به دنبال اعلام آماده شدن جلد دوم خاطرات من و آقا و انتشار بخش هایی از آن در سایتهای اینترنتی عده ای از دوستان و خوانندگان خواهان انتشار آن در شهروند شدند. بنابر این از شماره پیش رو، چند هفته در میان بخش های جدید و قدیمی تر …
شماره ۱۱۹۳ ـ ۴ سپتامبر ۲۰۰۸
(جلد دوم)
به دنبال اعلام آماده شدن جلد دوم خاطرات من و آقا و انتشار بخش هایی از آن در سایتهای اینترنتی عده ای از دوستان و خوانندگان خواهان انتشار آن در شهروند شدند. بنابر این از شماره پیش رو، چند هفته در میان بخش های جدید و قدیمی تر خاطرات من و آقا جلد دوم در شهروند منتشر خواهد شد و دنباله داستان الیزابت در تهران را از هفته آینده پی خواهم گرفت.
با سپاس از همه شما.
سه شنبه ۱۲ شهریور ماه ۱۳۸۷
رئیس جمهوری بولیوی به حضور آقا می رسند، من هم “شرف” یاب هستم. جناب ایوو(Evo) مورالس که زیر لب شعار مرگ بر آمریکا می دهد دست آقا را می بوسد. آقا فرمودند شما را به جا نمی آورم. مورالس گفت چاکر شما مورالس، اهل بولیوی هستم!
و اضافه کرد، مرگ بر آمریکا! آقا پرسیدند ولایت شما چقدر با اینجا فاصله دارد؟ مورالس گفت مرگ بر آمریکا، با هواپیما زیاد دور نیست؟ آقا دو مرتبه سئوال کردند چند تا بچه داری؟ جواب داد، مرگ بر آمریکا ۵ عدد که قابل شما را ندارند! آقا پرسیدند آب و هوای آنجا چطور است؟ مورالس گفت: مرگ برآمریکا هوای بولیوی خیلی عالی است و خدای ناکرده اگر هوای اینجا پس شد شما می توانید به آنجا تشریف بیاورید. آقا سه مرتبه پرسیدند کار و بارت چطور است؟ مورالس جواب داد مرگ بر آمریکا تعریفی ندارد! آقا چند اسکناس صد دلاری و ایران چک گذاشتند توی جیب مورالس. رئیس جمهور بولیوی پولها را شمرد و گفت همه اش همین! آقا فرمودند تقصیر خودت است که روز اول رمضان آمدی باید آخر ماه رمضان می آمدی! مورالس گفت چقدر آقازاده شبیه خودتان است و در میان تعجب من و مقام رهبری ادامه داد، ما خیلی بیشتر از اینها آقازاده را در بولیوی تحویل گرفتیم و ایشان فرمودند که یک میلیارد دلار به ما می دهند.
یواشکی گفتم منظورشان احمدی نژاد است. آقا با خنده گفتند ما ولی و پدرمعنوی ایشان هستیم و دستور دادند مورالس را به دفتر احمدی نژاد راهنمایی کنیم. وقتی تنها شدیم آقا پرسیدند احمدی این بابا را از کجا پیدا کرده؟ عرض کردم هوگو چاوز ایشان را به احمدی معرفی کرده اند. آقا فرمودند نکند برای شرکت در المپیک مرگ بر آمریکا به اینجا آمده و غش غش خندیدند!
دوشنبه ۱۱ شهریور ماه ۱۳۸۷
“شرف” یابی! متن انتصاب فرمانده جدید نیروی هوایی را جهت توشیح به آقا نشان می دهم. آقا پک محکمی به دستگاه می زند و می فرماید مگر نمی بینی دستم بند است بخوان!
می خوانم “بنابه پیشنهاد فرمانده کل قوای صدگانه و توصیه و سفارش برخی ها، شما را به فرماندهی نیروی هوایی منصوب می کنیم و ارتقا هر چه بیشتر طول موشکها و آمادگی شما در اطاعت از ولی امر مسلمین جهان را در زمین و هوا خواهانیم. این شما و این هم موشک ببینیم چند مرده حلاج هستید و البته همانطور که مستحضرید دشمن تراشی را سر لوحه برنامه خود قرار بدهید تا موفق و محبوب باشید و نگران درجه نیز نباشید ما خودمان حواس مان جمع است و به موقع خبرتان خواهیم کرد.
ضمنا “پای بندی” شما به مقام شامخ ولایت ضامن بقای حضرت عالی خواهد بود.
توفیق همگان و در راس همگان توفیق خودمان را از باریتعالی مسئلت داریم.”
عرض کردم بهتر است قدری متن آن را عوض کنیم چون قرار است منتشر شود. آقا گفتند خیلی هم خوب است می خواهیم میخ خود را مخصوصا در ارتش محکم بکوبیم و داد زدند روشن شد! با اشاره به بساط گفتم شما روشن شوید دنیا روشن خواهد شد. آقا فریاد زدند نمک به حرام، فورا زدم بچاک!
یکشنبه ۱۰ شهریور ماه ۱۳۸۷
امروز به دعوت گروههای اصلاح طلب به مسجدی در غرب تهران رفتم. بحث بر سر اجماع کاندیدایی واحد جهت انتخابات ریاست جمهوری بود. یکی از اصلاح طلبان پرسید نظر آقا در مورد انتخابات ریاست جم حوری چیست؟ برای اینکه زودتر غائله را بخوابانم و جیم شوم گفتم مگر نشنیده اید که آقا خطاب به رئیس جمهور گفته اند برای پنج سال آینده برنامه ریزی کنید؟ رئیس حزب همبستگی گفت یعنی بقیه ول معطل اند؟ یکی دیگر گفت از این وعده ها زیاد شنیده ایم. دیگری گفت آقا وعده سر خرمن می دهد. یک نفر داد زد از جیب خلیفه می بخشد! شیخ اصلاحات سخنرانی مفصلی در باب وحدت ایراد کرد و از همه خواست که با ایشان بیعت نمایند و برای اینکه اصلاح طلبان را امیدوار کند با اشاره به وعده آقا به احمدی نژاد گفت اصلا نگران نباشید چون هزار وعده خوبان یکی وفا نکند. یکی داد زد حضرتعالی اول برادری ات را ثابت کن، شخصی که بغل دست شیخ نشسته بود پرسید قرص خواب بدم خدمتتون! و جمعیت زدند زیر خنده. یک نفر گفت احمدی حداقل حسن اش این است که صداقت داره! دیگری جوابش داد آره چون قول و بولش یکی است و این بار همه بلند بلند خندیدند. گفتم عنقریب است که دست به یقه شوند. یواشکی جیم شدم.
شنبه ۱۰ شهریور ماه ۱۳۸۷
اکبر شاه “شرف” یاب شد! آقا گفتند اکبر تیپ بهم زدی. اکبر گفت میخواهم حال بعضی ها را بگیرم. عرض کردم مگر نشنیده اید که ایشان فرموده اند مدارا با دولت دیگر تمام شد. آقا گفتند خیلی ساده ای می خواهد با این حرفها قند توی دل برخی ها آب کند! اکبر خندید و گفت خوشم اومد کم کم داری زیر و بم سیاست رو یاد می گیرید! آقا گفتند می دانستم چاقو دسته خودش را نمی برد! گفتم رئیس اکبر در داخل و خارج هواخواه زیاد دارد بالاخره باید آنها را راضی نگه دارد! اکبر به طعنه گفت ترشی نخوری یک چیزی می شی! آقا گفتند قند که سهل است اکبر بلد است چطوری نبات توی دل برخی ها آب کند. و به شوخی اضافه کردند راستی اکبر جان در خبرگان بر کار آقا نظارت کردید؟ اکبر جواب داد خیلی بیمزه ای! آقا مجدد فرمودند، این دفعه یکی یک دوربین برای نظارت بهتر بدهید به اعضای خبرگان و این بار من و آقا بلند بلند خندیدیم. گفتم رئیس اکبر به ما هم یاد بده چطوری اینقدر در داخل و خارج هواخواه پیدا کرده ای که حاضرند برایت بمیرند!
اکبر لبخند ملیحی زد و گفت باید بمیری تا عزیز شی! و با اشاره به مقام ولایت گفت از قدیم گفتن بی زبون از بد زبون بهتره!
پس از رفتن اکبر شاه، آقا با دلخوری گفتند دیدی چطور حال ما را گرفت!
عرض کردم چون زبان اکبر همه رقم می چرخد و اگر مقام ولایت هم جای اکبر بود می توانست هر روز یک چیزی بگوید و به منظور شاد کردن دل آقا گفتم می گویند دارا در حال فرار نامه ای به اسکندر می نویسد که اگر همسر و دختران مرا آزاد کنی هر چه از طلا و جواهر بخواهی به اضافه نصف مملکت را به شما واگذار می کنم. اسکندر با سپاهیان مشورت می کند. یکی از سپاهیان می گوید من اگر جای شما بودم قبول می کردم، اسکندر جواب می دهد من هم اگر جای تو بودم قبول می کردم!
پنجشنبه ۸ شهریور ماه ۱۳۸۷
ضیافت شامی به افتخار معاون البرادعی ترتیب داده ام. دستور دادم روغن بیاورند و ریش و سبیل وی را حسابی چرب نمایند. پرسید این چیزا جزو اصول دیپلماتیک شماست. هر دو خندیدیم. سئوال کردم چرا حضرتعالی و آقای البرادعی هر روز حرفی می زنید؟ گفت از خودتان یاد گرفته ایم. گفتم شما یک نفرید خودتان فکر می کنید، خودتان تصمیم می گیرید و خودتان هم اطلاعیه می دهید اما اینجا ما هزار نفریم، معلوم نیست کی فکر می کند و کی تصمیم می گیرد و کی اطلاعیه می دهد و یک نفر هم بی خبر از همه جا تکذیب می کند و اضافه کردم البته این حرفها کاملا محرمانه است. معاون البرادعی گفت با این تفاصیل اگر به بمب اتمی دست پیدا کنید چه خاکی بر سرتان خواهید ریخت!؟
به تندی گفتم شما حق ندارید در امور داخلی ما دخالت کنید. اما برای اینکه دلخور نشود در گوشش گفتم البته منظورم برخی امورات بود؟ پرسید مثل چی؟ گفتم مثل همین قضیه هسته ای! جواب داد قضیه هسته ای شما خیلی وقته که خارجی شده به همین دلیل هم همه طالب آن هستند والااگر مثل حقوق بشر مشکل داخلی شما بود کسی نیز به آن اهمیتی نمی داد. فهمیدم با آدم خبره ای سروکار دارم. فورا دستور دادم پرده ها را بیندازند و مذاکرات را پشت پرده ادامه دادیم!
ایمیل نویسنده:
moznabi@gmail.com