شهروند ۱۱۸۳

جناب مانی با سپاس از اینکه با همهی تنگی وقت درخواست ما را برای این گفت و گو پذیرفتهاید. با این که در صفحات آغازین کتاب “خنیاگر در خون” این پرسش مطرح شده است که “چرا فریدون فرخزاد را دوست نمیداریم؟”؛ به چه دلیل، غیر از یکی دو جا مثلا در نوشته خانم پوران فرخزاد خواهر فریدون که مینویسد: “…فریدون زودتر از آن که باید، به دنیا آمده بود…” یا آنجا که خود فریدون میگوید: “…(از من خوششان نمیاد؛) میگن دست زنها را میبوسه، یقهی پیرهنش بازه، پیراهن چین چینی میپوشه…” و غیره…اشارهای به جواب این سئوال و سعی دراین که چند و چون آن شکافته شود، صورت نمیگیرد؟!


میرزاآقا عسگری.مانی: هر آدمی دارای دوستان و دشمنانی است. فریدون دوستداران فراوانی در میان مردم داشت. اگر چنین نبود، آنهمه برنامه در رادیو وتلویزیون (پیش از فاجعهی ۱۳۵۷) به او نمیدادند. اما آدمی همچون فریدون که فراتر از ایرانیان آن روز میاندیشید، تحصیلکردهی آلمان بود، و مدتی همسر آلمانی هم داشت در جامعهی سنتی خودش دارای مخالفانی بود. قشر واپسگرای جامعه که در بازار، حوزههای آخوندی، مدارس دینی و خانوادههای سنتی بودند، اکنون هم همان برخورد هیستریک را با هرآنچه بوی مدرن بدهد دارد. آنان با هرآنچه که باورهای خرافهآمیز و دینخویانهشان را غلغلک بدهد از سر ستیز برمیآیند. این قشر که شمارشان در ایران بسیار است، همچون لاک پشتی هستند که لاک خود را گنبد گیتی میداند، در آن سنگواره شده، در آن پناه معنوی گرفته و خوابِ آب و گشتِ بهشت میبیند. من این قشر از جامعه را در شعر «لاک پشت پیر» تصویر کردهام. طبیعی است که چنین اقشاری با فریدون که به رسم ادب امروز اروپا در برابر زنان حاضر میشد و با آنان آزادانه و برابر گفتگو میکرد، دشمنی بورزند. سوای این اقشار، همواره کسان دیگری هم هستند که گرچه از آن اقشار نیستند، اما رقیباند، حسودند، کوتاه قامت و بیمایهاند. اینان موفقیت همکار دیگرشان را تحمل نمیکنند. علیه او سمپاشی میکنند، مانع رشدش میشوند، جلوی پایش پوست خربزه و سنگ میاندازند تا زمین بخورد. میزان حسادت و کوردلی در جامعهی ایران فوقالعاده بالا و در حد یک بیماری نسبتا فراگیر است. چنین افرادی هم علیه فرخزاد سمپاشی میکردند. پس از فاجعه اسلامی در سال ۱۳۵۷، منش و روش سیاسی در جامعهی ایران دارای انشعابها، تضادها و گرایشهای عدیدهای شد و براساس «قانون ملی و اسلامی»ی عدم تحمل دگراندیشان، سمپاشیهائی که ریشهی سیاسی داشتند هم به سمپاشیهای دیگر افزوده شد. آری، چنین جماعتی نمیتوانستند فریدون فرخزاد را دوست بدارند. آنها از توان او، از جذابیت و کاریسمای او، از هنر و خلاقیت او، از منش سیاسی او و از مدرن بودن او میهراسیدند. وجود امثال فرخزاد برای متشرعین و متدینین و مرتجعین و حسودان، همچون تیری بود که به سوی بادکنکی رها شده باشد. خوب، طبیعی است که اینها او را دوست نمیداشتند. در میان اینان، مسلمان زادههائی هم که فکر میکردند «مارکسیست و کمونیست»اند- اما همان بار فرهنگ شیعه را در کوله پشتی ذهنشان حمل میکردند- امثال فریدون را دوست نمیداشتند. هنوز هم چنین است. نهایت این که، واپسماندگی ذهنی و فرهنگی در هر گروه اجتماعی، تاب تعالی دیگران، مدرنیسم فرهنگی و تحول اجتماعی را ندارد و با آن میستیزد.

البته روشن کنم که فریدون فرخزاد فقط بخشی از جنبشی بود که از صدر مشروطیت و حتا پیش از آن به روشنگری و تحول اجتماعی باور داشت و برای تحقق آن تلاش میکرد. او فقط یک نشانه از این جنبش بود. جنبشی که در یک سرش میرزاآقاخان کرمانی، رضا کاظمزاده ایرانشهر، احمدکسروی و محمد مسعود قرار داشتند، در سر دیگرش نیما، هدایت، فروغ و شاملو، در جای دیگر پیشاهنگان فکری و روشنگری، در جای دیگر بخشی از هنرمندان و آوازخوانان و در جای دیگر جریانات ترقیخواه بودند. هریک از اینها پتانسیل فکری و فرهنگی و مبارزاتی خودشان را داشتند. برخیها بیشتر، برخیها کمتر، اما به صورت یک جبههی فرهنگی و فکری و هنری و ادبی عمل میکردند و هنوز هم چنین است. میخواهم بگویم فریدون فرخزاد گرانیگاه این جنبش نبود، تنها یکی از سَمبُلهای آن بود.


نمیتوان از فریدون گفت و نوشت و زندگی و “باشندگی”اش را زیر ذره بین نگاه کرد، اما جنبهی مهم (حداقل از نظر فرهنگ و سنن ما) از زندگی و life styleاو یعنی همجنسگرا بودن او را از قلم انداخت… چگونه است که در “خنیاگر در خون” جز اشارهای چند کلمهای (…خوب، بود که بود!) در این باره نیست؟! فکر نمیکنید کتابی که در اصل در نکوهش بر نتابیدن “دگراندیشی و دگرباشی” به طبع درآمده است، با مسکوت گذاشتن و فاصله گرفتن از تحلیل همجنسگرا بودن او و به طور کلی “همجنسگرایی”، فرصت خوب و بالقوه را هم در چرایی وجود دافعه در جامعه ایرانی نسبت به او و هم در تحلیل و به بحث گذاشتن این توافق ناگفته در”کتمان واقعیت”، از دست داده است؟


ـ نخست این که من فریدون فرخزاد را به عنوان یک شخصیت هنری و ادبی بررسی کردهام و وارد مسائل اتاق خواب او نشدهام. آدمها میتوانند همجنسگرا باشند یا نباشند، خوش اخلاق یا بداخلاق باشند، پرخور یا کمخور باشند، خوشخواب یا بدخواب باشند، خسیس یا دست و دلباز باشند. اینها موضوعات کاملا شخصی هستند و ربط چندانی با عمل اجتماعی آنها که میتواند دگرسازیهای اجتماعی و فرهنگی را کُند یا شتابنده کند، ندارند. با اینهمه، من از روی کنجکاوی، از دو تن از نزدیکترین دوستان او که از سالهای پیش از ۱۳۵۷ تا زمانی که او زنده بود با او رفت وآمد نزدیک داشتند پرسیدم: «آیا فریدون همجنسگرا بود؟» پاسخ قاطع هردوی آنها منفی بود. آنها میگویند فریدون موجودی به غایت اجتماعی بود. زن و مرد را به یکسان مینگریست و با آنها مهربان بود. مهربانی او با مردها پس زمینهی جنسی نداشت. او از تنهائی وحشت داشت و دائم با دیگران در حال رفت وآمد و معاشرت بود. اما رابطهی جنسی با مردها نداشت. این گواهی آن دوتن است که هنوز درمیان ما زندگی میکنند. من تاکنون نشنیده یا نخواندهام که یک آقائی بگوید که با فریدون رابطهی جنسی داشته است. البته اگر هم چنین چیزی باشد، وحشت از واکنش جامعهی سنتی مانع میشود کسی بیاید و چنین موضوعی را بیان کند، اما خوب، وقتی گواه و نشانهای برای موضوع همجنسگرائی فرخزاد در دست نیست، چگونه میتوان چنین گرایشی را به او نسبت داد؟ خودش هم که زنده نیست تا چنین گرایشی را تأیید یا تکذیب کند. پس من نه قصد داشتم در کتاب «خنیاگر در خون» وارد این موضوع بشوم، و نه دلیل و گواهی برای طرح آن در دسترس داشتم. با این همه، همجنسگرا بودن یا نبودن او، تغییری در کاراکتر هنری – سیاسی او نمیدهد. او یک شاعر بود، یک سخنگو بود، یک روشنگر و یک شومن امروزی بود. او از محبوبیت و توانائیهایش برای پردهبرداری از چهرهی اهریمنی رژیم روحانیون، و برملا کردن عفونت خرافهاندیشی آنان و پیروانشان بهره میگرفت. به همین خاطر هم او را کشتند. این جنبه از زندگی او برای من اهمیت داشت، و نه موضوعات رختخوابی او که شناختی از آن نداشتم.



صحبت از فریدون فرخزاد و تلاش نمادین برای زنده نگه داشتن یاد و مبارزات او که به هر جهت، عمدا یا سهوا، از قلم افتاده بوده، کاری است که شما با تالیف کتاب “خنیاگر درخون” و راهاندازی “سایت فریدون فرخزاد” و نیز با برپایی گردهماییها و سخنرانیهایی راجع به او، همچنین به وسیلهی فعالیتهایی مثل شرکت در جابجایی پیکر او به آرامگاهی که یاد و نشان او را پایدار نگه دارد، کرده و میکنید. آیا اینهمه سعهی صدر و همت شما تنها منحصر به فریدون فرخزاد خواهد بود و ماند، یا اینکه در آینده، با برنامههایی مشابه در احیای نام و حرمت هم سنخهای او، فرزانگان دیگری را که مورد بیمهری هموطنانشان واقع شده و میشوند، نیز خواهید داشت؟


ـ کار من زندگینامهنویسی نیست. من یک شاعر و نویسنده هستم. قربانیان روحانیت و رژیم اسلامی در ایران آنچنان زیادند که برای شناساندن هریک از آن زندهیادان میتوان و باید کتابها نوشت و فیلمها ساخت. این، کار یکنفر نیست. آن هم کار کسی همچون من که با یک دست چند هندوانه برداشتهام. من در نوشتههایم، در شعرهایم و در سخنرانیهایم همواره یاد برخی از این قربانیان را پاس داشتهام و دربارهی آنها کم و بیش گفته و نوشتهام. همین کتاب «خنیاگر درخون» نزدیک به سه سال وقت مفید مرا گرفت. پروژهی فرخزاد را هنوز به پایان نبردهام. برای نمونه خدمت شما بگویم:

من و دوتن دیگر، چند ترانه در پیوند با فریدون ساختهایم که احتمالا در پایان این تابستان و به مناسبت زادروز فریدون به مردم ارائه خواهد شد. شما میدانید که تولید یک سی دی با ۸ ترانه و… چقدر کار، وقت و انرژی میخواهد.

در حال تهیهی چند کلیپ روی صدای فریدون و سخنانی که دربارهی او گفته شده هستیم. یکی دوتاش را در یوتیوب و مای اسپیس گذاشتهایم و بقیهاش را داریم کار میکنیم.

یک رمان مستند دربارهی فریدون نوشتهام که یکسال کار برده است. این رمان در دست ترجمه به زبان آلمانی است تا همزمان، هر دو کتاب با دو زبان فارسی و آلمانی منتشر شوند.

یک سناریوی مستند از زندگی او نوشتهام که به دنبال کارگردان و فیلمبردار و سرمایهگذار هستم برای تهیهی فیلمش.

در نظر دارم بنیادی برای او به راه بیندازیم که همهی کارهایش را جمع و جور و آرشیو کند.

اینها بخشهائی از کارهاست. موضوعات دیگری هم هستند، اما من بیش از این فرصتی ندارم که بنشینم و دربارهی قربانیان اسلام در ایران و قربانیان خشکاندیشی در ایران کار کنم. امیدوارم نویسندگان دیگر آستین بالا بزنند و اینگونه کارها را انجام دهند.

یک نکته را هم اینجا اشاره کنم: گرچه ایدهی «پروژهی بازشناخت فریدون» از آن من است، اما همهی نویسندگانی که کم و بیش در کتاب «خنیاگر درخون» شعر و نوشته دارند، پیادهکنندگان این پروژه هستند. این کتابی است فرایند کار آنان. من یکی از آنها هستم و در کتاب هم به جای نویسنده از من با عنوان: «تدوینگر» یاد شده است.


زنده نگه داشت خاطره و باز نگه داشتن پروندهی جنایات دیکتاتورها و رژیمهای دیکتاتوری، نزد آنها، از بزرگترین گناهان نابخشودنی است. آیا پیآمد تلاشهای شما در افشا و زنده نگه داشتن سمبلیک جنایات رژیم، کارشکنی، تهدید و عکسالعملی مستقیم یا غیرمستقیم از سوی رژیم علیه شما و فعالیتهایتان صورت گرفته است؟!


ـ بله. از زمان انتشار «خنیاگر در خون» من و خانوادهام در آلمان، و بستگانم در ایران مرتبا تحت فشار هستیم. در ایران، دو تا خانهی من و همسرم را در زمستان ۱۳۸۶مصادره کردند. مادرزن ۷۷ سالهام را به بازجوئی بردند و از آن روز حال روحی و جسمیاش به هم ریخته. پیرزنی است که جز مسجد و نماز سرگرمی دیگری نداشته و ندارد. اصلا نمیداند من چی فکر میکنم و چی انجام میدهم. اما دو سه بارآمده بود آلمان پیش ما. از او اطلاعات خصوصی زندگی شخصی ما را خواسته بودند و این که ما با چه کسانی رفت وآمد داریم و…؟! خواهرم را در همدان بارها به بازجوئی بردهاند و تهدیدش کردهاند که برایش پروندهی کلاهبرداری درست خواهند کرد! شوهرش را هم مرتب به دادگاه میکشانند که چرا او و خواهرم چند سال خانههای ما را در ایران سرپرستی کردهاند. برادر دیگرم در تهران را هم به بازجوئی بردهاند. چند جوان کتابفروش و ادبدوست را در همدان به اتهام دروغین نشر زیرزمینی شعرها و نوشتهی من به بازجوئی برده از آنها تعهد گرفتهاند. رژیم میخواهد با این کارها به من بفهماند که سکوت کنم، اما کور خوانده است. سکوت من مرگ من خواهد بود. تا زندهام این رژیم و ایدئولوژیاش را از این که هست رسواتر خواهم کرد. من از گرانترین داشتهی زندگیام که همانا خود زندگی است دست شستهام. دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. فرخزاد قتل خود را در شعرهایش پیشبینی کرده بود. شاید من هم چنین سرنوشتی داشته باشم. اما من برای آزادی میهنم، برای دموکراسی و لائیسیته در ایران میگویم و مینویسم. و میدانم که در این راه تنها نیستم. ما بسیارانیم و پرشماریم. یک روزی تلاشهای مبارزان ایران میوه خواهد داد. زمانش برای من مهم نیست. مهم برای من این است که جایگاه تاریخی و وظیفهی ملیام را فراموش نکنم. ما در جایگاهی قرار گرفتهایم که سکوتمان، ایران را برای زمانی دراز به گورستان تبدیل خواهد کرد. وظیفهی هر ایرانی آگاه است که نگذارد نسلهای بعدی در تارعنکبوتِ باورهای روحانیت اسیر شود.