یادداشت و برگردان شعری از رابرت فراست به یاد فرهنگ فرهی
تقدیم به یارش و پسرش، پیام فرهی
نخستین برچسبی که بر انسان می خورد نام اوست! یک فرضیه وجود دارد که به «جبر نام» مشهور است و دلالت بر این دارد که افراد جلب حرفه و مشاغلی می شوند که با نام آنها سازگار است. چه بسا نمونه بارزی که دال بر درستی این فرضیه دارد، بزرگمرد زنده یاد ما، فرهنگ فرهی است. او همه عمر خود را صرف کار فرهنگی و اعتلای فرهنگ ایران کرد. نام و کار و حاصل زندگی اش، چیزی جز فرهنگ ورزی نبود.
به گونه ای که من او را شناختم، همیشه یک اشتیاق در او موج می زد، اشتیاق برای پیوند زدن و پیوستگی فرهنگی میان انسانهای ایرانی. پیوند زدن فرهنگ فرهی به تمثیل از همان گونه ای بود که در گلگاری و باغبانی رایج است. در پیوند گیاهی، دو گیاه را به هم وصل می کنند تا با هم جوش بخورند و یکی شوند. فرهی نیز چنین کار فرهنگی را پی گیر بود. او در کنار انجام کارهای فرهنگی ویژه اهل ادب، جوانه های فرهنگ ادبیات ایران را با نوشتن و گفتن در نشریات و برنامه های رادیویی و تلویزیونی که در نگاه اول از جنس مردم پسند بودند، در ذهن همگان می کاشت.
نشریه «جوانان» سرای او در غربت بود. در این نشریه پر تیراژ بود که او با نوشتن در آن بر میل فراگیری دانش فرهنگی، تاریخی و سیاسی خیل خوانندگان «جوانان» از هر گروه، سلیقه و سنی دامن می زند. با اینکه هیچگاه از او نپرسیدم، به گمانم در داوری نسبت به هنرمندان و نوع هنرشان، وسواس او اسیر نخوت “خود ویژه پنداری” نبود و ادای روشنفکری نداشت. برای هر گلی در گلستان هنر ایران احترام قایل بود و در پرورش آن می کوشید.
در گلستان فرهنگ فرهی، کاشتن، پیوند زدن و ایجاد پیوستگی، اساس کار بود. اگر تو دارای جوانه هنری، فرهنگی، ادبی یا اجتماعی بودی، او ترا می دید، می کاشتت، می پروراندت، رشد و نوازشت می داد. اگر گل سرسبد بودی، آفرینت می گفت، نگهدار جایگاهت بود، پیرایشت می داد. ولی در حین پرورش هر گل و گیاهی، توجه اش به پیوند و پیوستگی میان آنها بود؛ پیوستگی برای گسترش ارزش های خوش نگار و خوش بوی گلستان ایران: معرفت، مروت، دانش پروری، ادب، فروتنی، مهربانی و مهرورزی؛ پیوستگی برای حفظ یکپارچگی فرهنگ والای ایران در مقابله با تندباد ویرانگر دین فروشان و خدایان زر و زور، قتل و غارت.
فرهنگ فرهی در آن گلستان و بوستان، درختی بود سرفراز، پربار، سایه گستر و مشتاق.
شاید دو سال پیش بود که به اتفاق همسرم آذر به دیدن او و پیام فرهی رفتیم. وعده ملاقات ما نزدیک دفتر مجله جوانان در لوس آنجلس بود. در آن دیدار با هم امکان برگزاری یک نشست فرهنگی – سیاسی را بررسی کردیم. او فهرستی از نام های پر آوازه و گمنام را تهیه کرده بود تا شاید بشود همه آنها را برای تهیه پیامی یکسان جهت آزادی ایران کنار هم آورد. این آخرین بار بود که او را دیدم.
وقتی به آن آخرین دیدار می اندیشم، آنچه بیش از هر چیز یادآور اوست، چشمان همچنان منتظر و مشتاقش است؛ اشتیاق برای کاشتن جوانه های جدید، پیوند گل ها و گیاه های مختلف به یکدیگر و پیوسته شدن آنها برای برآمدن گلستان و بوستان جدیدی از آزادی پایدار در میهنی بر پایه و در گستره فرهنگ والای ایران.
نگاه مشتاق و منتظر فرهنگ فرهی همیشه با من است و هر بار که به یاد او و نگاه آخرش می افتم، بی اختیار شعر «گریزورز – هرگز» رابرت فراست به خاطرم می آید که به یاد او آن را به فارسی برگردانده ام:
“گریزورز – هرگز”
او فراری نیست – گریزنده، گریزان است.
هیچ کس او را ندیده که تلو بخورد و به پشت سر بنگرد.
ترس او در پشتش نیست بلکه در کنارش است.
در دو طرفش است تا شاید بسازد مسیرش را [بسان]
یک مسیر راست گژ شده ولی همچنان سر راست.
با صورتی رو به پیش می دود. او یک جستجوگر است.
او جوینده ای است که در هنگام خودش می جوید
هنوز یکی دیگر را، گمشده ای در دوردست فاصله.
هر آنکس که او را می جویی، در او بجوی جوینده را.
زندگی اش پیگردی در یک پیگرد ابدی است.
این آینده است که اکنونش را می آفریند.
همه چیز زنجیری تمام نشدنی از اشتیاق است