یادی از دکتر غلامحسین ساعدی
کوچهها باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به
کوچه.
نگا کن!
مُردهها
به مُرده
نمیرن، * ۱
ماه نوامبر است. ۲۸ سال گذشت، ولی انگار هفته پیش بود که در آغاز دربدری و آوارگی جمعیتی انبوه در قبرستان پرلاشز جمع شده بودند، تا با مردی از تبار ایستادگی در زمینه فرهنگ و ادب خداحافظی کنند.
هشتم آذر ماه ۱۳۶۴ بود، ۶ روز قبلش دکتر ساعدی به علت خونریزی معده در بیمارستان درگذشته بود. در آن سال هنوز جمعیت ایرانی به فراوانی امروز در خارج کشور نبود. از همه مهمتر اروپا هم به یکپارچگی امروز نبود. برای مسافرت به کشورهای همسایه در اروپا باید ویزا می گرفتی آن هم با پاسپورت پناهندگی! یعنی کاری بسیار سخت و ناشدنی، ولی در آن روز در گورستان پرلاشز جمعیت انبوهی آمده بودند، تا با دکتر غلامحسین ساعدی، نمایش نامه، فیلم نامه، کودکانه و قصه نویس، روزنامه نگار و محقق، شاعر و مترجم، و روانپزشکی که به رایگان در خدمت مردم بود، وداع کنند.
گورستان پرلاشز خیال نداشت که خالی شود. مردم آمده بودند که ساعدی را به صادق هدایت که چند قدم آن طرفتر آرمیده بود، و به یلماز گونی فیلم ساز تبعیدی کرد، که به تازگی مقیم گورستان پرلاشز شده بود، بسپارند. در مراسم یادبود یلماز گونی، ساعدی بر روی گور سیاه و مرمرین او نشسته بود می گفت:
– “راستش را بخواهی از این دنیای مادر. . . خلاص شد. دست راستش رو سر آدمهای احمقی چون من!” میخندید و میگفت:”اینکه قبر نیست، این میز کار است، من پیشنهاد میکنم “الفبا” را همینجا مندرج بفرمائیم که میز صفحه بندی هم دارد.”
ساعدی در دو سال قبل از مرگش در مراسم یادبود صادق هدایت در مزار او در قطعه ۸۵ که خود هم بعد در همان قطعه آرمید، در برنامه ای که به همت کانون نویسندگان ایران در تبعید برگزار شده بود شرکت کرد. ساعدی در ایجاد کانون نویسندگان در سال ۱۳۴۶ در ایران و بعداز انقلاب ۵۷ در تبعید نقش عمده و فعالی داشت. در خانه ابدی هدایت گفت:
“سر مزار آزاده مردی از جهان جمع شده ایم که هم چون ما، آوارگان دربدر، دربدر و آواره زیست و شهامت و شجاعتش تا بدان حد بود که نقطه پایان زندگیش را، عزرائیل نه، که خود گذاشت. و بدان سان که مشت بر سینه ی زندگی نکبت بار طبقه آلوده خویش زد، مشت محکم تری نیز بر سینه مرگ اجباری زد ، و مردن به اختیار خویش برگزید و ضعف شخصیت و یا قدرت شخصیت را به سخره گرفت، و گرفتار آن نشد که از من، بعد از مرگ من، چه و چه ها خواهند گفت. نه در زندگی تقلب کرد، نه در اختتام زندگی . ………… استقلال فکری را از نوجوانی برگزید. در دور طولانی تاریخی روشنفکران ایران، نه دیروز و امروز که فردا نیز جا پای او بر سکوی رهائی از درماندگی فکری به یادگارخواهد ماند …… ”
مردم به سختی حاضر بودند که گورستان خیس و گل آلود را ترک کنند، وداع با مردی که با لهجه شیرین آذری اش، همه چیز را به طنز گرفته بود، بسیار سخت و ناممکن می کرد. ساعدی نفرین شده دو نظام بود. نامش در نظام گذشته تابو بود. در سال ۱۳۵۳ معلوم نشد، که به علت کدام نوشته و کدام فعالیت او را به زندان بردند، زیرا ساعدی عضو هیچ حزب یا گروهی نبود. به هر حال او را به عنوان یک عنصر چپ گرفتند و بهانه های عجیبی برای او تراشیدند. یازده ماه در زندان بود. شکنجه و آزار فراوان دید. وقتی بیرون آمد صورتش ورم داشت و شکمش باد کرده بود…. در رژیم جمهوری اسلامی هم اهل هیچ گروه و حزبی نبود. در روزگار قبل از ۲۸ مرداد به مانند بسیاری از روشنفکران به حزب توده گرایش داشت، ولی بعداز ۲۸ مرداد جملگی از حزب توده بریدند. بعدها دوری از حزب توده تا جایی بود که در کانون نویسندگان ایران پیشقدم اخراج توده ای ها از کانون شد و بارها از زبان خودش و شاملو می گفت:”از افتخارات ما همین بس که بانی بیرون انداختن توده ای ها شدیم.”
در جمهوری اسلامی از همان سال های اول یعنی از سال۱۳۶۰ساعدی نام و نوشته هایش ممنوع شد. حکم دستگریش امضا شد. در همان سالها آخر پائیز ۶۴ که خفقان بس دشوار در ایران بود، خبر مرگ ساعدی موجب شد که مراسم یادبودی برایش بگیرند. این مراسم که به همت انجمن ناشران و گروهی از نویسندگان و روشنفکران و پزشکان و روانپزشکان در مسجدی برگزار شد، تبدیل به بزرگترین تظاهرات مخالفان جمهوری اسلامی شد. شرکت وسیع مردم در این مجلس چشمگیر بود. بارها از بلندگو اعلام می کردند که حاضران مجلس را ترک کنند تا دیگران امکان حضور داشته باشند. خیابان جلوی مسجد انباشته از مامور شهربانی و پاسدار بود و جمعیت انبوه در بیرون مسجد بودند. چند بار گروهی از حزب اللهی ها خواستند در بیرون مسجد شلوغ کنند و با کنایه و مسخرگی به متلک پرانی به شرکت کنندگان پرداختند. بی اعتنایی مردم اینان را پراکنده کرد. در مجلس سراسر سکوت بود. گاهگاهی خدام مسجد صلوات می طلبیدند و پاسخی نمی یافتند، کسی توجهی نداشت و باز سکوت بود ….. و تا امروز که ۲۸ سال می گذرد. ساعدی همچنان ممنوع است. نه دولت اصلاح طلب رفع ممنوعیت کرد و نه دولت انحصار طلب. و هنوز نمایشنامه هایی که در دوران قبل از این رژیم نوشته شده است، نه اجازه انتشار دارد و نه اجازه اجرا.
یه شبِ مهتاب ماه میاد تو خواب
منو میبره کوچه به کوچه
باغِ انگوری باغِ آلوچه
دره به دره صحرا به صحرا *۲
از غلامحسین ساعدی چه بنویسم؟ بنویسم که پزشک بود ولی در خدمت بی نوایان، بنویسم که به سختی هزینه مطبش را تامین می کرد و یا از نوشته هایش چه بنویسم که خودش در ۵۰ سال عمرش ننوشته باشد. گورستان پرلاشز چه بیرحم است. هنرمندان و روشنفکران ما را جوان در بر می گیرد. ساعدی درباره خود می گوید:
“من در اول زمستان ۱۳۱۴ روی خشت افتادم. بچه دوم پدر مادرم بودم. بچه اولی که دختر بود در یازده ماهگی مرده بود و از همان روزی که دست در دست پدر، راه قبرستان را شناختیم، سر قبر خواهرم می رفتم که قبر کوچکی داشت، پوشیده با آجرهای ظریف و مرتب. و من در خیال همیشه او را داخل گور، توی گهواره ای در حال تاب خوردن می دیدم. هرچند که نه من، نه برادرم که بعد از من آمد و نه خواهرم که آخرین بچه خانواده بود گهواره نداشتیم. گهواره ما پاهای مادر یا مادر بزرگ بود……”
از ساعدی نوشتن تمامی ندارد. از کدام بخش او یاد کنم؟ از فیلم نامه نویسی اش که بهترین فیلم های فیلمسازان ایران از اوست. از “آرامش در حضور دیگران” اولین فیلم کارگردان ترین فیلمساز ایران ناصر تقوائی، یا از “گاو” اولین فیلم مطرح مهرجوئی که نیز از اوست ـ فیلمی که برای اولین بار سینمای ایران را در سال ۱۳۴۶ در خارج از مرزهای ایران مطرح کرد. ( البته در مورد فیلم های داستانی ـ چون قبل از آن در فستیوال فیلم های مستند، فیلم “خانه سیاه است”ساخته فروغ فرخزاد در آلمان جایزه اول را گرفته بود.) ـ و یا دایره مینا فیلم دیگری از مهرجوئی که داستانش از ساعدی بود.
و یا از پنج نمایشنامه مشروطیت که با نام گوهر مراد انتشار داده بود و تاکنون از بهترین نمایش نامه ها در مورد مشروطه است.
ساعدی در تئاتر ایران و نمایش ایرانی نقش بسیار والائی دارد. متن های ساده و با امکانات کم و قابل اجرا که تمام گروه های آماتور در سراسر ایران را تغذیه کرد و او در عرض چند سال بیش از ۲۰ نمایش و در سال های آخر عمر در تبعید هم۸ نمایشنامه نوشت و تعدادی هم نمایش های ناتمام مانند عمر پر بارش که ناتمام مانده است، دارد.
در جایی در سال های قبل نوشته بودم: ای خالق الف بای تئاتر مرز و بومم…. ای خالق آی باکلاه آی بی کلاه، چوب به دستهای ورزیل، عاقبت قلم فرسایی، ای گوهر پاک مراد، ای مش حسن گاو مرده، ای بهترین بابای دنیا و ای یادآور مدرسه ای که می رفتیم …. آمدنت … ماندنت …. در یاد کسی نیست …. دریغا رفتنت و خاموشیت را به یاد داریم! از ساعدی گفتن اندک نیست. روزها و روزها و صفحه ها می توان از این مرد خسته آذری نوشت، ولی من ترجیحا سعی کرده و می کنم که از نوشته های او نقل قول بیاورم که وصف الحال روز ما دربه دران باشد.
ساعدی در دوران تبعیدش درباره تئاتر ایران در پنجمین شماره “الفبا” (زمستان ١٣۶٣ شمسی)، تحت عنوان “نمایش در حکومت نمایشی”، به موقعیت تئاتر در ایران می پردازد. و اینکه؛ “تئاتر همیشه ملهم از زندگی بوده، ولی در جمهوری اسلامی زندگی ملهم از تئاتر است… از سطوح بالای حکومتی، حضور امام امت در صحنه جماران، حضور خامنهای در بازدید با شخصیتهای مثلاً بینالمللی، حضور دایمی رفسنجانی چه در مجلس شورای اسلامی، چه در گور و گودال نماز جمعهها، حضور موسوی اردبیلی…. آنها در مواقع مقتضی و لحظات لازم، به مسئله عرضه و تقاضا توجه زیادی دارند. همه نوع کالا در صندوق شامورتیبازی آنها موجود است. درام، ملودرام، کمدی، تعزیه اشکآور، تعزیه خندهآور… و همه نمایشنامههای متعهد، متعهد به ایدئولوژی اسلامی” استفاده رژیم از تئاتر آگاهانه است. “هنر در رژیم جمهوری اسلامی، مثل هر رژیم توتالیتر دیگر، فقط و فقط به عنوان یک وسیله تبلیغ انتخاب شده است”. رژیم همه راههای آزاد را برای تنفس هنر، آگاهانه مسدود می کند تا هنر حکومتی را جانشین سازد. پس از انقلاب “تئاتر می خواست بال و پر بگشاید و… راه به جایی ببرد”، رژیم اما سندیکای تازه تأسیس شده کارورزان تئاتر را ممنوع کرد، به اجراهای نمایشی حمله برد، و سانسور را شروع کرد. “بدین سان تئاتر تازهای پا به میدان گذاشت، با آلات و ادوات تازه، با یک هدف مشخص و متعهد، آنهم در جهت تحکیم رژیم جمهوری اسلامی”.
دکتر ساعدی از زندگی در تبعید ناخوش احوال بود و به میهنش و مردم میهنش عشق می ورزید و دائم در آرزوی بازگشت بود، ولی حاضر نبود که تمامی حیثیت خود را از دست بدهد و با یک پوزش و یا بی پوزش سر بر سجاده اهریمنان بگذارد و راهی مملکت آدم خوران شود، به مانند بسیاری از دوزیستانان که در دو مملکت زندگانی را سپری می کنند و مدعی روشن فکری هستند. ساعدی در تبعید خود آرام آرام در سن ۵۰ سالگی دق کرد. در رابطه با اینان می نویسد:
“شبه هنرمند موجودی است بی فرهنگ، ولی متظاهر به فرهنگ، یک کمی زبان فرنگی را درست یا نادرست یاد گرفته و نام عده ای از مکاتب هنری غرب را که اصلا ربطی به ما ندارد می داند ….. شبه هنرمند به فرهنگ ملی وطن خود علاقه ای ندارد، میراث هنری قرن ها را به هیچ می گیرد، ولی گاهی برای خودنمایی و اظهار فضل و یا شرکت در جشن ها و فستیوال ها ناخنکی هم به اساطیر و یا شاهنامه از سر نابلدی می زند ….. شبه هنرمند دلال و معامله گر خوبی ست. تنها منافع شخص خودش مطرح است. مثل هر دلالی چانه می زند، همیشه دست پیش را می گیرد که پس نیفتد. در مقابل زورمندان، چاپلوس و خاکسار و عبد و ذلیل است. در مقابل مردم، گردن کش و زورگو و از خودراضی و مغرور. دائم رنگ عوض می کند و دائم این بت عیار به شکل دگر آید. مدام راهی جشن ها و جشنواره هاست. اصلا جشن ها را این شبه هنرمندان ترتیب می دهند. در هر مجلسی و در هر محفلی باید حضور داشته باشند. جایزه بگیر حرفه ای هستند. عکس هایی که در موقعیت های مختلف گرفته اند زینت بخش خانه و کاشانه است. از روزنامه تا تلویزیون ارتجاعی روابط بسیار حسنه دارند. دست به مصاحبه شان بسیار عالی است.کاری بکنند و یا نکنند، دائم مصاحبه می کنند. شبه هنرمند شکارچی خوبی است. برای بقای خود عده ای را دور خود جمع می کند، به شکار جوانان مستعد و شیفته هنر و اندیشه می رود….”
ـ«عمو یادگار! مردِ کینهدار! مستی یا هشیار خوابی یا بیدار؟»مستیم و هشیار شهیدایِ شهر!
خوابیم و بیدار شهیدایِ شهر! آخرش یه شب ماه میاد بیرون، ……
دکتر غلامحسین ساعدی، شاید از نادر کسانی است که احمد شاملو در زمان حیاتش سه شعر را به او تقدیم کرده بود. شعر اول را در زمانی که ساعدی در زندان بود، تقدیمش کرد. دو تقدیمی های شاملو شبانه نام داشت و در زمانی به انتخاب اسفندیار منفردزاده تبدیل به ترانه شدند و زنده یاد فرهاد آنها را اجرا کرد.
در شبانه اول که در ابتدای همین متن آورده شده، در روی شناسه جلد صفحه نوشته شده، تقدیم به گوهر مراد. و در شبانه دوم نوشته شده تقدیم به غلامحسین ساعدی. و آخرین شعری که از سوی شاملو به ساعدی تقدیم شده، شعر محاق از کتاب ابراهیم در اتش است، که نام مقاله را از این شعر وام گرفته ام.
با جاودانگی یاد دکتر غلامحسین ساعدی و یارش احمد شاملو، مطلب را با شعر تقدیمی شاملو به پایان می رسانم. یادشان گرامی.
به نو کردن ماه بر بام شدم با عقیق و سبزه و آینه
داسی سرد بر آسمان گذشت که پرواز کبوتران ممنوع است
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند
ماه برنیامد.