ولادیمیر ناباکف/ بخش دو/ پارهی چهار
برای سازش با او، با رفتناش به استخرهای شنا با دیگر دختربچهها، در هرجا و هرزمان بیمنت موافقت میکردم. آبهای تمیز را میستود و شیرجهزن حرفهای و چابکی بود. من هم پس از شیرجهزدنهایام ربدوشامبرم را میپوشیدم و زیر سایهی جاندارِ عصر استراحت میکردم. با کتابی قلابی یا با بستهای از آبنبات یا هردو یا هیچکدام، بلکه فقط با غدههایام که وول میخوردند، جستوخیزهای او و خودش را که با آن عینک و گوشی پلاستیکی، شورت قالبِ تن، سینهبند پلیسهدار، پوست لطیف، برنزه و آراسته چون مروارید به شادابی آگهیهای تبلیغاتی میمانست، تماشا میکردم. دلبرکِ نورس! چه خشنود و شگفتزده میتوانستم باشم که او مال من بود، مالِ من، مالِ من، و میتوانستم بهتِ صبحگاهیِ اخیرم را به نالهی قمریهای عزادار تبدیل کنم و بهتِ عصرگاهیام را تدبیر، و به چشمانِ آفتابخوردهام شکافی بدهم و لولیتا را با دیگر نیمفتهایی که بختِ تنگچشم برای خوشی انتخابی من و تنبیهام دور او جمع میکرد، بسنجم؛ امروز با دستام روی قلب بیمارم به این میاندیشم که هیچکدام از آنها به اندازهی او پسندیده نبودند، و اگر بودند فقط دو یا سه نفر، در نوری خاص و با عطرهایی خاص که در هوا پخش میکردند. یکبار در یک وضعیت ناامیدکننده، بچهی سفید اسپانیایی، دختر نجیبزادهای با آروارهای قوی، و یکبار هم… آه که دارم پرتوپلا میگویم.
چون خطر آن عشقبازیهای عجیب را خیلی خوب میفهمیدم، پس با این حسودیِ آشکارم باید همیشه حواسام را جمع میکردم. کافی بود که فقط یک لحظه از او روی بگردانم، مثلا چند قدم دور شوم تا ببینم سرانجام اتاقمان آماده است و ملافهها را عوض کردهاند، و برگردم و با شگفتی ببینم که لو با چشمهایی گمشده، پایاش را با آن انگشتان دراز، در زیر آب به لبهی سنگی که به آن تکیه داده میکوبد و در دو سویاش نوجوانهای برنزهای به او تعظیم میکنند. بیگمان زیبایی ساده و درخشش سیمابی روی چینهای شکمِ لو برای ماهها سبب بهخودپیچیدنِ آنها میشد، آه بودلر!
سعی کردم به او بازی تنیس یاد بدهم تا شاید سرگرمیهای دونفرهی بیشتری داشته باشیم؛ اما گرچه در جوانیام بازیکن خوبی بودم، نشان دادم که آموزگار بدیام؛ به همین دلیل در کالیفرنیا برایاش مربی معروف و گرانقیمتی گرفتم، پیرمردی پرچروک و تنومند، با حرمسرایی از پسرهای توپجمعکن؛ بیرون از زمین بازی خیلی ژولیده و بدبخت مینمود، اما در حین درسدادن، گاهی چنان توپها را بهسوی بچهها پرتاب میکرد که گویی شکوفهی بهاری زیباییست که با ضربه بهسوی بچهها میاندازد، آن قدرت مطلقِ ملکوتیاش مرا به یاد سی سال پیشِ او میانداخت، زمانی که در شهر کن، گوبرت بزرگ را شکست داد! تا لو به کلاس او نرفته بود، فکر میکردم هرگز این بازی را یاد نمیگیرد. در زمینهای بازیِ این یا آن هتل، لولیتا را شکست میدادم و بدین ترتیب، روزهای گرم و توفانی، و همچنین منگی و ناخوشی ناشی از بیحوصلگی را پشتسر میگذاشتم. بهسمت آنابلِ گیرا، نازنین و شاد (با دستبندی پرزرقوبرق، دامن پلیسهی سفید و گلِ سر مخملی سیاه) توپها را یکی پس از دیگری پرتاب میکردم. با هر عبارت مصرانهی پندآمیزم فقط بیشتر لج او را درمیآوردم و خشمگینترش میکردم. پیش از آنکه به کالیفرنیا برسیم، هنگام ضربه به توپ فاصله را تشخیص نمیداد و جمعکردنِ توپها را به درست بازیکردن ترجیح میداد. به شیوهای ضعیف، ظریف و بسیار زیبا همزمان با فرشتهی شانهی چپاش توپها را جمع میکرد. گاهی بهعنوان تماشاگری خوب، بهسمت بچهی روبهرویی میرفتم و بازویاش را لمس میکردم و مچ قلمبهاش را میگرفتم، بوی مشکسانِ او را توی ششهایام فرومیبردم و اینجا و آنجای ران دوستداشتنیاش را فشار میدادم تا به او پشتدستی یاد بدهم. در آن لحظه لو خم میشد طوریکه موهای قهوهایاش روی صورتاش میریخت، راکتاش را مثل عصای شَلها توی زمین فرو میکرد و بهخاطر دخالتِ من آخ وحشتناکی از سینهاش بیرون میداد. اینجا بود که آنها را به حال خود میگذاشتم و از کنارِ زمین نگاهشان میکردم و بدنهای در جنبوجوششان را با هم مقایسه میکردم، حرکت رفتوبرگشت بدنهایشان مثل دستمالی ابریشمی دور گلویام میپیچید. فکر کنم این ماجرا در آریزونای جنوبی گذشت. روزهای گرم و سستیآوری بود و لولیتا ضربهی عجیبی به توپ زد ولی آنطور که باید نخورد، فحش داد و با حرکتی خیالی وانمود کرد که توپ را به تور زده. همانطور که راکتاش را با ناامیدی در هوا تکان میداد، زیرِ بغل خیساش نمایان شد. حریفاش لوستر از خودش بود و دنبال هر توپی میدوید، ولی به هیچکدام نمیرسید؛ با اینهمه هر دو از بازی لذت میبردند و یکریز با صدایی آهنگین امتیازهای بیعرضگیشان را میشمردند.
یکروز یادم میآید به آنها پیشنهاد دادم که برایشان نوشیدنیِ خنک بیاورم و از جادهی شنی بهسمت هتل رفتم و با دو لیوانِ بلند آب آناناس، سودا و یخ برگشتم. وقتی زمین بازی را خالی دیدم قالب تهی کردم و سر جایام خشک شدم. لیوانها را روی میزی گذاشتم و نمیدانم چرا ناگهان صورت مردهی شارلوت را بهروشنی آفتاب دیدم. سرم را دور گرداندم و متوجه شدم که لو با پیراهن سفید، همراه مرد بلندقامتی با راکتهای تنیس، در میان سایههای خالخالی کوچهباغ هتل محو میشود. بیدرنگ دنبالشان دویدم، اما وقتی بوتهها را پس میزدم و پیش میرفتم، میدیدم و نمیدیدم و دوباره میدیدم (گویی مسیر زندگی یکریز شاخهشاخه میشد) که لو با شلوار راحتی و همراهاش با شلوارک، کشانکشان روی علفهای هرز راه میروند و بوتهها را با راکتهایشان میزنند تا آخرین توپ گمشدهشان را پیدا کنند.
این موضوعهای بیارزش مسخره را قلم به قلم میگویم تا به دادستانهایام ثابت کنم که هر کاری که از دستام برمیآمد انجام دادم تا واقعا به لولیتا خوش بگذرد. چهقدر برایام گیرا بود که میدیدم هنرهایاش را به کودک دیگری نشان میدهد. برای نمونه به او شیوهی خاصی از طناببازی را نشان میداد. وقتی دختر ککمکی و شلختهی من زیر غبار آن بهشتِ سراپاچشم بالا و پایین میپرید و همان حرکاتی را که بارها دخترکان دیگر، در پیادهروهای شسته و خیس و آفتابگیرِ اروپای کهن جلو من انجام داده بودند، تکرار میکرد، دخترک کمنیمفتتر، آن عزیزِ فرانما از پشت کمر برنزهنشدهاش دست راستاش را دور بازوی چپاش حلقه میکرد و سراپا چشم میشد، همانطور که خورشید رنگارنگ سراپا چشم میشد و به شنریزههای زیر درختان گل خیره مینگریست. سپس طناب را به دوست اسپانیایی کوچکاش میداد و منتظر میماند تا درسی را که به او آموخته پس بدهد، موهایاش را از روی ابرویاش پس میزد، بازوهایاش را تا میکرد و روی یک انگشت میایستاد، و دستاش را آزاد روی باسن نشکفتهاش میگذاشت، و من به خودم این دلخوشی را میدادم که کارگرهای لعنتی حالا دیگر اتاق ویلایی ما را تمیز کردهاند؛ بدین دلیل به دخترک موسیاه و خجالتی، پادوی شاهزادهام لبخندی میزدم و از پشتسر انگشتان پدرانهام را در موهای لو فرو میکردم و سپس آرام ولی جدی موهایاش را دور گردناش میچرخاندم تا سوگلی بیخیالام را به خانهی کوچکمان ببرم و پیش از شام رابطهای تند با او برقرار کنم.
توی سالن غذاخوری و هنگام شام که پس از آن، مراسمِ رقصی هم برپا بود، زن خوشقیافه و گوشتی، اما نفرتانگیزی جلو آمد و با اطمینان از لو پرسید، «کدام گربه به توِ بیچاره چنگ زده؟» این یکی از دلایلی بود که تا آن اندازه از مردم دوری میکردم. بهرغم من لو تا میتوانست شاهدان بالقوهی بیشتری به دایرهی زندگیاش وارد میکرد.
هروقت غریبهای پوزخندزنان به ما نزدیک میشد و به بهانهای گفتوگویی را شروع میکرد و مثلا با دیدنِ پلاک ماشین ما میگفت، «خیلی از شهرتان فاصله دارید!» لو دُم کوچکاش را میجنباند، راستش، درست مثل روسپیهای کوچک، همهی پشتاش را میجنباند. گاهی هم پدرومادرهای فضول پیشنهاد میدادند که لو را با بچههایشان به سینما ببرند تا از او دربارهی من حرفهایی بکشند. گاهی به مرز لورفتن نزدیک میشدیم. هر جا میرفتم این بلاها مثل نقلونبات برسرم میریخت. اما یک شب که عشقبازیِ کمی پرسروصدایی داشتم، صدای سرفهی مردانهی یکی از همسایهها مکث مرا مثل صدای خودم پر کرد. تا آن شب نمیدانستم که دیوارهای میان اتاقها تا این اندازه کاغذیاند؛ صبح فردا وقتی داشتم توی سالن ناهارخوری صبحانه میخوردم (لو تا دیروقت میخوابید، و من دوست داشتم قوریای پر از قهوهی داغ را تا توی تختاش ببرم) همسایهی شبانگاهیام، پیرمرد کمخردی با عینک سادهای روی دماغ دراز شریفاش و مدال نگهداری اسرای جنگی روی یقهی کتاش به بهانهای به من نزدیک شد و سر گفتوگویی را باز کرد و پرسید که آیا عیال من هم مثل عیال او وقتی توی مزرعه نیست برای زود برخاستن تنبلی میکند؛ از روی چارپایهام پایین خزیدم و با سردی پاسخ دادم که شکر خدا من زنی ندارم و زنمردهام. اگر خطر وحشتناکِ خفهکنندهای که تهدیدم میکرد، نبود، از شگفتیِ نمایان بر لبهای نازک و صورت سرمازدهاش هنگامِ شنیدن این حرف لذت هم میبردم.
آوردن قهوه برای او و رها کردن آن تا زمانی که وظیفهی صبحگاهیاش را به انجام برساند چه شیرین بود. و من چه دوست مهربانی بودم، چه پدر با احساسی، چه پزشک کودک خوبی، که به همهی خواستههای تن برنزه و گندمگون کوچولویام رسیدگی میکردم! تنها رشکی که میبردم این بود که نمیتوانستم درون لولیتا را بیرون بکشم و با لبهای سیریناپذیرم زهدان جوان، قلب ناشناس، کبد مرواریدی، ریههای یاقوتی و کلیههای دوقلوی ملیحاش را لمس کنم. در عصرهای بسیار گرم و شرجی، دمِ چرت بعدازظهر، زمانهایی که لو را روی پایام میگذاشتم، از خنکیِ چرم صندلیِ دستهدار به پشت سراسر برهنهام لذت میبردم. در این لحظهها لولیتا بهواقع بچه بود و در صفحههای فکاهی روزنامه فرو میرفت و با انگشتاش بینیاش را تمیز میکرد و نسبت به خلسهی من چنان بیاحساس بود که گویی روی لنگه کفشی، عروسکی، دستهی راکتِ تنیسی نشسته و تنبلتر از آن است که بخواهد آن را از زیر تناش بیرون بکشد. چشمهایاش ماجراهای شخصیتهای محبوباش را دنبال میکرد: تصویرِ دختربچهی شلختهای بود که خوب کشیده بودند، با استخوانهای برآمدهی گونه و ژستهای زاویهدار که خودِ من هم چندان برتر از او نبودم تا از این تصاویر لذت نبرم؛ سپس لو زیرنویس عکسهای تصادفهای شاخبهشاخ را خواند؛ هرگز به مکان، زمان و شرایطی که عکسهای آگهیهای زیبارویان پروپا برهنه را وصف میکرد ذرهای شک نداشت؛ با دیدن عکسهای عروسها سر جایاش میخکوب میشد، بعضی عروسها در لباس سراپا سفید و دستهگلی بهدست، عینکی هم به چشمشان میزدند.
گاهی مگسی دوروبر نافاش مینشست یا روی نوکِ رنگپریده و حساس پستاناش میگشت. سعی میکرد با دست آن را بگیرد (به شیوهی شارلوت) و سپس به ستونِ «بگذار ذهنات را بکاویمِ» روزنامه برمیگشت.
بگذار ذهنات را بکاویم: «اگر بچهها به چند بکن نکن گوش کنند، آیا جرایم جنسی کاهش مییابد؟» مثلا «دوروبر توالتهای عمومی بازی نکنند.» «از دست بیگانهها شکلات نگیرند یا سوار ماشین بیگانهها نشوند، و اگر سوارشان کردند، شمارهی پلاک ماشین را یادداشت کنند.»
من هم گفتم، «… و اسم شکلات را.»
همینطور با گونهام چسبیده به گونهی (عقبروِ) او ادامه داد… و این روز خوبی بود، یادداشت کن خواننده!
«اگر مدادی نداری ولی آنقدر بزرگی که بخوانی…»
به شوخی گفتم، «ما، دریانوردانِ قرون وسطا، توی بطری میگذاشتیم…»
لو دوباره تکرار کرد، «اگر مدادی نداری ولی آنقدر بزرگی که بخوانی و بنویسی… منظورِ یارو این است، احمق… یک جوری شماره را کنار جاده بنویس.»
«با پنجولِ کوچکات، لولیتا.»
۳
لو با کنجکاویِ بیپروا وارد دنیای من شده بود، وارد هامبرتآباد قهوهای یا سیاه؛ با حسی از نفرت و سرگرمی بهدقت بررسیاش کرده بود؛ و به نظرم حالا دیگر آماده بود که از آن روی بگرداند، با حالتی شبیه به سرخوردگی آشکار. هرگز زیر لمس انگشتان من نلرزید و این جملهی پرخاشگونه که «فکر میکنی داری چهکار میکنی» تنها چیزی بود که در ازای دردهایام از او میشنیدم. در برابر سرزمین عجایبی که مجبور بودم به او پیشنهاد بدهم، احمقِ من مبتذلترین فیلم را ترجیح میداد، منزجرکنندهترین چرند را. میان همبرگر یا هامبرگر، همواره بااشتیاق روی اولی فرود میآمد. هیچکس بهاندازهی بچهای لوس شده بیرحم نیست. آیا اسم آن لبنیاتیای را که یک لحظه پیش دیده بودم گفتم؟ اسماش بود ملکهی یخی. با لبخندی کمی تلخ لو را شاهزادهی یخی خواندم. اما او لطیفهی اندوهبار مرا نفهمید.
آه، خواننده به من اخم نکن، نمیخواهم به شما نشان دهم که نتوانستم شاد باشم. راستش خواننده باید بفهمد که در مرزِ مالکیت و بندگیِ یک نیمفت، مسافرِ افسونشدهای بودم، بهگونهای ورای شادی. روی زمین هیچ خوشیِ جاودانهای با نوازشِ یک نیمفت مقایسهپذیر نیست. این خوشیِ جاودانه چشمگیر است و به طبقهای دیگر تعلق دارد، به سطح دیگری از حساسیت. بهرغم بگومگوهایمان، بهرغم بدخلقیهایاش، بهرغم همهی غوغاهایی که بهراه میانداخت و قیافههایی که میگرفت، و بددهانیهایاش، و خطرها و ترسهایی که از پیِ همهی این ماجرا تهدیدم میکرد، هنوز هم در ژرفای بهشتِ انتخابیام ساکنام، بهشتی که آسمانهایاش به رنگ شعلههای آتش جهنم بود، اما هنوز بهشت بود.