار ترس را در آن سنین کم تجربه کردم. تمام قوم مادر آماج توفان آن زمان قرار گرفت. ما که به دور از جنجالهای مذهبی و سیاسی بودیم، با هراس میدیدیم که در مسیر این بلا قرار گرفتهایم. خانه ما به سرعت تاراج شد و به دنبال آن سرهای زیادی به دار رفت.
شبهای زیادی را با دلهره به صبح رساندیم. دلهره از دست دادن کسی. این بسیار دردناک بود که در آن شبها زیر لب دعا میخواندم که دیگر خبر مرگ کسی را نشنوم. امروز از یادآوری آن شبها، دلم به درد مینشیند چرا که هرشب از خدا سئوال میکردم گناه ماه چیست؟.…
از آنجائی که پدر مسلمان بود خانه مان امن به نظر میرسید، اما با تحریکات ذهن مردم، کمکم امنیت ما زیر سئوال رفت. از آن پس ما همیشه آماده بودیم بگریزیم چرا که پدر نمیخواست دست احدی به ما برسد و خود محکم درکنار مادر ایستاد. سالهای سیاه با سختی سپری شد. وقتی آن توفان بلاانگیز گذشت، ما خاکستری به جا مانده بودیم. آن فامیل شاد متلاشی و بازماندگانش از کشور خارج شده بودند و مادر تنها به جا مانده آن قوم بود. پدر در این مسیر هرچه داشت از دست داد و به دنبال آن سرنوشت ما دستخوش اتفاقات آن زمان قرار گرفت. درهای دانشگاه بر روی اقلیتها بسته شد و جوانان زیادی با نگرانی منتظر تغییر این تصمیم سالها به انتظار نشستند. پس از آن بود که استادان به یاری این قشر آسیب دیده شتافتند و کلاسهای درس البته فقط تا مقطع لیسانس در خانهها تشکیل شد. امروز به جرأت میتوانم بگویم تقریباً اکثریت این جوانان محروم از حق اجتماعی، تحصیلات خود را به اتمام رساندهاند.
نامه پست نشده امروز من یک اعتراض سیاسی نیست. انتشار یک پدیده دردناک اجتماعی و فرهنگی است. از نظر من انسانها را به لحاظ رفتارهای صحیح میتوان طبقهبندی کرد، نه با اعتقاداتشان.
نامه امروز من به توست! تویی که به زور وارد خانهها میشدی. تویی که اموال خانه را میبردی. نمیدانم تویی که با حضورت در منازل وحشت میآفریدی، کدام آئین خداوندی را قبول کرده بودی؟
نمیدانم آن که دستور دفن مردمان را به صورت دسته جمعی داد، آن که اجازه گذاردن سنگ قبری بر مزار مظلومان حوادث آن روزها را نداد، آیا از خداوند درک درستی داشت؟ خداوند برجای حق نشسته. تمام کسانی که درآن زمان، بیدفاع هست و نیست شان را از دست دادند امروز همه چیز دارند. تمام کسانی که از ادامه تحصیل محروم شدند تحصیلکردگان امروزند. در خانه ما پدر خوشحال است که صاحب گنجی چون مادر است. با آن همه آلام هنوز در کلبه ما آموزش داده میشود که دین فقط راهی است به سوی انسانیت و تفاوتی ندارد که کدام را انتخاب کنیم. خیلی دوست دارم بدانم خداوند با تو چه کرده است؟…..