شماره ۱۲۰۷

در شرایطی که آقای احمد توکلی، نماینده مجلس و عضو کمیسیون برنامه و بودجه گفته است نقدی کردن یارانه ها تورم ۵۰ درصدی را به دنبال دارد، آقای احمدی نژاد در مجمع عمومی بانک مرکزی ایران فرموده اند روش محاسبه نرخ رشد و تورم درکشور باید مبتنی بر شرایط جامعه و اصولی باشد. حرفی که به نظر من جامع تر و اصولی تر از آن نمی شود زد.

ایشان همچنین اضافه کرده اند: تحلیل های ارائه شده از سوی بانک مرکزی باید امید بخش و دقیق و در راستای حفظ فضای آرامش و اعتماد درکشور باشد. به زبان ساده یعنی باید جوری حساب کرد و آمار داد که مردم خوشحال شوند!

روش محاسبه نرخ تورم به این شکلی که فعلا کارشناسان اقتصادی پیش گرفته اند و هرروز یکی دو درصد می برندش بالاتر، به نظر من هم نادرست است و مردم را ناراحت می کند، تغییر آنهم بسیار ساده است. به این شکل که اگر تا به حال ضرب می کردند، از امروز به بعد باید تقسیم کنند و اگرجمع می کردند ، باید تفریق کنند!

من شخصاً با به کار بردن این روش ابتدائی، سیستم محاسبات منزلمان را تغییرداده ام و از شما چه پنهان هم خودم راضی هستم، هم زنم و هم بچه هایم.می پرسید چطور؟ الان عرض می کنم:

یک تومن می دهم به پسرکوچکم و می گویم بابا جان این صد تومن پول توجیبی هفتگی ات. سعی کن ولخرجی نکنی. او هم می رود پهلوی بقال محل و با خنده می گوید احمد آقا این هزار تومنی جدید را بگیر، دو سیر آلبالو خشکه بده بقیه اش را هم صد تومنی بده می خوام بندازم تو قلکم.

بقال محل با لبخند یک تومنی را از او می گیرد ، یک دانه آلبالو خشکه می گذارد کف دست او و می گوید بیا پسرم، دو سیر یک ذره بیشتر شد ولی عیبی نداره، بابات با من رفیقه. یک تکه کاغذ باطله هم می گذارد کف دست او و می گوید اینهم بقیه پولت، مواظب باش گم نکنی!

ما الان تمام زندگی مان را بر این اساس تنظیم کرده ایم و بسیار خوشحال و راضی هستیم.شب خانمم سفره را که پهن کرد، غیر از نان سنگکی که توی سبد گذاشته و پیازی که توی نعلبکی است، یک دیس خالی هم می گذارد وسط سفره و می گوید بفرمائید. اینهم چلوکبابی که هوس کرده بودید، تعارف نکنید که سرد میشه و از دهن میفته. ما هم نان سنگک و پیاز را می خوریم و از عطر و بوی چلوکباب تعریف می کنیم!

جالب است که موقع خواب همسرم برای صرفه جوئی در مصرف خمیر دندان، به بچه ها می گوید دندانهایتان را امشب نشوئید که فردا همکلاسی هایتان از بوی عطر پیاز، بفهمند دیشب چلوکباب خورده اید!


ابرقدرت بودن مغز می خواهد که ما داریم!


راه حل هائی که ما ایرانی ها برای مشکلاتمان پیدا می کنیم از سری راه حل هائی است که به قول معروف توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شود و به عقل جن هم نمی رسد.

سایت خبری پیک ایران ضمن آنکه از قول خبرآنلاین گزارش کرده است بازار بورس ایران به نفس نفس افتاده است می نویسد: شرکت بورس اوراق بهادار تهران در اقدامی بی سابقه بازدید از صفحه اینترنتی بورس را مختل کرد تا فضای منفی حاکم بر بورس مشخص و دیده نشود.

ترا به خدا ببینید به چه سادگی می توان اثرات منفی سقوط سهام را از چشم سهامداران پنهان کرد و خواب و آرامش آنها را به هم نریخت.آن وقت آمریکا، ژاپن، چین و کشورهای اروپائی هرکدام برای همین کار، یعنی تامین خواب راحت برای مردم، میلیاردها دلار از پول بی زبانشان را به خطر انداخته اند.

انصافاً ما ابرقدرتیم یا آنها؟ ما عقلمان می رسد یا آنها؟ ابرقدرت بودن مغز می خواهد که ما داریم و آنها نه!


نان سنگک جواهرنشان شده است!


در هفته گذشته دو خبر از گرانی ها در ایران منتشر شد که هر یک از دیگری جالب تر بود.

اولین خبر این بود که هزینه پست مطبوعات ناگهانی از۱۰ تومان به ۲۰۰ تومان رسیده و۲۰ برابر شده است. نکته درخور توجه در این مورد این است که بیش از۸۰ درصد نشریات ایرانی تخصصی است و ازطریق پست به دست مشترکان می رسد.

این اقدام انسان را یاد ضرب المثل مرگ یکبار، شیون یکبار می اندازد.مسئولان به جای اینکه هر ماه بیایند و شندرغاز به هزینه پست اضافه کنند و موجب کلی حرف و بحث شوند، کار را یکسره کرده اند و خیال همه را راحت. مملکت انقلابی، باید هم کارهایش انقلابی باشد!


خبر دوم خبرگرانی نان بود که به قول شاعر: بر این مژده گر جان فشانم رواست!

قیمت نان سنگک که تا پائیز سال گذشته بین ۷۰ تا ۱۰۰ تومان بود، به ۲۰۰ تا ۴۰۰ تومان رسیده و عمومیت یافته است و در شمال شهر همین نان بین ۷۰۰ تا ۱۵۰۰ تومان خرید و فروش می شود.

یکی از کسانی که چنین نان گرانقیمتی خریده بود و حیفش می آمد آن را بخورد به خبرنگار ما گفته بود من خیال کردم پشت این نان های گرانقیمت به جای سنگ ریزه های معمولی، جواهر کار گذاشته اند وگرنه چنین پولی نمی پرداختم!

خبرنگار ما نیز به او گفته بود حضرت آقا،لطف چنین نان سنگکی در این است که حتی بعد از خوردن نان خالی، می توانی خدا را شکر کنی که چنین غذای گرانقیمتی نصیبت کرده است!



جالب ترین حرف مائو


بیائید یک خبر و یک مطلب کاملا متفاوت را مخلوط کنیم و از آن نتیجه بگیریم:

خبر: سایت پیک ایران به نقل از العربیه گزارش کرده است که همسر آناس فوگ راسموسن، نخست وزیر دانمارک، قصد دارد با رقصیدن در مجالس خصوصی، کمک خرج خانواده خود شود و کمبود درآمدی را که دارند جبران کند.

این خانم که پنجاه سال دارد، در یک مسابقه رقص تا مرحله نهائی پیش رفت و شوهرش، نخست وزیر دانمارک، برای تشویق او در فینال این مسابقه شرکت کرد.


مطلب : تلویزیون فیلم مستندی نشان می داد از زندگی مائو که اگر خواب نبودید تلفن می کردم شما هم تماشا کنید!

واقعاً جالب بود. در میتینگ ها و تظاهراتی که برای تجلیل از مائو ترتیب می یافت تمام صدها هزارنفری که شرکت داشتند نفری یک جلد ازکتاب سرخ مائو را در دست داشتند به غیر از خود مائو.

ظاهراً مائو آن روز دیر از خواب بیدار شده بود، در نتیجه همه نسخه های چاپ شده به فروش رفته بود و به خودش نرسیده بود!

بگذریم که تلویزیون می گفت مائو موجب کشته شدن ده ها میلیون نفر از هموطنانش شده، اما خدا را شکر در چین آنقدر آدم وجود دارد که ده ها میلیون نفر اصلاً به حساب هم نمی آید!

می گویند یک وقتی در چین حکومت نظامی شده بود، دولت اعلام کرده بود اجتماعات بیشتر از یک میلیون نفر اکیداً ممنوع است!

من کتاب سرخ مائو را نخوانده ام و نمیدانم مائو چه نوشته است که کتابش را اینقدر فروشانده اند! ولی جمله جالبی ازگفته های مائو را سالها قبل در یک مجله خوانده ام که هنوز یادم است.

در آن مجله از قول مائو نوشته بود (کسی که یبوست دارد حق ندارد توالت را اشغال کند).

به نظر من حرف حرف جالبی است وقابل تعمیم دادن به بسیاری از مسائل، مثل خبری که اول نقل کردم.


به نخست وزیر دانمارک نمی توان گفت مرد حسابی، تو که عرضه چاپیدن نداری و همسرت باید برقصد تا هزینه زندگی اش را تامین کند، برای چه میز نخست وزیری را اشغال کرده ای؟!





 

پاورقی جدید شهروند: عروسی آدم وحوا (۲)


کباب برگ با برگ درخت!


در شماره پیش علت لخت بودن آدم و حوا را هنگام اخراج از بهشت، شانسی را که هنگام فرود به کره زمین آوردند و در قبیله آدم خورها به زمین نیفتادند و اینکه چگونه آدم و حوا مردم قرن بیست و یکم را به شیرخوردن عادت داده اند، شرح دادیم و اینک می پردازیم به بقیه ماجرا…

آدم و حوا به محض اینکه پایشان به جنگلی درکره زمین رسید، فهمیدند عجب اشتباهی کرده اند. بهشت کجا و اینجا کجا. جائی که پیاده شان کرده بودند، سگ صاحبش را نمی شناخت. هر حیوان گردن کلفتی یقه یک بره یا آهوی مادر مرده را گرفته بود و داشت لقمه لقمه اش می کرد.

آدم به حوا گفت خانم جان باید همرنگ جماعت شد! کوتاه بیائیم می خورندمان، یالا بجنب. هر دو به سرعت دست به کار شدند، غاری را که در آن نزدیکی بود مصادره کردند، موجوداتی را که آنجا زندگی می کردند اول با ادب و نزاکت، سپس با خواهش و تقاضا و آخر سر با پس گردنی و تیپا بیرون کردند. غار را آب و جاروکردند و چون پس از آنهمه کار و تلاش و حرص و جوش برای روبراه کردن غار، بسیار خسته وگرسنه شده بودند، راه افتادند برای یافتن غذا .

آدم که هنوز باور نمی کرد به کجا پرتاب شده و در حال و هوای بهشت سیر می کرد، پیشنهاد کرد به اولین رستورانی که رسیدند هرچه داشت بخورند و به حوا گفت می دانم که غذای مورد علاقه تو باقالی پلو باگوشت و استیک بوقلمون است، اما خواهش می کنم سخت گیری نکن. هرچه بود می خوریم، من خیلی گرسنه ام .

اگر آنها نمی دانستند من و شما که می دانیم؟ جز درخت و بوته های تمشک وحشی و تک و توک درخت های میوه دار چیزی به چشم نمی خورد، اما در عوض جنگل پر بود از جانوران عجیب و غریبی که برخی از آنان اول به شوخی و بعدش جدی جدی می خواستند آنها را بخورند!

آدم و حوا تکه چوب هائی از روی زمین برداشتند و ضمن آنکه به یکدیگر می گفتند اینها میهمان نوازی سرشون نمیشه، به دفاع از خود پرداختند.

پس از ساعتی این در و آن در زدن، هنگامی که از یافتن رستوران مایوس شدند وگرسنگی بی تاب شان کرد، به تقلید از یک زرافه شروع به خوردن برگ درخت کردند، اما خوراکی های بهشت کجا و برگ درخت کجا …

اون کباب بره ها، اون چلوکباب های سلطانی با کوبیده اضافی و پیاز و دوغ، اون جوجه کباب هائی که توی آبلیمو وکره و فلفل خوابانده بودند و با خیارشور و سالاد سرو می کردند، آبگوشت های بزباش با نان سنگک کنجدی، هلیم بوقلمون با نان بربری داغ، کله پاچه…. وای خدا، چه غذاهائی خورده بودند و قدرش را ندانسته بودند!

تازه بعد ازظهرها و بعد ازچرتی که می زدند، یک سبد میوه، یک کاسه انار دون شده با نمک و گلپر هم می گذاشتند جلوی شان و هنوز آنها را نخورده، چای تازه دم سیلان با ظرفی پر از زولبیا و بامیه و یک قلیان که نی آن از طلای ناب بود برایشان می آوردند و چنان پذیرائی شان می کردند که انگار دو تا از شاهزاده های قاجار هستند. افسوس که آن دوران گذشته بود.

حوا که ساده دلانه تصورمی کرد برای هواخوری وگردش به کره زمین آمده اند، گفت آدم بیا برگردیم توی بهشت، اینجا کجاست اومدیم؟! آدم ضمن آنکه با تمسخر و تاسف سرش را تکان می داد گفت راست میگی ها، بیا برگردیم. و بعد جدی و عصبانی گفت تو من را به این روز سیاه انداختی، حالا میگی بیا برگردیم. میشه؟

چند تا از برگ ها را که چیدند و خوردند اخمهایشان رفت توی هم. مزه که نداشت هیچی، تلخ هم بود. حوا پیشنهاد کرد برگ ها را به سیخ بکشند و کباب کنند شاید مثل (کباب برگ) های بهشت خوشمزه بشود!

آدم با پوزخند جواب داد چه جوری؟ آتیش داریم یا کباب پز؟ کبریت داریم یا نفت؟ حتی یک قابلمه مسی نداریم که برگ ها را آب پزکنیم. بخور همین جور خام خام و خدا را شکرکن که همین هم هست.

باید قبول کنیم که زندگی آدم و حوا در شرایط دویست میلیون سال پیش، گرچه پر از مشکلات بود، لطف هائی هم داشت: هیچگونه خرجی نداشتند.

خرج کفش و لباس که نداشتند، آب آشامیدنی شان را از چشمه بر می داشتند و ناچار نبودند از فروشگاه ها بخرند. میوه که از درختها می چیدند و سراغ میوه فروشی نمی رفتند، یک بزغاله هم که به فراوانی یافت می شد، برای خوراک چند روزشان کافی بود. یک غار دوخوابه را هم که بدون سند و مدرک صاحب شده بودند و غمی نداشتند.

کسانی که امروزه خانه و کاشانه دیگران را غصب کرده اند و با استفاده از قانون جنگل، همان تجربه دویست میلیون سال پیش را تکرار کرده اند، می دانند که من چه می گویم و احساس می کنند که مال مفت چه مزه ای دارد!

غاری که آدم و حوا صاحب شده بودند یک خوابه بود، اما به ابتکار حوا آن را دو خوابه کردند. حوا همان شب اول برای اینکه برایش حرف درنیاورند، به آدم گفت بیا غرفه مان را دو اتاق خوابه کنیم.

آدم با تمسخر گفت تو به این غار میگی غرفه؟ این را با غرفه های بهشت مقایسه می کنی؟ بعدش هم چه جوری دو اتاق خوابه اش کنیم، وسایل ساختمانی داریم؟

حوا تخته سنگ دم غار را نشان داد وگفت بیا سر این را بگیر… تخته سنگ به آن بزرگی را کشان کشان آوردند وگذاشتند وسط غار و به این طریق غار را دوخوابه کردند. حوا اینور تخته سنگ می خوابید و آدم اونورش. بعضی شب ها هم برای تنوع اتاق خوابهایشان را عوض می کردند و ازخوابیدن روی زمینی که شب پیشش یک جنس مخالف آنجا خوابیده بوده، احساس لذت می کردند!

خوشبختانه گرچه غارشان در منطقه اعیان نشین شهر یعنی توی تپه ها قرار داشت، اما شارژ ماهیانه و خرج محوطه نداشتند. هرچند وقت به چند وقت که جلوی غارشان پر از برگ درخت و خاشاک می شد، چند تا ببعی می آوردند آنجا ول می کردند وگوسفندهای مادرمرده به زبان خوش برگ ها را می خوردند، با زبانشان محوطه را تی می کشیدند و همه جا را برق می انداختند!

امروز همان آپارتمانی را که آدم و حوا درآن زندگی می کردند (منظورم همان سوراخ توی کوه است) اگر پیدا بشود ماهی چند میلیون تومان اجاره می دهند.

اما فقط مجانی زندگی کردن آنها را در نظر نگیرید و حسرت آن روزگار را نخورید، درست است که همه چیز مفت و فراوان بود، ولی می دانید دو نفری چقدر حوصله شان سر می رفت؟ نه میهمانی و رفت وآمدی، نه کافه ای و رستورانی و نه تئاتری و سینمائی .

طفلکی ها حتی یک تلویزیون نداشتند که مقداری از وقت شان را صرف تماشای سریال ها و تماشای تشییع جنازه ها و عزاداری ها کنند و به بهانه دیدن سریال، به حال زار خودشان گریه کنند. فقط کار بود و کار…

آدم که بیچاره صبح با اولین سرویس می رفت سرکار (راستش یک الاغ مردنی گیر آورده بود و سوارش میشد!) و حوا هم هرروز یک دست لباس نو و مد روز برای خودش فراهم می کرد و جلوی حیوانات پز می داد. او برگهای پهن انجیر یا درختان دیگر را انتخاب می کرد، بعد گوشه و کناربرگ ها را گاز می زد و به آنها فرم می داد و جلوی خودش آویزان می کرد.

برای آویزان کردن برگ ها نیز کلی سلیقه به خرج می داد. ریشه های نازک و خوشرنگ درختان را از برگ ها رد می کرد، برگ را جلوی خودش می آویخت و با پاپیون بزرگی که از ریشه ها درست می کرد، پشت خودش را می پوشاند. این لباس آنچنان شیک و جالب می شد که بسیاری از حیوانات چشم چران، زن و بچه و کار و زندگی را ول می کردند و به تماشای حوا می پرداختند!

ادامه دارد

ایمیل نویسنده :

mirzataghikhan@yahoo.ca