شماره ۱۲۱۲
همزمان با جنگ خانمان برانداز اسرائیل با حماس، و در حالی که کودکان بی گناه کشته و زخمی می شوند، یک جنگ اینترنتی نیز بین آنان جریان دارد.
اسرائیل از یکطرف، و حماس و طرفدارانش از طرف دیگر، علاوه بر سایت هائی که راه اندازی کرده اند، سایت های اینترنتی یوتیوب و فیس بوک را نیز به خدمت گرفته اند، و ضمن محکوم کردن حریف، فیلم هائی از کشت و کشتار طرف مقابل را به نمایش می گذارند تا نظر مردم را به مظلومیت خود! جلب کنند.
همچانکه نشسته بودم پای تلویزیون، و فیلم ها، عکس ها، خبرها و تفسیرهائی در این مورد را می دیدم و گوش می کردم، خنده ام گرفت!
همسرم که خبر نداشت من به چه فکرمی کنم، ناراحت از آنچه می دید و متعجب و معترض به عکس العمل من، پرسید کجای این خبرها خنده دار است که می خندی؟
طفلک خبر نداشت که من همان موقع به یاد چنگیزخان افتاده بودم که به حق مورد تف و لعنت است، درحالی که صد مرتبه بی رحم تر از او را در حال حاضر داریم که هر شب در تلویزیون سخنرانی یا مصاحبه می کنند، و ما بدون هیچ عکس العملی نشسته ایم و به فرمایشاتشان گوش می کنیم. چه چنگیزهائی هم : تر و تمیز و شیک و پیک، با قیافه هائی حق بجانب که گاه لبخندهای مرموزی هم بر لب می آورند.
چنگیز لااقل تن به تن می جنگید و جان خود را به خطر می انداخت.اینها در حالی که در کاخ با شکوهشان نشسته اند و لیوان ویسکی یا آب پرتقالی در دست دارند، دستور ریختن بمب و موشک بر سر مردم بی گناه را می دهند.
سالها پیش در یکی از کتابهای استاد باستانی پاریزی خواندم که:
چنگیز، یکی از پسرهایش را با سپاهی گران فرستاد که برود و تفلیس را برایش فتح کند (کدام پسرش را یادم نیست، شاید آن قد بلنده را؟!)
مدتی بعد از حرکت آن آقا پسر، نقشه دیگری به ذهن چنگیز رسید، جنگ مهمتری را طرح ریزی کرد و یکی دیگر از پسرهایش(گمانم آن خپله هه) را با سپاهی دیگر فرستاد به دنبال اولی که برود و او را برگرداند و دسته جمعی در جنگ جدید، که لابد مهمتر و ضروری تر بوده است، شرکت کنند.
در مسیر حرکت، جنگ های مختلفی برای هر دو پسر پیش آمد که ناخواسته بود. برای تأمین آذوقه سپاهیان مجبور بودند شهرها را غارت کنند، مردم مقاومت می کردند و آن طفلکی ها هم ناچار بودند مردم را سر ببرند!
به نوشته استاد، یازده سال طول کشید تا این پسر به آن پسر رسید وگفت: بابا گفته تفلیس رو ولش کن برگرد بیا کارت دارم!.
اگر چنگیز خان مثل حکام امروزی اینترنت و بمب و موشک داشت، یک ایمیل می زد به پسرش که بابا جان فوراً برگرد و پسره یک ساعت بعد با هواپیمای شخصی اش در فرودگاه محل به زمین می نشست، بعد در کاخشان به مذاکره می نشستند، خیلی متمدنانه و بدون هیاهو و نعره هائی که در میادین جنگ شنیده می شود، دستور بمباران هرکشوری را که می خواستند صادر می کردند و ویسکی شان را می نوشیدند.
بله پای تلویزیون به این فکر افتاده بودم که اصولا توحش مدرن که بشر قرن بیست و یکم در آن به حد کمال رسیده است، با توحش زمان چنگیز، که بسیار بدوی بود و پیش پا افتاده، تومنی هفت صنار فرق می کند و چنگیزخان های دوران ما نیز با نمونه اصلی اش از زمین تا آسمان تفاوت دارند.
چنگیزخان های امروزی کثیف و غبارآلود نیستند و تنشان بوی گند عرق نمی دهد. آنها بوی عطر و گلاب می دهند و شیک ترین لباس های مرسوم درکشور خود را می پوشند.
اصولا، کسی دیگر وقت و حوصله آن را ندارد که مثل تیمور، آدمها را یکی یکی بخواباند لب باغچه، فحش خواهر و مادرنثارشان کند و سرشان را ببرد.
اینکارها دل خوش می خواهد و تن سالم که امروزه کمتر حکمرانی دارد! همه حکام یا آرتروز گردن دارند یا دیسک کمر، تازه کسی وقت اینکارها را هم ندارد. همه، همیشه دیرشان شده است و باید زودتر در یک جلسه مهم شرکت کنند و در مورد کشوری که قرار است به آن حمله شود تصمیم بگیرند.
امروزه، یک بمب و موشک معمولی در چند ثانیه عده ای را به خاک و خون می کشد بدون آنکه حاکم وقت دست و بالش کثیف و خونی شود و ازکت وکول بیفتد. سربریدن های امروزی، تلفنی، کامپیوتری و ایمیلی است.
تلفن همراه فلان آدم زنگ می زند و به او دستور می دهند که موشکت را پرتاب کن و می کند و خلبان هائی که نشسته اند و قهوه می خورند ایمیلی دریافت می کنند که فلان جا را با بمب B/655 بزنید و می زنند، فاتحه!
بیچاره چنگیز که در میدان های جنگ شمشیر می زد، عرق می ریخت و نعره می کشید تا عده ای را از پا درآورد، نمی دانست روزگاری کسانی در جهان حکومت خواهند کرد که با فشار یک تکمه صدها و گاه هزارها نفر را نابود می کنند، اما اسم او را به عنوان یک خونخوار درکتاب هایشان چاپ می کنند!
تلاش برای صلح!
در تمام مدتی که جنگ بین اسرائیل و حماس ادامه دارد، حرف اصلی هر دو طرف، تلاش برای صلح است!
یقیناً سخنگوی اسرائیل هنگام مصاحبه، نقطه ای را در دوردست به خبرنگاران نشان داده و گفته است اونجا را می بینید؟ همین بمبی را که الان پرت کردیم و دودش را مشاهده می فرمائید، به خاطر تامین صلح پرتاب کرده ایم! و احتمالا سخنگوی حماس نیز در گفتگو با خبرنگارانی دیگر گفته است ما برای تامین صلح آماده هرگونه فداکاری هستیم و حاضریم تمام موشک های قسامی را که ساخته ایم یک جا به اسرائیل پرتاب کنیم شاید صلح برقرار شود!
ظاهراً نه آنکه بمب می اندازد و نه آنکه موشک پرتاب می کند، هدف جنگیدن ندارد!همه در راه تامین صلح قدم برمی دارند و بدیهی است که هر دو طرف توی دلشان می گویند صلح وقتی تامین می شود که طرف مقابل به کلی نابود شده باشد. بیچاره مردمی که در جستجوی راه فرار، اینطرف و آنطرف می دوند!
پیدا کنید پرتقال فروش را!
شما هرنظری که داشته باشید برای من محترم است، بنا براین شما هم اجازه بفرمائید که منهم از آقای مورالس خوشم بیاید! رئیس جمهوری بولیوی را عرض می کنم، آدم صاف و ساده ایست. یادتان هست وقتی به ایران آمده بود مثل بچه ای که بستگان گمشده اش را پیدا کرده باشد، رئیس جمهور ایران را بغل کرده بود و اشک می ریخت؟ یادتان نیست؟ عکسش را پیدا می کنم و دوباره برایتان منتشرش می کنم.
جوینده یابنده است . عکس را پیدا کردم
این آقا، یعنی آقای مورالس، هر عیبی که داشته باشد، روراست است. بی رودربایستی می گوید که هدفش چیست و پنهان نمی کند که اگر از آن سر دنیا بلند می شود می آید ایران، به خاطر چشم و ابروی ما نیست، پولمان را می خواهد . البته در مقابل کمک ها و محبت های ما و همانطوری که قول داده است، شب توی قهوه خانه کاخ خودش، پس ازآنکه چائی اش را خورد و قلیانش را کشید، ذکرخیری هم از ما می کند و اگر پیشخدمتها چیزی علیه ایران بگویند، توی دهنشان می زند و از ما دفاع می کند!
به گزارش خبرگزاری ها چون روزنامه های مستقل بولیوی ایشان را تحویل نمی گیرند، تصمیم گرفته است یک روزنامه و یک تلویزیون شخصی راه بیندازد و گفته است که پولش را هم از آقای احمدی نژاد و از آقای چاوز می گیرم.
چون می دانید که خود آقای چاوز هم با پول ایران زندگی می کند، بنا بر این پیدا کنید پرتقال فروش را!
یا امام رضا…
هفته گذشته به مناسبت ماه محرم، اکثر تلویزیون های لس آنجلس برنامه های مذهبی و غمگین داشتند. یکی از آنها که آهنگ های اصیل نیز پخش می کرد، ترانه ای پخش کرد به نام”امام رضا” که خانم شهره، خواننده زیبا و خوش صدا آن را خوانده است.
شعر ترانه را خانم ژاکلین، دختر ویگن که مسیحی است سروده بود و جمله ای که در آن تکرار می شد این بود که: یادش بخیر، زیارت امام رضا، همیشه کار من بود…
ناخن های بلند و مانیکورشده و آرایش غلیظ خانم شهره همراه با شعری که یک مسیحی برای امام رضا گفته بود، مرا یاد ایرانی هائی انداخت که در خارج از ایران با لباس و آرایشی مناسب شب نشینی، به کلیساها می روند، شمع روشن می کنند و از حضرت مسیح یا حضرت مریم درخواست کمک می کنند.
نمی دانم آیا اینها نیز مثل خانم ژاکلین، چون از امام ها و پیامبرهای خود نتیجه ای نگرفته اند دست به دامان مقدسین مذاهب دیگر می شوند یا ضمن اینکه به کلیسا می روند و مقابل مجسمه به صلیب کشیده مسیح می ایستند خطاب به او می گویند یا امام رضا….؟!
پاورقی جدید شهروند، عروسی آدم و حوا (۷)
اخراج آدم و حوا از بهشت، کار انگلیس ها بود!
حیف که شماره های گذشته را نخوانده اید که بدانید آدم و حوا چگونه به این جهان آمدند، ما چه بلاهائی سر آنها آورده ایم، چه شوخی هائی با آنها کرده ایم و چه برنامه هائی برایشان داریم. سعی کنید لااقل از این به بعد این سعادت را ازدست ندهید…!
اینکه آدم وحوا چند ساله بودند که از بهشت اخراج شدند، از نکات مورد بحث و اختلاف بین محققان، دانشمندان، و باستان شناسان است. یک بار که نزدیک بود سر این ماجرا کتک کاری کنند و کارشان به کلانتری بکشد!
محققان معتقدند آدم و حوا پیر نبوده اند، بچه هم همینطور، وگرنه نمی توانستند دست به کار شوند و نسل بشر را به وجود بیاورند.
دانشمندان می گویند قبول، ولی این دلیل نمی شود که هر دو جوان بوده اند. همین الان پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله ثروتمند با دختران هفده هیجده ساله ازدواج می کنند و سه چهار ماه از ازدواجشان نگذشته، اولین فرزندشان به دنیا می آید!
باستان شناسان به استناد اینکه دو تا تکه استخوان شکسته یک جائی پیدا کرده اند و معتقدند این استخوان ها متعلق به آدم و حواست، خود را قاطی این بحث کرده اند و راجع به همه چیز این دو انسان نخستین حتی سن و سالشان، اظهارنظر می کنند.
آنها می گویند یکی از استخوان هائی که ما پیدا کرده ایم ضخیم، محکم، بادوام و قیمتی است، بنابر این یقیناً مال آدم است و نشان می دهد که او بیست و سه ساله بوده، زیبائی اندام کار می کرده، ضمناً آدمی بوده است جدی، سخت کوش، خوش برخورد و خنده رو که با نیروی اراده بر مشکلات فائق آمده است.
آنها استخوان شکسته دیگر را که ظریف تر و ضعیف تر است، نصف آن یکی استخوان قیمت گذاشته اند چون معتقدند متعلق به یک زن بوده و می گویند همچنانکه زن نصف مرد ارث می برد، استخوان زن نیز نصف استخوان مرد می ارزد و از طریق همین فرضیه ثابت می کنند که چون آن موقع ها زن دیگری در جهان نبوده، بنا براین گرچه اسم و آدرسی از حوا روی استخوان به دست آمده چاپ نشده، صد درصد متعلق به حواست.
این باستان شناسان از روی رنگ و بوی استخوان ثابت کرده اند که حوا لجوج، یکدنده، کج خلق و کمی هم اطفاری بوده است و هروز به یک بهانه ای قهر می کرده است و می رفته است منزل مامانش اینا!
طرز ثابت کردنشان هم به این طریق است که آنقدر می گویند و می گویند که مغز طرف جوش می آید و می گوید قبول بابا، قبول. هرچی شما می گین درسته!
این عده معتقدند گرچه حوا نیازهای شوهرش را جدی نمی گرفته، آدم که پایبند خانه و خانواده بوده، هرگز همسر دیگری اختیار نکرده و با همان یک دانه حوا سوخته است و ساخته است.
یکی از باستان شناسان برای اینکه به بحث و جدل در مورد سن و سال آدم و حوا خاتمه بدهد، یکروز ظهر دانشمندان و محققان را دعوت کرده است به خوردن آبگوشت و گفته است آقاجان، جنگ اعراب و اسرائیل هم بالاخره یکروز تمام می شود، بیائید ما هم به این دعوای قدیمی خاتمه بدهیم.
او صورت مسئله را به این شکل مطرح می کند و می گوید بیائید قبول کنیم که آدم بیست و سه ساله بوده و حوا هیجده ساله، تک تک به این دنیا آمده اند و اینجا باهم آشنا شده اند و قال قضیه را بکنیم. اینجوری هیجان انگیزتر هم میشه.
دانشمندان جواب داده اند بیست و پنج سال کمتر برای ما صرف نمی کند، کلی زحمت کشیده ایم تا این نکته را فهمیده ایم و محققان گفته اند ما از بیست و شش سال یکروز کمتر هم قبول نمی کنیم، الکی که نمیشه سن و سال مردم را بالا و پائین برد، اما باستان شناس مورد بحث گفته است بابا جان اینقدر سخت نگیرید، دنیا ارزش این حرفها را ندارد. جهنم، اعلام می کنیم که آدم بیست و چهارساله بوده وحوا هیجده ساله و تمامش می کنیم، بنابراین جان هرکس که دوست دارید، روی من پیرمرد را زمین نیندازید، اینهائی را که گفتم قبول کنید و دیگرحرفش را هم نزنید!
دانشمندان و محققان به خاطر احترام به موی سپید باستان شناس مربوطه، قبول می کنند، زیر قرارداد را امضا می کنند و فی المجلس برای آدم و حوا ، شناسنامه صادر می کنند!
باستان شناس مورد بحث برای اینکه ثابت کند آدم مردی موقر، فهمیده و با شخصیت بوده، بعد از ناهار، عکس ۶ در۴ اسکلت او را که شخصاً نقاشی کرده بود! جلوی دانشمندان و محققان می گذارد و می گوید ببینید، آدم آنقدر جنتلمن و باحیا بود که وقتی فهمید من می خواهم عکس او را بیندازم، برای اینکه مبادا بعدها یک زن نامحرم چشمش به اسکلت لخت او بیفتد، پشتش را به دوربین کرد!
شرح عکس
باستان شناس مورد بحث تصورکرده بود دانشمندان و محققان فرق جمجمه و ستون فقرات را هم نمی دانند وگرنه این چیزها دیگر نوشتن داشت ؟!
این باستان شناس که فرضیه خود را بسیار واقعی می داند، صحنه برخورد آدم و حوا را هم به طوری که در زیرمی خوانید چنان توصیف کرد که انگار خودش با یک دوربین فیلمبرداری آنجا حضور داشته است! :
***
اولین برخورد: وسط جنگل، یازده و ربع صبح، هوای گرم و آفتابی
آدم قدم زنان از پشت یک درخت بیرون می آید. دلخور و پکر است . غرولند می کند، با سیلی به صورت خود می زند و خود را سرزنش می کند:
آخه این چه کاری بود کردی مرد؟ کارد بخورد توی شکمت، چرا از اون میوه ممنوعه خوردی؟ آنهمه خوراکی ریخته بود توی بهشت…
لحظاتی بعد، از طرف دیگر جنگل، حوا خرامان خرامان در حالی که سعی می کند یک گل نیلوفر را به موهایش بزند ، جلو می آید و ناگهان آدم را در مقابل خود می بیند.
هر دو جا می خورند و کمی عقب می روند. آدم دستپاچه می شود، با هر دو دست قسمتی از بدن خود را می پوشاند و زیردندانی و با لکنت زبان می گوید: وای خدا چه لعبتی! و سپس این بیت را توی دلش زمزمه می کند که: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری. آنگاه آهسته آهسته به طرف حوا می رود و با هم گرم صحبت می شوند:
سلام دختر خانم …شما اهل اینجاها هستین؟
حوا : نه، مال جنگل بغلی هستم.
آدم : مثل اینکه جنگل شما از اینجا آبادتره؟
حوا ( نگاهی به درختها می اندازد): همینطوره. از کجا فهمیدین؟
آدم : از برگ شیک و آخرین مدلی که جلوتون آویزون کردین.
حوا : قابلی نداره.(یکمرتبه به ذهنش می رسد که اگر آدم اهل تعارف نبود و برگه را برداشت چی؟! این است که به سرعت جمله خود را اصلاح می کند): منظورم اینه که توی جنگل چیزی که فراوونه، برگه. اگرشما هم یک دانه اش را چیده بودید، الان برای پوشاندن خودتون اینطور دستپاچه نمی شدید.
آدم : ولی من برگ به این شیکی ندیده ام.
حوا (با عشوه): آخه دست سازه، من خودم دوروبرش را گاز زده ام و به آن فرم داده ام.
آدم :( با خنده و شیطنت) پس دندان سازه!
حوا (پکرمی شود) : چه ملا نقطی، خیلی خب دندان سازه. حالا منظور؟
آدم : میشه خواهش کنم یک دونه بزرگترش را هم واسه من درست کنین؟
حوا ( با شیطنت) : مگه خودتون دندان ندارین؟
آدم (با لحنی دلجویانه): دندان دارم ولی این کاری است هنرمندانه، من هرگز نمی توانم چنین دیزاینی به یک برگ بدهم، (خنده لوسی می کند و سعی می کند موضوع صحبت را عوض کند) راستی یک غار مناسب اینجاها سراغ ندارین؟ من تازه واردم و هیچ جا را بلد نیستم.
حوا(با ناز برمی گردد که برود) : حضرت آقا من خودم هم تازه واردم و شبها روی درخت می خوابم.
آدم شروع به عذرخواهی و زبان بازی می کند و می گوید چه نازنازی. فوری قهرکردین؟ و تلاش می کند هرطوری شده حوا را سرعقل بیاورد که البته حضور ما آدمها در این جهان، نشان می دهد که موفق هم شده است؟!
***
راستی آدم و حوا به چه زبانی با هم حرف زده اند؟ عربی، ترکی، فارسی؟
زبان انگلیسی که آنوقتها هنوز اختراع نشده بود؟ اگرچه خیلی از هموطنانمان معتقدند اخراج آدم و حوا از بهشت، کار انگلیس ها بوده است!
ادامه دارد…
ایمیل نویسنده :
mirzataghikhan@yahoo.ca