شماره ۱۲۰۷
مثلی است مشهور که یک آدم دیوانه برای یک آبادی کافی است. و من یک الف بچه دیوانه برای یک مدرسه کوچک و یک محله بی در و پیکر نه تنها کافی، بلکه وافی هم بودم. در مدرسه همه کاسه کوزه ها سر من شکسته می شد. اگر در کلاس بچه ای چه یواشکی چه با صدای بلند بادی در می داد؛ می انداختند گردن من و احدی نبود که از من دفاع کند. اگر چیزی گم یا دزدی می شد کار کارِ عزت گنا (دیوانه) بود. حتی اگر یک همکلاس درس بد جواب می داد با لحنی طلبکارانه می گفت:
ـ آقا گنا حواسم را پرت کرد!
و معلم فورا مرا از کلاس بیرون می انداخت. اینجا بود که دیوانگی ام گل می کرد، یقه معلم را می گرفتم و گاهی خشتک اش را پاره می کردم و مدرسه را به تعطیل می کشاندم.
اوایل هر کس به خودش حق می داد که سر کِش تا کشمش توی جیب ها و کیف مدرسه ام بگردد، ولی دیری نپایید که دیوانگی به دادم رسید و اگر کسی چپ به من نگاه می کرد مثل خروس خان می پریدم روی سرش. همه بچه ها حتی معلم ها ماست ها را کیسه کردند. من گنا یک قدم جلوتر گذاشتم دستم را برای بلند کردن کتاب و مداد و کاغذ بچه ها، حتی گچ و تخته پاک کن مدرسه کج کردم و پس از خوردن زنگ آخر همه را می ریختم داخل پیت رشتی. کار را به جایی رساندم که آزادانه توپ در می کردم و حتی برای قضای حاجت از کلاس بیرون نمی رفتم. قصه دیوانگی من بدانجا رسید که تمام مدرسه یک طرف جوی قرار گرفت و من فسقلی طرف دیگر. حتی اگر ناظم یا مدیر با زن و بچه هاشان دعواشان می شد یا با اداره فرهنگ مشکل پیدا می کردند مقصرش من بودم و گاهی هم بودم.
در محل وضع بدتر بود. هر زمان در اماکن عمومی ظاهر می شدم ده ها بچه، بزرگسال از زن و مرد ـ حتی آدم های پیر و پاتال ـ می افتادند دنبالم و با هم دم می گرفتند:
ـ “گنایی! گنایی!
بلایی! بلایی
سنگ لب خلایی!”
بچه ها به من سنگ می زدند و من بی پروا و بدون هیچ تبعیض و ملاحظه به طرف همه جمعیت از پاره آجرهایی که همیشه در توبره ام داشتم پرت می کردم. چندی بعد به خاطر اینکه از شر اذیت و آزار جمع رها بشوم، کاری کردم که حتی دیوانگان زنجیری از انجام آن شرم دارند: چپ و راست هر کس را که دم دستم رسید انگولک کردم. از آن به بعد نه کسی دورم جمع شد و نه هیچکس به من سنگ پرانید.
در تکمیل دیوانگی خود خانه را که مرکز آرامش، صفا، امنیت شخصی و محبت متقابل خانوادگی بود، به کانون جنگ و نفرت تبدیل کردم: گاهی سر سفره تف می انداختم داخل غذای برادر و خواهرهایم، زمانی شب ها جای خودم را خیس می کردم و گه گاه زغال یا کاغذ می خوردم. اگر کسی ـ حتی پدرم ـ دست رویم بلند می کرد مثل خروس خان می پریدم روی کله اش خونین و مالین اش می کردم. دیوانگی من برای تک تک اعضای خانواده ـ از جمله خودم ـ محرز بود. تنها کسی که دیوانگی مرا قبول نداشت مادرم بود که در بدترین حالات می گفت:
ـ “بچه ام یه هوا حال گردون کرده، خوب میشه!”
به زودی من و گوهر دیوانه ی ۵۰ ساله (دخترعمه پدرم) طوری دوست شدیم که نمی توانستیم حتی یک روز دوری یکدیگر را تحمل کنیم. هر روز داخل طویله روی تلی از پِهِن می نشستیم و با پهن تازه”خانه ی گنجشک” درست می کردیم و با صدای بلند به طوری که در و همسایه بشنوند با هم دم می گرفتیم:
خونه ی کفتر کهنه
خونه ی گنجشک نو نو
نون ذرت پنبه
نون گندم جو جو
هیچوقت یادم نمی رود یک روز من یک کم پِهِن خشک کبریتی برداشتم و به گوهر گفتم:
ـ من می تونم اینو تو دهنم نگه دارم.
پهن را کردم توی دهان، دقیقه ای نگه داشتم و تف کردم.
گوهر گفت:
ـ منم می تونم.
او یک چنگ پهن خشک برداشت و زورچپان کرد داخل دهان و بعد فوت کرد به طرف من و گفت:
ـ “پلوش خوشمزه نیس، کم نمکه.”
به دهان من پهن خشک مزه کاه می داد، شاید اگر تر بود مزه اش جور دیگری می شد.
وجود من روز به روز برای همه غیرقابل تحمل تر می شد. آن روزها گرچه گاه و بیگاه چوب بی پیر را با کف دست بچه ها آشنا می کردند، ولی برخلاف امروز سر هیچ و پوچ شاگردی را از تحصیل محروم نمی کردند. حتی برای اخراج یک دیوانه زنجیری مثل من، اولیا مدرسه، قبل از هر چیز، یک دستاویز اخلاقی را جستجو کردند. گرفتن گواهی رسمی پزشکی دال بر دیوانگی من.
در آن دوران در تمام مملکت جهرم تنها یک دکتر وجود داشت: دکتر احیاءـ پسر حاج حکیم ـ که هم داروهای فرنگی تجویز می کرد و هم داروهای گیاهی و به مریض می گفت که چه نوع غذایی باید بخورد و از چه چیزهایی پرهیز کند.
تنها داروخانه چی هم حسینقلی عباسیان بود که هم نسخه های دکتر احیاء را می گرفت و هم با گیاه ها و مواد عجیب و غریبی که در دکان داشت عطاری می کرد. دکتر احیاء برای مردم شهر روحانیت عجیبی داشت. مردم به او به اندازه مجتهد معروف شهر آقای آغالی اعتقاد داشتند و معتقد بودند که
ـ “آقای آغالی نفرین به شتر بکنه از جاش تکون نمی خوره؛ دکتر احیاء هم دست به مریض بزنه، مریض شفا پیدا می کنه. دکتر احیاء نظرکرده ی خداس، نفس اش شفاس.”
دکتر احیاء گاه گاه برای معاینه بچه ها به مدرسه ما سر می زد، لیکن چند روز قبل از امتحان نهایی او را صرفا برای صدور گواهی دیوانگی من به مدرسه فراخواندند. مرا از سر کلاس بلند کردند، به دفتر مدرسه بردند، فراش مدرسه را صدا زدند و او بازوی مرا گرفت و هل داد داخل اتاق ناظم و در را از پشت بست. دکتر احیاء تک و تنها پشت میزی نشسته بود و با یک استکان پر از چای رقیق که قبلا بابای مدرسه داخل یک نعلبکی خانمی برایش آورده بود ور می رفت. دیوانگی ام گل کرد و استکان را برداشتم و چای را لاجرعه سر کشیدم و بعد استکان و نعلبکی را با هم جلو پای دکتر چنان زمین کوبیدم که ریز ریز شدند. دکتر نگاهی به من و نیم نگاهی به خرده ریزه های روی زمین انداخت و به آرامی گفت:
ـ “بفرما بنشین!”
داد کشیدم سرش:
ـ “نمی شینم.”
دکتر نجواکنان گفت:
ـ “اشکال نداره، هر طور دلت خواست.”
بعد با آهنگی که مهربانی از آن می بارید پرسید:
ـ “خوب بگو ببینم پسرم اسمت چیه؟”
ـ ننشین و برو.
ـ پسر کی هستی؟
ـ پسر شاه.
ـ اسم مادرت چیه؟
ـ خاله سوسکه
ـ اسم من چیه؟
ـ خر چرمه.
صبحانه چه خورده ای؟
ـ پشکل!
ـ بزرگ شدی می خواهی چکاره بشی؟
ـ چاروادار.
ـ چرا؟
ـ که جل بذارم روت سوارت بشم.
دکتر احیاء با خنده گفت:
ـ قربون میرم فاطمه را
من بدون مکث جواب دادم:
ـ خوب می ریسه قاتمه را
قاه قاه خندید و گفت:
ـ “عجب کره خری هستی.”
گفتم:
ـ “کره خر علی اکبره!”
دکتر احیاء جا خورد چرا که علی اکبر پدر زنش بود و در خوشنامی و نجابت شهره ی شهر. دکتر که گویا قدرت تحمل اش به پایان رسیده بود رو کرد به من و گفت:
ـ”بفرما برو!”
مثل مجسمه سر جای خود ایستادم و با لحن محکمی گفتم:
ـ “من سنگ کرباس کوب هستم؛ از جام تکون نمی خورم.”
دکتر پوزخندی زد و در جوابم گفت:
ـ “باشه بمون تا آنقدر کرباس بکوبند توی سرت که کچل بشی!”
پس از آن مکثی کرد و در حالی که از اتاق خارج می شد با نومیدی گفت:
ـ “اشکالی نداره؛ من میرم.”
تازه خورشید غروب کرده بود و شغال ها از دامنه ی کوه و باغ های اطراف زوزه می کشیدند که درکوب خانه مان به صدا در آمد.
دکتر احیاء بدون خبر و بدون دعوت به خانه ما آمده بود. پدرم سریع قالیچه ترمه را انداخت روی تخت بالای حوض و دکتر را دعوت به نشستن کرد و به مادرم گفت:
ـ “زود منقل را آتش کن و چای بذار. آجیل و شیرینی بیار خدمت آقای دکتر!”
بعد به شوخی به دکتر احیاء گفت:
ـ “می دونم اهل دود و دم نیستی والا خودم برات یه بست درس و حسابی می چسبوندم.”
دکتر پوزخندی زد به من و برادرم گفت:
ـ بچه ها زود باشین برین رئیس قلی بیک، عمو عبدالرحیم، ملاعلی، عموهاتون: حاجی محمد و عباس و نصرالله و دایی هاتون حسین و نصرالله و نبی را خبر کنین بیان اینجا. به زن عمو ماه بی بی، خاله هاتون صغرا و صفیه و عمه کربلایی هم بگو یه تک پا تشریف بیارن.”
من از جای خودم تکان نخوردم. برادرم مثل فرفره پرید بیرون. ده دقیقه نگذشت که خانه ما غلغله شد. دکتر احیا رو به همه کرد و آرام و شمرده گفت:
ـ “امروز من با عزت الله خان صحبت کردم. کاری بر سرم آورد که از زندگیم سیر شدم. هر که جای من بود ده تا تصدیق دیوونگی براش صادر کرده بود ولی من برعکس فکر می کنم این بچه خیلی بالاتر از سنش فکر می کنه و از همه شما عاقل تره. حقیقتش رو بخواهین یه بچه نابغه توی یه مشت دیوونه بُر خورده و همه می زنن تو سر این بی زبون. اومده ام بهتون بگم که دس به دس هم بدین و این بچه را بال و پر بدین که حیفه!”
تنها مادرم بود که گل از گل اش شکفت و با صدای بلند گفت:
ـ “دیدی گفتم!”
بقیه ی جماعت ـ حتی پدرم ـ اعتراض کردند و مصرانه از دکتر درخواست کردند و حتی التماس کردند که دارو و درمانی بنویسد که من و گوهر زودتر خوب شویم. دکتر با عصبانیت خطاب به جمعیت گفت:
“کار گوهر از دوا و درمون گذشته باید ببرین اش دارالمجانین اصفهان ولی در رابطه با این بچه. اونکه دارو و درمون لازم داره شماها هستین!” بعد رو کرد به پدرم و گفت:
ـ “فتح الله ترا به هر که می پرستی دس زن و بچه هات بگیر از این شهر برو! یه لقمه نون همه جا پیدا میشه. مردم اینجا این بچه سالم رو پاک دیوونه می کنن.”
مادرم گفت:”همین فردا بریم! من طلاها، گلاب پاش ها و دیگ و پاتیل میراثی ام رو می فروشم . . .”
پدرم فریاد زد:
ـ “من از جام تکون نمی خورم. من اینجا حق آب و گل دارم. من نمی تونم همه بچه هام رو به خاطر یه بچه گنا که آیا دُرُس بشه آیا نشه، گدا بکنم.”
زور دکتر احیا به جماعت متحد نرسید. او با تغّیر خانه را ترک کرد.
امتحانات نهایی ششم ابتدایی نزدیک می شد. در آن دوران تصدیق ششم حسابی ارزش داشت و از این لحاظ، امتحان کتبی در سرتاسر مملکت در یک روز و به یکسان انجام می شد. به این ترتیب که دانش آموزان همه مدارس را در یک سالن بزرگ جمع می کردند و سئوالات امتحانی را که از مرکز در پاکت لاک و مهر شده آمده بود در حضور بازرس باز و بین بچه ها پخش می کردند. اولیای مدرسه بدشان نمی آمد مرا که، ممکن بود نظم جلسات امتحانی را به هم بزنم و آبروی مدرسه را ببرم، از شرکت در امتحان محروم کنند، ولی گزارش دکتر احیاء کار خودش را کرده بود. او در گزارش خود مرا “کودکی استثنایی و نابغه با آینده ای درخشان” معرفی کرده بود. در این مرحله من چنان از بچه ها، کلاس، معلم و مدرسه زده شده بودم که دوست نداشتم در امتحانات شرکت کنم. دکتر احیاء که این موضوع را حدس زده بود، یک روز در حال خاک بازی با گوهر مچ ام را گرفت و با من که مرتبا تلاش می کردم از دستش در بروم، طوری حرف زد که مثل اینکه با یک آدم درست و حسابی سر گفت وگو باز کرده است:
ـ “پسرجان تو نابغه هستی و قدر خودت رو نمی دونی. این مردم لیاقت تو رو ندارن. اینقدر لج نکن! بیا و روی منو زمین نگذار و تو امتحان شرکت کن و نشون بده که از همه شون سری. تو می تونی اگه بخوای. آبروی من پیرمرد را بخر! اگه هم خونه تون جای مناسبی نیس تشریف بیار منزل ما. به خدای لا شریک له تو و داریوش برام هیچ فرقی ندارین.”
من هیچ نگفتم و سعی کردم خودم را از دست دکتر خلاص کنم، ولی او ول کن نبود:
ـ “نمی ذارم بری تا به من قول ندهی، قول میدی؟”
اینقدر اصرار کرد که گفتم:
ـ “باشه قول می دم!”
در امتحانات نهایی ششم ابتدایی شرکت کردم و در سرتاسر ایران رتبه اول شدم. خبر مثل توپ در جهرم صدا کرد. در تمام شهر شایع شد که:
ـ عزت جنی شده. جن ها کمک اش کرده ان. این دیوونه با اجنه رابطه داره.”
اینقدر این خبر قوت گرفت که آقا بالای منبر برای من دعا کرد و به جن های کافر که توی جسم من نفوذ کرده اند لعنت فرستاد. کار به جایی رسید که حتی مادرم که قبلا حاضر نبود دیوانگی مرا بپذیرد، هر جا می رسید گریه کنان می گفت:
ـ “آخ بچه ام جنی شده!”
دکتر احیاء که زورش به جن و جن پرست نمی رسید، ناگزیر کوتاه آمد. به زودی برای خودم هم جای هیچ شکی باقی نماند که جنی شده ام و باید به جای رابطه با آدم ها، پیوند خود را با اجنه تقویت کنم.
تورنتو ـ ۱۵ اپریل ۲۰۰۸
بسیار هم سپاسگزار :)