اوایل انقلاب اسلامی را همه در ایران به یاد داریم. چون آن اوایل ما همه در وطن خود زندگی می کردیم و زندگی راحت و خوبی داشتیم …
شهروند ۱۲۵۳ پنجشنبه ۲۹ اکتبر ۲۰۰۹
اوایل انقلاب اسلامی را همه در ایران به یاد داریم. چون آن اوایل ما همه در وطن خود زندگی می کردیم و زندگی راحت و خوبی داشتیم، ولی خوب انقلابی شد و چوب و تازیانه انقلاب به بدنهای لطیف و نازک ما خورد. چه تعدادی که بی گناه کشته شدند و چه تعدادی که آواره و دربه در، در کشورهای مختلف به عناوین مختلف پناهنده شدند. به هرحال ما هم یکی از این چوب خوردگان این سیل خون آشام بودیم و چون بهایی بودیم بیشتر مورد سوءظن و تهمت و افترا علما و بزرگان قرار می گرفتیم. پدر و مادرم روحشان شاد. آن موقع پدرم پیرمردی بود در حدود ۸۰ سال که عمری را با عزت و احترام در مملکت خود سپری کرده بودند و همه از ایشان با احترام نام می بردند. تا اینکه انقلاب باشکوه شد، و تازیانه ها بود که بر پیکر پیر پدر و مادر من وارد میشد. روزی نبود که بدون هیچ دلیل و مدرکی با میل خود وارد خانه نشوند و پس از بازجویی هر چه که میل داشتند با خود نبرند، خصوصا کتاب. یک روز پدرم به آنها گفت شما کتابهای ما را می برید، ولی با این همه کتاب که در تمام دنیا به زبانهای مختلف نوشته شده چه می کنید؟ و هر وقت می آمدند اول از همه سراغ فرزندان را می گرفتند، چون لقمه تازه ای گیر آنها می آمد. یک روز اوایل اسفند ماه ـ این را خوب به خاطر دارم چون این روزها ماه صیام یا روزه بهایی است ـ سر ظهر بود که من خسته رسیدم خانه، تلفن زنگ زد و یک صدای خشن بدون هیچ مقدمه گفت منزل مهوش… تمام بدنم لرزید و فهمیدم که باز پاسدارها به منزل پدرم حمله کرده اند و این دفعه فهمیده اند که من کجا هستم و تفنگ را گرفته بودند روی پیشانی مادرم که شماره را بگو یا می کشمت (این نکته را بعداً مادرم تعریف کردند) من از ترسم با لرزش تمام بی اختیار گوشی را گذاشتم و همینطور می لرزیدم که دوباره تلفن صدا کرد و همان صدای خشن گفت خانم آدرس را می دهی که بیاییم آنجا و یا اینکه خودمان با دستگاههای خود آدرس شما را پیدا خواهیم کرد و خواهیم آمد … و همینطور می لرزیدم. گفتم آقا اجازه بدهید من بیایم خدمت شما. گفت چقدر طول می کشد گفتم حدودا نیم ساعت. گفت ساعت می گیرم … منتظرم … نمی دانستم چه کنم. به هر حال سوار ماشین شدم و با عجله خودم را به منزل پدر رساندم. هر وقت که به منزل پدر می رفتم پدر از صدای ماشین می فهمید که من آمدم. خوشحال می آمد به آشپزخانه از پنجره آنجا که مشرف به خیابان بود مرا می دید و لبخندزنان ورود مرا استقبال می کرد. این دفعه پنجره بسته بود. رفتم در زدم. پاسداری تفنگ به دست در را باز کرد:
کی هستی؟
ـ همان کسی که تلفن زدید… دخترشان
چطور آمدی؟
ـ با ماشین.
کجاست؟
ـ هم اینجا.
برویم ببینم، درها را باز کن.(شروع به گشتن کرد) صندوق عقب را باز کن. با چراغ قوه گشت، دنبال اسلحه می گشت. خیالش راحت شد گفت، برو تو. رفتم داخل خانه. وای که راهروی منزل چه حالی داشت، همه چیز بهم خورده بود و کتابها، قابهای عکس، عکسهای پرخاطره، همه روی زمین پرت و پلا و خانه خلوت، نه پدرم و نه مادرم.
ـ آقا پدرم کو؟
حرف نزن، بنشین.
ـ آقا پدرم مرد مسنی است دلم شور می زند کسالت دارد. کجا هستند؟ مادرم کو؟
بنشین حرف نزن، در این موقع صدای ظریف و نازک مادرم را از یکی از اتاقها شنیدم. پریدم که بروم تو اتاق احوالشان را بپرسم. جلوی مرا گرفت. خانم همینجا بنشین. بالاخره به نحوی خودم را به مادرم رساندم. با چه حالی روی تخت افتاده بود.
ـ دوباره حمله کردند. آقاجون کو؟
دو تا از پاسدارها او را بردند زندان و این یکی منتظر است تا شما بیایید.
آمدم تو راهرو نشستم و مادر شکسته قلب من دلواپس من بود و مرتب تکرار می کرد خواهش می کنم روزه ات را بکشن، این هول و دلهره با زبان روزه زیان آور است. در این موقع مستاجر ما که خانواده مسلمانی بودند یک سینی چای برای آقایان پاسدار آورد. خانم خواست سینی چایی را روی میز بگذارد، پاسدار گفت، خانم اینجا نگذارید، می دانید چه می گویم.
من روی مبل نشسته بودم و این پاسدار اسلحه به دست با آن کفش های سربازی همینطور توی اتاق قدم می زد و عکسها و آلبومها و کتابها را زیر پایش لگد می کرد. یک مرتبه با عصبانیت رو به من کرد و گفت، خانم می توانید یک معجزه از عبدالبهاتون برای من بگویید. (حضرت عبدالبها جانشین حضرت بهاءالله پیغمبر ما) من دیدم به قدری این فرد پریشان حال و احوال است که ترجیح دادم سکوت کنم. باز دوباره با حالت منقلب و عصبی پرسید، خانم یک معجزه بگو. منتظر بود که من معجزه ای بگویم غافل از اینکه همین ورود بی خبر آنها به این خانه و برای چندمین بار مورد هجوم و اهانت قرار گرفتن و بردن پدر پیر من به زندان و من که یک خانم خانه دار هستم به فرمان بی دلیل آنها با ترس و رعب در برابر او نشسته ام، خودش یک معجزه است، چون اگر این دین حقیقتی در خود نداشت چه لزومی به انجام این کارها بود "نزند کس بر درخت بی بار سنگ". چون سکوت مرا دید یک مرتبه با حالت عصبانی و پریشانی گفت خانم می دانید ما تمام این کارها را برای ثوابش انجام می دهیم. یک مرتبه با صدای بلند و آرام گفتم: چه کار خوبی می کنید. می دانید که شمر هم برای ثوابش امام حسین را کشت. لحظه ای متوجه نشد، بعد گویا متوجه شد. دیدم تفنگش را زمین گذاشت و آرام در مبل روبرو قرار گرفت.