یک

 

کریم زیاّنی

کریم زیاّنی

 

زندگـی . . .

 


زندگـی بس زیبــاست
. . . . . . . .


زندگی قصه ی سربسته ی عشقی ازلی است،

          
که به تو،

          و به او،

          
و به من،

                جنبش و جوشش و پویش داده ‌ست.


زندگــی آمدن و رفتن نیست؛

 
زندگــی فرصت کوتاه شکـوفا شدن است،

          تا رسیدن به سـراپرده ی نـور.


زندگـی، رفتن تا اوج عروج است
 ـ‌ چو آرش ‌ـ

و نمیرا گشتن.

زندگی، رُستن یک نرگس نوخاسته است،

            در پیِ سردی مرگ آورِ دی،

 که قیامش به بهار انجامد!

زندگی، راز شکوفایی گل‌های یخ است،

       
 زیر سرپنجه‌ی قهار زمستان عبوس!


زندگـی خنده‌ی پُر‌معنی قوسِ‌قزحی‌است


        که به پیروزی خویش،


                بــر سیه‌ رویی ابـران سیه 
 می‌خندد.

زندگی، خون فریدونی ضحاک کُشی‌ست،

       بارور از دم عشق،

که به هرگوشه‌ی خاک،

        می دود در رگ “ما”ی تاریخ

و پس از یک شب یلدای سیاه،

        با طلوع خورشید،

جوششی نو فِکَـند،

در دل پاک فریدون دگر.

 
زندگی قصه ی عشقی ازلی‌ست …


زندگی بس زیباست!

*     *     *

 

دو

 

تـــو بـخـنـد !

تو که می خندی با خنده ی تو

همه ی خانه به لبخند آید:

عکس های توی قاب،

گل سرخی که توی گلدان است،

شاخه ی خشک درخت،

همگی می خندند!

نقش لبخند تو چون روی هوا بنشیند،

ابر هم می خندد

آسمان – برف اگر هم بارد –

جلوه ی قوس قزح می گیرد

برف با موسیقی خنده ی تو،

بر زمین رقص کنان می ریزد

خنده ی چشمانت،

هر زمان می تابد به یخ غربت و غربت زدگی،

پرتو معجزه ی خورشید است

که دمد در تن یخ،

و دگر،

          یخ غربت، یخ نیست

خنده ی گرم تو در بهمن سرد،

خنده ی تنها نیست

بلکه الماس تراشیده ای از قوس قزح را ماند،

که هزاران گل نور صد  رنگ

می شکوفد در آن

تو بخند …!

*      *      *

 

سه

چه می‌شد اگــر…
… به جای یک چهـره اخم،
یک خوشه لبخند؛
… به جای یک داغِ سیلی،
یک حـریـر نوازش؛
… به جای یک گلو بغض،
یک نغمه؛
… به جای یک فـریاد خشم،
یک هلهله شادی؛
… به جای یک طومار بی‌حـرمتی،
یک دوستت دارم؛
… به جای یک چماق،

                 یک شاخه زیتون؛

 … به جای یک گلوله آتشین،
یک گلِ سـرخ؛
… به جای یک دوزخ دشمنی،
یک باغ، دوستی
… به جای یک رگبار گلوله،
یک دسته گل؛
و . . . به جای یک بمباران،
یک رنگین کمان
نثـار یکدگـر می‌کردیم؟
. . . چه می‌شد؟

*     *     *

چهار

 

دو جام شـراب،

دو گل سـر خ،

دو شـمـعِ تا انتها سوخته،

و فضایی که بوی تنِ تو را در آغوش داشت.

. . .

پـرده ی پنـجره را کشیدم

– که نگاهِ ستاره هم نامحـرم می نمود –

و . . .

            به تماشای تنهاییِ خود نشستم!

*     *     *

پنج

 

در نگاه تو طلسمی‌ست،

که هر بار مرا

می‌برد تا لبِ یک برکه‌ی سبز،

که در آن،

عکس لبخند نسیمی گذرا افتاده!

من تو را سیر ندیدم هرگز …