نامه ات به رکسانا مرا بی اختیار به گریه انداخت. آنچه شما نوشتی داستان غم انگیز خیلی از ما مهاجران اجباری است.  


شهروند ۱۲۳۰  پنجشنبه ۲۱ می  ۲۰۰۹


 

آقای زرهی سلام،

نامه ات به رکسانا مرا بی اختیار به گریه انداخت. آنچه شما نوشتی داستان غم انگیز خیلی از ما مهاجران اجباری است. از یک سو این احساس را داریم که مانند رکسانا، زهرا کاظمی و شیرین عبادی در برابر دولت مردان نظام ولایت فقیه (نوف) حرفمان را بزنیم. از سوی دیگر می دانیم روبرو شدن با "نوفی ها" چه بلاهایی در پیش دارد. گیر کردن بر سر "چه باید کرد" زجری روزانه برایمان شده است.

یادداشت شنبه ۱۲ آذر ۱۳۷۹ برابر ۲ دسامبر ۲۰۰۰:

"باز از نظر روانی پا در هوا شده ام. ترس و دلهره نیست، بلکه نوعی عصبانیت وجودم را تسخیر کرده است. بغضی گلویم را گرفته و یک فشار و تنگی دل و سینه ام را می فشارد. از نظر ظاهر درد و ناراحتی ویژه ای ندارم. لنگ پول نیستم. بیماری دردناک و خطرناک ندارم. کسانم مشکل ویژه ای ندارند. پس این التهاب روانی و تنگی در سینه ام از کجاست؟

آب گرم دوش به سر و گردن ام می خورد. با خود یکی از آوازهای شجریان را زمزمه می کنم. در این حال بود که به عالم رویا و خیال رفتم و خود را در یک تظاهرات و جلوی میکروفون می بینم. قرار است برای مردم سخنرانی بکنم. ولی پیش از سخنرانی دوست دارم مردم را با موزیک و آواز آرام کنم. اما در میان زمزمه کردن آواز به جهان واقعی برمی گردم. به فکرم می رسد که چگونه دولتمردان نظام ولایت فقیه (نوف) حتی جلوی سخنرانی های "نیمه خودی ها" را هم می گیرند و مردم را با کتک زدن پراکنده می کنند. این جا است که درک می کنم کلافه بودنم، تنگی در سینه ام و پا در هوا بودنم از کجا است.

نوفی ها، یک مشت آخوند سیاست زده، تمامی آرزوهایم را برای خود و میهن ام پایمال کرده و از میان برده اند و دست کم تاکنون زندگی سه نسل از مردم ایران به دست آخوندهای سیاست زده به هدر رفته است."

اکنون تنها کاری که از دستم برمی آید انجام می دهم. یک کارت پستال برای رکسانا به آدرس زندان اوین می فرستم.


 

با امید و آرزوی روزهایی بهتر