بخش دوم

 

 

اسلام

ایران در قرن هفتم میلادی به تسخیر مسلمانان درآمد و به زور وگاه بی زور مسلمان شد. حتی اقوام بیابانگرد که دیدی از اسلام و مذهب نداشتند به تدریج تحت تاثیر جوّ حاکم به اسلام گرویدند. اسلام را نباید تنها به عنوان یک سیستم اعتقادی در نظر آورد، بلکه نوعی حاکمیت مطلق سیاسی است. از نظر اسلام دولت قبل از جامعه، در حاکمیت الهی، به وجود آمده است و تمام آحاد جهان اسلام در زیر پرچم یک خدا متحد است: خدایی دانا و قادر مطلق که همه جا حاضر است و همه را کنترل می کند. اسلام دنیا را به دو بخش دارالحرب (جهان جنگ یا دنیای کفار) و دارالاسلام (جهان صلح یا دنیای مسلمانان) تقسیم می کند. تنها رابطه بین این دو جهان جنگ است. غیرمسلمانان یا باید به زور مسلمان شوند و یا با پرداخت مالیاتی به نام جزیه تحت تسلط جهان اسلام درآیند. اسلام با برقراری یک سیستم دقیق رفتاری درخصوصی ترین جنبه های زندگی مسلمانان دخالت می کند. یک فرد مسلمان (چه شیعه و چه سنی) ملزم به رعایت قوانین یا شریعت اسلامی است. عدم رعایت موازین شریعت نه تنها گناه محسوب می شود، بلکه دخالت مقامات اسلامی و اجرای مجازات های تعیین شده در قرآن و حدیث (مجازات حدّ یا کفاره) را ضروری می سازد.

صفویان شیعی گری را به زور شمشیر به عنوان مذهب رسمی ایران جا می اندازند. اتحاد بین شیخ و شاه صدای انسان های روشنی جو را در گلو خفه می سازد. فقه شیعه یکه تاز می شود و مانند جامعه اروپا در دوران قرون وسطا فلسفه در خدمت مذهب قرار می گیرد. حتی فرد اندیشه ورزی مانند ملاصدرای شیرازی چنان اسیر مذهب است که خود را متاله یا فیلسوف الهی می خواند. این روند متاسفانه طی سالیان بعد به شیوه های مختلف ادامه می یابد.

با وجود همه این حرف ها به نظر من اشتباه خواهد بود اگر ما تمامیت خواهی اسلامی و نوع شیعی گری آن را به تنهایی عامل شقاوت و جباریت در جامعه ی ایرانی بدانیم. ضمن یک مقایسه ی ساده می توان گفت که شقاوت ریشه های عمیق در سنت های دیرینه ی دین یهود دارد. لیکن آیین یهود در طی سالیان دراز با توجه به شرایط زمانی و مکانی به تدریج خود را اصلاح کرده است تا جایی که امروز حتی متعصب ترین خاخامان سنگسار را تجویز نمی کنند. در مورد اسلام و شیعه نیز موضوع اساسی تفسیر و قرائت از دین است و شیوه ی پیاده کردن آن. مثلی است مشهور که:

نه هرکس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد

در اول بایدش سلمان شد و آنگه مسلمان شد

Iran-violence

در این رابطه یک سلسله پرسش اساسی مطرح است: آیا اساساً اسلام با توجه به ویژگی هایش رفرم پذیر است؟ آیا قدرت همه جانبه و دیرپای روحانیان جزم اندیش مسلمان اجازه ی اصلاحات دموکراتیک و حقوق بشری را در اسلام می دهد؟ آیا فرهنگ مذهبی جامعه اصلاحات دینی را پذیراست؟ آیا هرکوششی دراین راستا مانند کوشش های پیشین  خود به خاک و خون کشیده نخواهد شد؟ من این پرسش ها را به عنوان پرسش های باز و به عنوان خوراکی برای اندیشیدن فراتر باقی می گذارم.

استعمار

جامعه شناسان، سیاستمداران و محققان کشورهایی که از استعمار و روابط نیمه مستعمره رنج برده اند، غالباً استعمار را عامل اصلی شقاوت، جباریت و کلیه ی فلاکت های اجتماعی قلمداد و بر این فرضیه پافشاری می کنند که به قول دکتر منصور فرهنگ «ریشه ی استبداد دیرینه ی جامعه ی ما در خارج از مرزهای کشور آبیاری می شود.» درست است که هدف از استعمار بهره کشی و غارت جامعه ی استعمارزده است که بدون اعمال  زور میسر نیست، لیکن استعمار را نمی توان عاری از هر مزیتی دانست. به عنوان مثال قدرت استعمارگر به خاطر تسهیل غارت منابع طبیعی جامعه تحت استعمار خود را مجبور به پیاده کردن یک سلسله طرح های عمرانی و زیربنایی و ایجاد یک نظام سیاسی بومی مشابه نظام موجود در کشور مادر می کند. به عنوان مثال استعمار بریتانیا به ایجاد سیستم پارلمانی در مستعمراتی مانند هند و نیجریه مدد رسانید.

مشکل جامعه ایران این است که در تاریخ مدرن خویش به سبب منافع متضاد و رقابت روسیه در شمال و انگلیس در جنوب هرگز به صورت یک سرزمین مستعمره درنیامد. ویژگی نیمه مستعمره بودن ایران را می توان به روشنی از مفاد قرارداد سن پطرزبورگ که در سال ۱۹۰۷ بین انگلیس و روسیه منعقد شد مشاهده کرد. براساس این قرارداد ایران به مناطق تحت نفود روسیه و انگلیس تقسیم شد. جنوب به عنوان منطقه ی تحت نفوذ انگلیس و شمال به عنوان منطقه تحت نفوذ روسیه مشخص شد و مناطق مرکزی ایران به عنوان منطقه ی بی طرف به رسمیت شناخته شد. این قرارداد باعث شد که تا اواسط جنگ اول جهانی هر دو ابرقدرت دوران جنوب و شمال ایران را مورد تهاجم حتی اشغال نظامی قرار دهند. نیمه مستعمره بودن ایران باعث شد که جامعه تمام زیان های مرگبار استعمار را به جان بخرد بدون اینکه از مزایای احتمالی آن برخوردار شود. همین ویژگی نیمه استعماری بود که فوج قزاق را به جامعه ایران سرازیر ساخت که در مقطعی حساس به دستور لیاخوف مجلس را در زمان محمدعلی شاه به توپ بست. هر زمان یکی از ابرقدرت ها ضعیف می شد، ابرقدرت دیگر تمام ایران را صحنه ی تاخت و تاز خود قرار می داد. مثلاً به دنبال سقوط روسیه تزاری و درگیری دولت جدید سوسیالیستی در مسایل داخلی و الغای قراردادهای استعماری علیه ایران، دولت انگلیس با وثوق الدوله نخست وزیر وقت قرارداد ۱۹۱۹ را امضاء کرد که برطبق آن کلیه امورکشوری و لشکری ایران توسط مستشاران انگلیسی اداره می شد. در چنین نظام نیمه استعماری ملت نه مفهومی داشت و نه کوچکترین قدرت و صدایی. نمایندگان مجلس طی دهه های متمادی سرسپرده ی روس و انگلیس بودند.

اقتصاد سیاسی نفت

ایران به طور تاریخی نه یک کشور فقیر بلکه یک کشور ثروتمند فقیر بوده است. ثروت طبیعی ایران باعث غارت قدرت های استعماری و امپریالیستی از یکطرف و چپاول قدرت حاکمان داخلی از طرف دیگرشده است. حاصل این دو فقر و فلاکت عمومی بوده است. شعری است مشهورکه:

سیاه روزتر از خود ندیده ام دگری

که محفل دگران روشن از چراغ من است

امتیاز نفت جنوب ایران در سال ۱۹۰۱توسط مظفرالدین شاه به یک تاجر انگلیسی به نام ویلیام ناکس دارسی داده شد. دارسی این امتیاز را فروخت و در نهایت پای شرکت نفت انگلیس را به ایران بازکرد. ایران نخستین کشور خاورمیانه است که در آن نفت استخراج شد (سال ۱۹۰۸ در مسجد سلیمان). اقتصاد نفت اگرچه در توسعه ی اقتصادی ایران نقش کلیدی نداشته است، اما همواره تحولات سیاسی ایران را تحت تاثیر خود قرار داده است. دلیل این امرهم این بوده که اولا در دهه های نخستین درآمد ایران از نفت آنچنان اندک بود که مالیات بر درآمدی که شرکت نفت بریتانیا از استخراج نفت ایران به دولت این کشور می پرداخت از حق الامتیاز پرداختی به ایران بیشتر بود. دوما نفت به صورت خام استخراج می شد و در خارج به صورت نفت تصفیه شده درمی آمد و به صدها محصول دیگر تبدیل می گردید. به عبارت دیگر توسعه ی اقتصادی حاصل از نفت همواره به خارج منتقل شده است. با گذشت زمان که به علت تولید بیشتر درآمد نفتی ایران افزایش یافت، این افزایش درآمد، کل برنامه ی دولت را تغییر داد و اقتصاد ایران را به صورت یک اقتصاد تک پایه ای متکی به نفت درآورد.

در رابطه با حفظ و تداوام منافع نفتی خود در ایران بود که دولت بریتانیا به ترفندها و نیرنگ های سیاسی آشکار و نهان بسیاری دست زد که حاصل همه ی این ها سترون کردن توده های مردم و گرفتن قدرت سیاسی از آنان بود. یکی ازاین ترفندها ایجاد و تقویت جامعه ی فراماسونری در ایران بود که تقریبا کلیه دولتمردان ایران را زیر پرچم خود درآورد. در دوران جنگ جهانی دوم، نخست وزیر و سیاستمدارکهنه کار بریتانیا ـ چرچیل ـ قبل از هرچیز تلاش کرد که جریان نفت ایران به عنوان به حرکت درآورنده ی ماشین جنگی بریتانیا قطع نشود. این موضوع ـ همراه با عوامل دیگرـ باعث اشغال ایران و فلاکت بیش از حد مردم در دوران اشغال شد. همین سیاست نفتی بود که رضا شاه را مجبور به استعفا ساخت. چرچیل پس از اندکی دست به دست کردن برای ایجاد یک جمهوری پوشالی در ایران، سرانجام پسر ارشد رضاشاه را به سلطنت رسانید. باز همین اقتصاد تحت سلطه نفت بود که دموکراسی نوپای دوران نخست وزیری دکتر مصدق را با شدیدترین نوع استبداد پس ازکودتا جایگزین نمود و پای کارتل بین المللی نفت را در ایران بازکرد. انگلیس به عنوان قدرت مسلط امپریالیستی در ایران جای خود را به ایالات متحده ی آمریکا داد و شاه به صورت عروسک خیمه شب بازی این کشور درآمد. فرمانداری نظامی و بعد ساواک شاخک های هولناک جاسوس و سرکوب خود را به بافت زندگی اجتماعی و سیاسی مردم ایران گسترانید و هر نوع جوانه ی آزادیخواهی را در نطفه خفه کرد.

سوگمندانه نفت همواره درآمد هنگفتی را وارد خزانه دولت های فاسد و غیرمردمی ایران ساخته است. این موضوع خود باعث اقتدار دولت ها و بی اعتنایی شان به مردم و خواستگاه های مردمی بوده است. درآمدهای نفتی یا صرف خرید سلاح های مرگبار از قدرت های خارجی و رشد نظامی گری در داخل شده و یا توسط دولتمردان فاسد حیف و میل گردیده است. در بهترین حالت درآمدهای نفتی را صرف توسعه برنامه های اتمی کرده اند آنهم در کشوری که کاربرد درست سوخت فسیلی می تواند انرژی لازم را تا نسل های آینده حفظ کند. این خود باعث فقر عمومی، انزوای ایران از جامعه ی جهانی و تشدید سیاست سرکوب شده است.

انتقال به شیوه ی تولید سرمایه داری

در شرایط عادی بهترین شیوه ی حکومتی برای نظام سرمایه داری دموکراسی سیاسی است که در آن دولت با رای مردم، طی انتخابات عمومی که در فواصل منظم انجام می پذیرد، تشکیل می شود. ناگفته نماند که در این نظام ماشین انتخابات را صاحبان ثروت و درآمد به راه می اندازند و با پول و رسانه های تحت کنترل خود مغزها را شستشو می دهند. از این لحاظ دموکراسی سرمایه داری در بهترین حالت خود دموکراسی در شکل است و پلوتکراسی (حکومت دولتمندان) در محتوا. این نوع دموکراسی نسبت به عدالت اجتماعی و توزیع عادلانه ی درآمد در جامعه بی تقاوت است. با وجود این دموکراسی سیاسی بهترین شیوه حکومتی برای رشد جنبش های مردمی و عدالت خواهانه است.

علیرغم رشد نیروهای مولده و روابط سرمایه دارانه، نظام ارباب و رعیتی تا دهه ۱۳۴۰ شکل مسلط خود را در جامعه ی ایران حفظ کرد. اصلاحات ارضی و رفرم های پی آمدش که بدان نام «انقلاب شاه و ملت» دادند کوششی بود برای انتقال ایران به جامعه سرمایه داری. در آن زمان شاه طی مصاحبه ای با مجله ی «لایف» آمریکا صراحتا اعلام داشت که برای جلوگیری از وقوع انقلابی از پاپین باید به انقلابی از بالا دست یازید و چنین شد. اصلاحات از بالا باعث شد که جامعه ایران، علیرغم به حاشیه راندن اربابان زمین دار، کلیه ی روبناهای فرهنگی و سیاسی دوران فئودالی از جمله شیوه ی مستبدانه ی حکومتی را حفظ کند. اصلاحات ارضی با پشتیبانی قدرت های امپریالیستی ـ بویژه دولت کندی ـ انجام پذیرفت. سرمایه داری ایران در آن زمان ـ و تا پایان دوران زمامداری شاه ـ به صورت نوعی سرمایه داری پیرامونی وابسته به مرکزـ باقی ماند. این نوع سرمایه داری نه تنها در ایران بلکه تقریبا درکلیه دولت های وابسته به امپریالیسم حکومت های پوشالی و سرکوبگر را می طلبد. رژیم جمهوری اسلامی، برخلاف شعارهای برابری خواهانه ی اولیه خود، به استقرار نوعی سرمایه داری آخوندی و به شدت انگلی تحت نفوذ سپاه پاسداران کمک کرد. نتیجه این که جباریت بیش از پیش تقویت یافت و امروز به کثیف ترین و هولناک ترین شکل تاریخی اش تقدیس شده و به حیات خود ادامه می دهد.

نابهنگامی

 نابهنگامی حالتی است که پدیده ای پوسیده بخواهد خود را به یک جامعه پرتحول تحمیل کند. پدیده ای است که رسالت و  ضرورت تاریخی خود را در برابر پویایی تاریخ از دست داده است. گوته، ادیب و فیلسوف آلمانی می گوید: “همه ایدئولوژی ها پژمرده می شوند، تنها چیزی که همواره شاداب می ماند درخت سرسبز زندگی است.” نابهنگامی چیزی نیست جز تحمیل ایده های مرده به زندگانی پوینده. نابهنگامی جامعه را دچار توهم، خمودگی و واپس گرایی می کند. نابهنگامی در تاریخ بشر همواره منبع جبر و فشار و شکنجه علیه توده های مردم ـ بویژه روشنفکران جامعه ـ بوده است.

جمهوری اسلامی از بدو پیدایش اش تلاش کرد جزم های اسلامی هزار و چهارصد سال پیش شبه جزیره عربستان را به جامعه ی از نظر اقتصادی پیشرفته ایران قرن بیستم (و امروز قرن بیست و یکم) تحمیل کند. بارزترین نمونه ی نابهنگامی در جامعه ی ایران شیوه ی حکومتی ولایت مطلقه ی فقیه است که که هم با زیرساخت های اقتصادی ـ اجتماعی جامعه در تضاد آشتی ناپذیر است و هم با روبناهای فرهنگی آن. این شیوه آنقدر منسوخ و پوسیده است که حتی مورد انتقاد برخی از سردمداران رژیم نیز قرارگرفته است. قوانین اجرایی جمهوری اسلامی اعم از مجازات و قصاص و ارث و خانواده به تمامی نابهنگامی را به نمایش می گذارند. برخورد جزم گرایانه به نیمی از جامعه (محروم ساختن زنان از ابتدایی ترین حقوق انسانی شان، ازدواج های زودرس و حجاب اجباری) گونه ی دیگری از نابهنگامی است. یکی از نابهنگامی هایی که سالهاست به عنوان منبع جباریت و ستم در جامعه ایران عمل کرده است اعتقاد به ظهور امام غایب و تدارک برای ظهور اوست.

در جامعه امروز ایران کهنه و نو با یکدیگر در جدالند. وارثان خمینی با در اختیار داشتن قدرت اجرایی، قضایی و قانون گذاری به جای تطبیق اسلام با شرایط قرن بیست و یکم، تلاش دارند قرن بیست و یکم را با اسلام منطبق سازند. نابهنگامی به بافت بافت جامعه ی ایرانی تحمیل شده است. از آنجا که نمی توان عقربه تاریخ را به عقب برگرداند، رژیم با به کاربردن دهشتبارترین انواع شقاوت و جباریت و تحجر قشون عظیمی از عناصر انگل و سرکوبگر مانند پاسدار، بسیجی، شکنجه گر، زندانبان، تروریست و گشت های رنگ و وارنگ (ثارالله، جندالله، بقیه الله، خواهران زینب و غیره) به انجام این کاردست یازیده است.

 بی مایگی فرهنگی

فرهنگ یا «کولتور» در زبان های اروپایی از ریشه ی کاشتن می آید و عبارت است از کلیه ی نهادها، اندیشه ها، آداب و رسوم، مَثَل ها، مَتَل ها، بازی ها و سرگرمی هایی که در درازنای زمان در جامعه جایگزین شده اند. نفو‌ذ عوامل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و مرامی بالا گونه ای از فرهنگ زور را در جامعه ی ایران چیرگی بخشیده است به نوعی که مسایل اجتماعی ـ سیاسی نه با گفتگو و تساهل بلکه با کاربرد زور حل و فصل شده اند. بالایی ها همواره از شقاوت و سرکوب به عنوان راه میانبُر برای به انقیاد کشیدن توده های مردم مدد جسته اند و پایینی ها غالبا (البته نه همیشه) با غرقه شدن در فرهنگ اطاعت و عبودیت تن به تسلیم سپرده اند. گاهی ترس از سرکوب بیشتر و وحشتناکتر به فرهنگ اطاعت دامن زده است. تمکین از بزرگترها (پدر، خان، شاه، ملا و نظایر اینها) در تاریخ ایران ریشه ای بس دیرینه دارد تا جایی که حتی امروز کمتر جایی برای سخن گفتن از فرد و حقوق فردی باقی گذاشته است. استبداد حاکم، کوردلی مذهبی و جهل و بی مایگی همگانی دست به دست هم داده اند و در زمان ها و مکان های متفاوت انسان های روشنگر را یا به قتل رسانیده و یا صدایشان را درگلو خفه کرده اند. جباریت، شقاوت و سرکوب های بی رحمانه در طول زمان باعث بی مایگی و بی فرهنگی جامعه شده و این بی مایگی به نوبه ی خود به رشد و تشدید جباریت دامن زده و جامعه در نوعی طلسم و دور تسلسل باطل فرو برده است.

یکی از ویژگی های فرهنگ خاورمیانه، از جمله فرهنگ ایرانی، جنبه ی پدرسالارانه ی آن است: خدا پدر، شاه پدر، خان پدر، آخوند پدر و معلم مثل پدر است و اطاعت از پدر واجب عینی است. فرهنگ پدرسالارانه به شوونیسم مرد بودن دامن می زند و زنان را که نیمی از جامعه را تشکیل می دهند از طبیعی ترین حقوق انسانی خویش محروم می سازد. این محرومیت به نوبه ی خود کل جامعه را به تباهی و فساد می کشاند و به جباریت، سلطه گری و شقاوت ریشه دار جامعه دامن می زند. پدرسالاری نه تنها ریشه در مذهب بلکه در سنت های دیرینه ی جامعه دارد و نمونه های بارز آن را در سنت چندزنی و ایجاد حرمسرا در دوران قبل از اسلام می توان یافت. چیرگی بر فرهنگ پدرسالارانه به فعالیت پیگیر و بی امان روشنگرانه و تقویت دیدگاه های مربوط به حقوق بشر و حقوق شهروندی نیاز دارد.

بخش سوم و پایانی هفته آینده

بخش نخست را  این جا بخوانید