محبوبه گشت توی کیفش پی چیزی. خرت و پرت ها را زیر و رو کرد. بوی عطر و پودر می آمد. قوطی کبریت را برداشت. سرش را کج کرد. قوطی را تکان داد. زیپ کیف را بست. لبخند زد. روی گونه هایش چال افتاد. گفت: چه خبر؟ کبریت سوخته را انداخت تو نعلبکی  قهوه اش. گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد. چیزی هم ننوشتم. فکرهای مزخرف می کردم. فکرهای بی سر و ته.  گفت: چی مثلا؟ گفتم: دنیا مثل یک اتوبوس پره، یا خودت را می چپانی بین جمعیت و جا می شوی یا هولت می دهند بیرون، می افتی و دیگر نمی توانی بلند شوی.

من و محبوبه پی اتوبوس می دویدیم. کیف مدرسه اش را می انداخت روی شانه من. اتوبوس، سر چهارراه اگر چراغ قرمز بود می ایستاد و ما سوار می شدیم. گاهی به چراغ قرمز نمی خورد و ما تا مدرسه هایمان  می دویدیم،  سرخ   می شدیم  و عرق می ریختیم. مدرسه من و او دو سه کوچه با هم فاصله داشت.

طرح از محمود معراجی

زندگی آدم هایی مثل ما همیشه همینطور  بوده است. یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و به قول محبوبه می فهمی دنیا برایت جا ندارد. می نشینی، هی برای خودت قهوه غلیظ می ریزی،  بی شکر می خوری. سیگار می کشی و دست آخر به نتیجه می رسی که نه  می توانی بی خیال قضیه شوی و زندگی کنی، نه می توانی خودت را خلاص کنی و بمیری. جراتش را نداری، مردش نیستی. خیلی که بچه بودم، مادرم می گفت: آن ها که خودشان را پناه بر خدا  می کشند تا قیام قیامت باید یک لنگه پا بایستند منتظر، که خدا به حسابشان برسد. همان وقت ها بود که حمید یک روز دم غروب همه را از خانه بیرون کرد، الکی الکی خودش را دار زد و جای ناخن هایش روی دیوار، بهانه ای شد تا خواهرش محبوبه که چشم های درشت سیاه داشت، نرسیده به شب هفت، عاشقم شود و مرا ببرد خانه شان که چند کوچه پایین تر بود، جای ناخن های برادرش را نشانم دهد. دستم را بگیرد توی دستش فشار دهد و تعریف کند که چطور حمید طناب را بسته به نرده ها و سر دیگر را حلقه کرده دور گردنش، پریده پایین و همین که نفسش کم آمده، لابد پشیمان شده، خر خر کرده و ناخن کشیده به دیوارها تا خودش را نجات دهد.

قضیه را که برای یکی دو تا از بچه ها گفتم، گفتند ما هم دیده ایم. محبوبه بقیه را هم برده بود جای ناخن های برادرش را نشانشان داده بود. دستشان را هم لابد گرفته بود توی دستش، فشار داده بود و تعریف کرده بود که چطور حمید یک سر طناب را گره زده به نرده ها و….

خانه شان را که عوض کردند محبوبه دیگر حرفی برای گفتن نداشت، رفت روشنفکر شد اما حمید ته کوچه بود، من می دیدمش که تو گرگ و میش دم غروب یک لنگه پا می ایستاد، سیگار می کشید و اگر بادی می آمد به ورجه ورجه می افتاد تا تعادلش حفظ شود و آن پایی که بالا نگه داشته بود به زمین نرسد.

محبوبه می گفت: ته کوچه؟ آره می بینمش. نمی دید. دروغ می گفت. شعر هم می نوشت و برایم می خواند که دلم شاید به رحم بیاید و عاشقش شوم، نمی شدم. رفقایم شعرهایش را شنیده بودند. من خوانده بودم، توی کتاب های فروغ و رهی معیری، اما نمی گفتم تا  بی خجالت بخواند. نه این که عاشقش باشم اما خوب می خواند و من خوشم می آمد گوش کنم وقتی می گفت: تو آن پرنده رنگین آسمان بودی که از دیار غریب آمدی به خانه من لب پایین را گازمی گرفت دیگر نمی خواند، می گفت: تمامش نکرده ام بعدها که روشنفکر شد گفت: شعر فقط شعر شاملو من هم روشنفکر شدم و گفتم: شعر فقط شعر شاملو یکبار گفت: پیش خودت باشد ولی من هیچی از شعرهای شاملو نمی فهمم. من هم زیاد نمی فهمیدم، اما نگفتم. رفتیم حیاط دانشگاه تهران، به زمین و زمان فحش دادیم و کتک خوردیم. بعد تر عادت کردیم هر سال نرسیده به روز دانشجو فحش بدهیم و کتک بخوریم  هرچند دانشجو نباشیم و گذرمان افتاده باشد به آن حوالی از سر کنجکاوی.

محبوبه هنرمند شده بود. می گفت: هنرمند باید هم خوب کتک بخورد، هم خوب فحش بشنود. من می گفتم: کافی نیست. مادرش هم زیاد از پدرش کتک می خورد، اما هنرمند نشده بود. محبوبه می گفت: جوهر می خواهد. ناخن هایش را بلند کرده بود. اول با خودکار بعد با رنگ و قلم موی مخصوص زن های ابرو پیوسته می کشید شبیه مادرش که پیشتر مرده بود با خال کنار لب و چشم های درشت شبیه خودش که چارقد سرشان بود. یکبار گفت: کاش اسمم آیدا بود. گفتم: آیدا؟ یعنی چی؟ خندید. همان وقت بود که دیدم سیگار می کشد. هیچ کدام از رفقا ندیده بودند. خبر من تازه بود. دود حلقه حلقه از صورتش گذشت و بالا رفت. با دو تا دندان خرگوشی جلو، گوشه لب پایینش را گاز گرفت. چشم دواند روی میزهای غذاخوری رستوران. گفت: نمی دانم. مردی پشت سر محبوبه در نوشابه را با قاشق پراند و او بی هوا از جا پرید. ریز لرزید و خاکستر سیگار ریخت روی میز. زمستان بود و مرد با ولع نوشابه تگری می خورد. محبوبه فوت کرد به خاکستر ریخته، و با پشت دست کشید به سیاهی مانده روی رومیزی سفید. دیگر نخواست به رستورانی که می شناختیم  برویم. رفتیم  کافه طبقه دوم یک  کتابفروشی که محبوبه می گفت هنرمندها آن جا قهوه می خورند. سیگار می کشند. حرف می زنند و چیز می نویسند. ما هم، قهوه می خوردیم، سیگارمی کشیدیم، اما چیزی نمی نوشتیم، چیزی نداشتیم که بنویسیم. من دفترچه ام را باز می کردم، می گذاشتم روی میز. قلمی طلایی هم می گذاشتم کنارش.  نمی دانستم قهوه را می شود با شکر خورد، تلخ می خوردم و به تلخی اش عادت کرده بودم. محبوبه می گفت: اگر آس و پاس نبودی زنت می شدم. نمی خواستم زنم شود. هنوز شعرهای فروغ را نصفه نیمه می خواند و می گفت: تمامش نکرده ام. 

ما هر روز به کافه روشنفکر ها می رفتیم و فقط پنجشنبه ها مردکی قوزی را می دیدیم که  پیراهن سورمه ای می پوشید و در جواب سلامم دست راستش را آهسته بالا می آورد. محبوبه می گفت: روشنفکرها سلام نمی کنند.  مرد  می نشست گوشه تاریکی از کافه چیز می نوشت. محبوبه می گفت: تو روزنامه های روشنفکری چاپ می کند.

روشنفکری مسری است، عین سرما خوردگی با نفس و آب دهان یا لمس کردن هم منتقل می شود. به محبوبه هم منتقل شد. گفت: سرما خوردم. صدایش گرفته بود. چشمهایش بس که پف داشت باز نمی شد، گفتم: مطمئنی؟ بغض کرد. رفته بود خانه مردک روشنفکر چند کتاب بگیرد در باب  سبک های نقاشی. بقیه اش را نخواستم بدانم. حتی نخواستم فکرش را بکنم. گفت: فقط سرما خوردم.  گفتم: چند روز استراحت کن خوب می شی. روشنفکر شده بود. گفت: خیلی چیزها تو عالم روشنفکری عادی ست. من نپرسیدم چی. دیگر دستش را پس نمی کشید. دستم را می گرفت مثل روزی که نرسیده به شب هفت حمید، دستم را تو دستش فشار داده بود.  با اسم کوچک صدایم می کرد. زل می زد توی چشمهام. گاهی وقت بحث کردن سرانگشت هایش را می کوبید روی سینه ام یا به دگمه های بلوزم ور می رفت. رو گونه هایش چال می افتاد و بی آن که مثل قدیم سرخ و سفید شود، می گفت: وای ببخشیدE.

 روشنفکری مسری است. همان بار اول که دستم را گرفت من هم دچار شدم. زد به سرم که همه: ایسم های دنیا را حفظ کنم. هر چه روزنامه و هفته گی و ماهنامه روشنفکری بود خریدیم و خواندیم. مردک قوزی که سبیل های زرد و خاکستری داشت دیگر نیامد. من و محبوبه جایش را گوشه تاریک کافه گرفتیم. بعد من آهسته آهسته کاغذها را سیاه کردم و کارم شد فحش نوشتن علیه مردک قوزی که پیراهن سورمه ای داشت و محبوبه زیر تختش وافور دیده بود. گفت: بنویسE  نوشتم. محبوبه رازهای مردک قوزی را می دانست مثلا این که تو آلبوم خانه اش عکس های درباری دارد. هر مزخرفی را که می نویسد دو سه بار پاکنویس می کند و از هر کدام از کارهایش سه نسخه می خرد و تو آرشیوش نگه می دارد. محبوبه می دانست مرد از چه غذایی خوشش می آید. کدام روزنامه ها را می خواند و چه شعرهایی را وقت خواب زمزمه می کند. همه را به من می گفت. پک می زد به سیگارش، عین حمید که یک لنگه پا ایستاده بود ته کوچه، چشمهایش را ریز می کرد، سر تکان می داد و می گفت: بنویسE  همه باید بدانند چه جور آدمیهE می نوشتم و نوشته هایم را برایش می خواندم. روزنامه های روشنفکری نقدهایم را چاپ می کردند. می گفتم: مخاطب های این جور روزنامه ها عاشق شنیدن رازند. جای ستون مردک قوزی را هم گرفتم. محبوبه  می گفت: فیوز پرانده.لامپ روشنفکری اش ترکیده بدبخت.

هنوز هم شعرهای فروغ را نصفه می خواند و گاهی گوشه تاریک کافه می نشست رو به رویم، معنی شعرهای شاملو را می پرسید. نقاشی کمتر می کشید. دستهایش می لرزیدند. ابروهای پیوسته زن های چارقد به سر تا به تا می شدند، چشم ها  کوچک و بزرگ. می گفت حوصله ندارم. مربی مهدکودک شده بود. با شانه خالی تخم مرغ و اکلیل، هزارپا درست می کرد. عروسک می دوخت، دستش می کرد، قصه می گفت. مقاله های مرا دیگر نمی خواند. مرد روشنفکر هم کمتر می نوشت. من کمتر فحش می دادم. نقد کمتر می نوشتم. یکبار گفت: تازگی ها نمی نویسی؟ گفتم: حرف تازه ندارم. اخم کرد. باز رفت سراغ سیگار. گفته بود ترک کرده.  کارش را تو مهد کودک ول کرده بود. قرارهایمان توی طبقه دوم کتابفروشی بیشتر شد. برایم تعریف کرد روشنفکرهای زیادی هستند که زیر تختشان وافور دارند. محبوبه راز بیشترشان را می دانست. دستش مثل بچگی ها داغ نبود،  سرد بود و خیس. کمتر دستم را  می گرفت. بیشتر حرف می زد.  مقاله هایم با تیتر فونت ۱۲ تو صفحه ادبیات چاپ می شد. محبوبه نمی خواند فقط حرف می زد و من می نوشتم .

بار آخری که آمد، دیر رسیده بود. بیرون باران می آمد. نشست رو به رویم. آرنج هایش را گذاشت روی میز. رومیزی خیس شد. دست گذاشت زیر چانه اش. پرسید: رستورانی که آن وقت ها می رفتیم یادت هست؟ یادم بود. گفتم : چطور؟ گفت: هیچی. تو کیفش گشت پی چیزی. خرت و پرت ها را زیر و رو کرد. گفت:  اگر روشنفکر نبودی زنت می شدم. دفترچه ام را باز کردم. گفت: حواست اینجاست؟ گفتم: آره حواسم آن جا نبود. چشمم به میز رو به رویی بود که دختری با ناخن های لاک زده داشت با پسری جر و بحث می کرد و گاهی که خم می شد گردنبند چوبی اش از زیر روسری بیرون می افتاد و تاب می خورد. ملیحه باز گفت: حواست اینجاست؟ گفتم: آره، گوش می کنم. گفت: چه خبر؟ شب قبل بی خوابی زده بود به سرم و فکرهای بی سر و ته کرده بودم. گفت: چی مثلا؟ فلسفه ام را در باب دنیا و اتوبوس برایش گفتم. خیره شد به انگشت های دست من که روی میز ضرب گرفته بودند. گفت: حالا ما کجاییم؟ سوار شدیم یا هنوز… گفتم: من جای نشستن هم دارم. گفت: آقای محترمی مثل تو وقتی می بینه خانم محترمی مثل من جا نداره،  جاش رو می ده به اون.  گفتم: مگه تو هم سوار شدی؟ خندیدم. سیگارش را با شست توی جا سیگاری له کرد. گفت: تو چی؟