ولادیمیر ناباکف /بخش دو/پارهی ده
۱۰
گاهی… جانِ خودت… گاهی؟ بگو ببینم چندبار بِرت؟ حداقل چهار پنج بار این اتفاق افتاد، یادت نمیآید؟ هیچ دلی حتا طاقت دو یا سه بارش را دارد؟ گاهی (هیچ پاسخی برای این پرسش ندارم) وقتی لولیتا اتفاقی داشت درس و مشقاش را مینوشت، مدادی را میجوید، روی صندلی راحتیای کج مینشست، کمرش را به یک دسته تکیه میداد و دو پایاش را روی دستهی دیگر میگذاشت، همهی اصول آموزشی را دور میریختم، جروبحثها را نادیده میگرفتم، غرور مردانهام را فراموش میکردم و راستی راستی روی زانوهایام میخزیدم و به سمت صندلی تو میآمدم، لولیتای من! تو به من نگاه میکردی، نگاهی سرد که علامت سوالی مانند دم سنجاب در آن نشسته بود، و میگفتی، «آه، نه، دوباره، نه.» (با ناباوری، با خشم) چون تو هرگز نخواستی لطف کنی و بفهمی که من میتوانم، ناخواسته و بیهیچ نقشهی خاصی، خواهش کنم که صورتام را در میان دامن پشمی تو دفن کنم، عزیزم! چهقدر آرزو داشتم بازوهای برهنهی ظریف تو را در آغوش بگیرم، هر چهار دستوپای صاف تو را، مثل کُلتی تاشده، و سرت را میان دستهای ناسزاوارم نگه دارم، پوست شقیقههایات را رو به عقب بکشم و چشمهای چینیات را ببوسم، و تو بگویی «خواهش میکنم ولام کن، شنیدی؟ بهخاطر خدا دست از سرم بردار.» و من از روی زمین بلند شوم و تو به من خیره شوی و صورتات را بهعمد بکشی و ادای تیک عصبی مرا درآوری. مهم نیست، مهم نیست، من پوستکلفتام، مهم نیست، بگذار به داستان فلاکتبارم ادامه دهم.
۱۱
گمان میکنم پیش از ظهرِ روز دوشنبهای از ماه دسامبر بود که خانم پرَت از من خواست به دیدار او بروم. آخرین کارنامهی دالی بهدستام رسیده بود و خبر داشتم که نمرههایاش خوب نیست. اما بهجای اینکه چنین علت موجهای را دلیل این فراخوان بدانم، انواع چیزهای وحشتناک به ذهنام زد و پیش از آنکه بتوانم برای این گفتوگو با او روبهرو شوم مجبور بودم با بشکهای «جین» خودم را بسازم. از پلهها بالا میرفتم و رگرگام مثل دل میزد.
زنی گنده با موهای جوگندمی، دماغی پهن و بزرگ و چشمهایی کوچک پشت عینک قابمشکی، بهسنگینی و بیحال روی دستهی صندلی چوبیای قرار گرفت و همزمان با اشاره به پشتی معمولی و خوارکنندهای گفت، «بنشین.» برای یکی دو ثانیهای با کنجکاوی و لبخند به من خیره شد. یادم میآید که در نخستین دیدارمان هم این کار را کرد، اما آن موقع میتوانستم نگاهاش را با ترشرویی پاسخ دهم. نگاهاش از روی من برداشته شد. گمان میکنم در فکری فرو رفت. به هر پلیسهای از دامن پشمیاش دست میکشید، اثرِ گچ یا چیز دیگری را از روی آن تمیز میکرد و فکر میکرد که چهگونه شروع کند. بیآنکه به من نگاه کند، همچنان روی دامناش دست میکشید.
«بگذار رک بپرسم، آقای هیز، شما از آن پدرهای اروپایی سنتی و قدیمیاید، درست است؟»
گفتم، «چهطور؟ نه. شاید بشود گفت محافظهکار، اما نه آنچه شما میپندارید، سنتی و قدیمی.»
به شیوهای که بگوید برویم سرِ اصل مطلب، آهی کشید، اخمی کرد و سپس دستهای گنده و گوشتیاش را به هم زد، و دوباره چشمهای نخودیاش را روی من ثابت کرد و گفت،
«دالی هیز بچهی دوستداشتنیایست، اما شروع بلوغ جنسی بهنظر برایاش مشکل ایجاد کرده.»
کمی سرم را خم کردم. چه کار دیگری میتوانستم بکنم.
«هنوز بین مرحلهی رشد جنسی مقعدی و مرحلهی رشد جنسی تناسلی در رفتوبرگشت است.» با دستهای پر از لکوپیس قهوهایاش نشان داد چهطوری. «دالی در اصل بچهی دوستداشتنیایست…»
گفتم، «ببخشید، کدام مرحله؟»
با صدای بلند گفت، «این همان اخلاق سنتی و قدیمیِ اروپاییست که میگویم» و آرام روی ساعتی مچیام زد. با این حرکت دندانهای مصنوعیاش نمایان شد. «منظورم این است که تغییرات بیولوژی و روانشناسی- سیگار میکشید؟- در دالی در پیوند با هم رخ نمیدهند، به زبان دیگر این تغییرات در او با الگوی دایرهوار رخ نمیدهند.» دستهایاش برای یک آن طوری شد که گویی در میانشان دستنبویی نادیدنی نگه داشته.
«دختری گیرا و باهوش است اما بیدقت» (سنگین نفس میکشید. لحظهای ساکت شد و بیآنکه از روی نشیمنگاهاش بلند شود، به سمت راستاش برگشت و به برگهی کارنامهی این بچهی دوستداشتنی نگاهی انداخت.) نمرههایاش بد و بدتر میشود. حالا در عجبام، آقای هیز…» دوباره فکری اشتباه بهسرم زد.
با شوروشوق ادامه داد، «خب، من سیگار میکشم، و به قول دکتر پییرس عزیز، به این کارم افتخار نمیکنم، ولی فقییط! عاشق آنام و بس.» سیگاری روشن کرد. دودش که از سوراخهای بینیاش بیرون زد مثل دو عاج فیل شد.
«بگذار چند موضوع را توضیح بدهم، بیش از یک دقیقه طول نمیکشد. بگذار ببینم، (لابهلای ورقهای روی میزش را گشت) نسبت به خانم رداک نافرمان است و در برابر خانم کورموران بدجوری بیادب است. یکی از گزارشهای پژوهشی ما اینجاست: از آوازخواندن با بچهها لذت میبرد، اما بهنظر فکرش جاهای دیگریست. پاهایاش را روی هم میاندازد و پای چپاش را با ریتم آواز تکان میدهد. واژههای زبانزدِ نوجوانان: دویست و چهل و دو واژهی عامیانهی مرسوم در میان نوجوانان با شماری از واژههای حاشیهای و چندهجایی اروپایی. سر کلاس خیلی آه میکشد. بگذار ببینم دیگر چه. بله. گزارشی از آخرین هفتهی نوامبر. سر کلاس خیلی آه میکشد. تند تند آدامس میجود. ناخن نمیجود، اما اگر میجوید، با دیگر ویژگیهایاش هماهنگی بیشتری داشت، البته از نظر علمی. ماهانگیاش منظم است. هنوز عضو هیچ کلیساییای نیست. درضمن، آقای هیز، مادرش چه کار…؟ بله. و شما..؟ البته به کسی ربطی ندارد و این به خدا مربوط است. از چیز دیگری هم میخواستیم باخبر شویم. شنیدهام که در کارهای خانه هیچ مسئولیت خاصی به او داده نشده. دالیات را مثل شاهزادهها بار میآوری، آقای هیز، هان؟ خب، چه چیزهای دیگری اینجا داریم؟ کتابهایی را که از مدرسه میگیرد، منظم برمیگرداند. صدایی دلنشین دارد. خیلی میخندد. کمی در رویاست. لطیفههای بیادبی مخصوص خودش دارد، مثلا اولین حرف اسم بعضی از معلمها را جابهجا میکند. موهایاش، قهوهای روشن و تیره، براق، [میخندد] فکر میکنم شما از این یکی خبر دارید. بینی، بیگرفتگی، کف پا، دارای گودی عمیق، چشم… بگذار ببینم اینجاها گزارش تازهتری هم داشتم. آهان، پیدایاش کردم. خانم گُلد میگوید، آمادگیاش برای بازی تنیس عالی تا بسیار عالیست، حتا بهتر از لیندا هال، اما در تمرکزش روی بازی و کسب امتیاز «متوسط تا بد» است. خانم کورمرانت نمیتواند بفهمد که آیا دالی میتواند احساساتاش را به طرزی استثنایی مهار کند یا اصلا نمیتواند. خانم هُم در گزارشاش نوشته که او، منظور دالی نمیتواند احساساتاش را به زبان آورد، درحالیکه بنابه گزارش خانم کُل بازده سوختوساز بدن دالی بسیار عالیست. خانم مولار گمان میکند که دالی نزدیکبین است و باید پیش یک چشمپزشک خوب برود، اما خانم رداک سخت بر این باور است که دخترک وانمود میکند چشمهایاش خوب نمیبیند تا بدین ترتیب عقبماندگیهای درسیاش را توجیه کند. از اینها گذشته، آقای هیز، برای آموزگاران ما یک سوال بسیار حیاتی پیش آمده. میخواهم آن را از شما بپرسم. میخواهم بدانم که آیا زن بیچارهات یا خودت یا کس دیگری در خانواده مثل خالهها و پدربزرگ مادریاش که شنیدهام در کالیفرنیا زندگی میکنند، یا ببخشید، زندگی میکردند، هیچکدام دالی را در جهت روند تولید مثل پستانداران کشاندهاند. برداشت کلی ما این است که دالیِ پانزدهساله بیمارگونه به موضوع روابط جنسی بیعلاقه است، یا واقعیت این است که برای پنهانکردن نادانیاش از روی غرور، کنجکاویاش را نسبت به این موضوع سرکوب میکند. بسیار خوب، چهاردهساله. میبینید آقای هیز، در مدرسهی بیردزلی به گل و پروانه اعتقاد نداریم، یا به موش و خاله سوسکه، اما سخت بر این باوریم که باید دانشآموزان را برای رشد موفقیتآمیز و جفتگیریای که هر دو طرف را خشنود کند آماده کنیم.
«ما احساس میکنیم که اگر دالی سرش را به کارش بدهد خیلی خوب پیشرفت میکند. گزارش خانم کورمورانت در این باره شایان توجه است. ساده بگویم که دالی گرایش به پررویی دارد. اما همه بر این باوریم که اول باید دکتر خانوادگیتان واقعیتهای زندگی را برایاش بگوید، دوم اینکه، شما هم به او اجازه دهید که به باشگاه جوانان یا گروه مذهبیِ دکتر ریجر، یا به خانهی گرم دوستاناش برود و از همنشینی با برادرهای همکلاسیهایاش لذت ببرد.»
گفتم، «دالی میتواند پسرها را به خانهی گرم خودش دعوت کند.»
پرَت با خوشحالی گفت، «امیدوارم این کار را بکند. وقتی از او دربارهی مشکلاش پرسیدیم، از حرفزدن دربارهی موقعیتاش در خانه سرباز زد. ولی وقتی با برخی از دوستاناش حرف زدیم و راستش… خب، مثلا ما از شما میخواهیم جلو او را نگیرید و بگذارید با گروه تئاتر همکاری کند. باید به او اجازه بدهید که در نمایش انچنتد هانترز نقشی داشته باشد. در بخش تمرینی این نمایش نقش پری کوچولو (یا نیمف) را عالی بازی کرد. همین بهار، نویسندهی این نمایشنامه برای چند روزی به کالج بیردزلی میآید و شاید یکی دو بار برای تماشای این نمایش به سالن تئاتر نوسازِ ما هم بیاید… خلاصه منظورم این است که جوان و شاد و زیبابودن بخشی از شادیهای زندگیست. باید این را بفهمید…»
گفتم، «من همیشه فکر میکردم پدرِ فهمیدهایام.»
«در این شکی نیست. هیچ شکی نیست، اما خانم کورمورانت معتقد است و من هم با او موافقام که مشغلهی ذهنی دالی مسائل جنسیست و هیچ راه برونرفتی هم پیدا نمیکند. بچهها یا حتا معلمهای جوان را بهخاطر قرارِ ملاقاتشان با پسرها مسخره و اذیت میکند.»
این مهاجرِ پست در برابر حرفهای او شانههایاش را بالا انداخت.
«بیا فکرهایمان را روی هم بگذاریم، آقای هیز، تا بفهمیم این بچه چه مشکلی دارد.»
گفتم، «بهنظر من بچهی بسیار طبیعی و شادیست.» (آیا سرانجام بلایی که از آن میترسیدم دارد بر سرم میآید؟ آیا فهمیدهاند که من کیام؟ آیا هیپنوتیزمکنندهای دارند؟)
خانم پرَت به ساعتاش نگاه کرد و دوباره ماجرا را از سر گرفت، «چیزی که مرا نگران میکند این است که هم معلمها و هم همکلاسیهای دالی او را منفی، ناخرسند و زیرک میدانند و همه در شگفتاند که چرا شما چنین با پافشاری مخالف هرگونه سرگرمی و شادیِ طبیعی این بچهاید.»
با خودنمایی ولی مثل موشی به تله افتاده و ناامید پرسیدم، «منظورتان بازیهای جنسیست؟»
پرَت با نیشخند گفت، «خب، بیشک این فکر پیشرفته را با گرمی میپذیرم، اما نکته فقط همین نیست. به یمن کمکهای مدرسهی بیردزلی، هنرهای نمایشی، رقص و دیگر کارهای طبیعی دیگر هم داریم که اینها همه بازیهای جنسی نیستند، البته دخترها با پسرها قرارهایی دارند و به نظرم این همان چیزیست که شما با آن مخالفاید.»
گفتم، «بسیار خوب.» از تشکچهای که روی آن نشسته بودم هوایی بیانگر خستگی به بیرون میدمید، «شما بردید. دالی میتواند در این نمایش نقشی داشته باشد. به این شرط که نقش پسرها را دخترها بازی کنند.»
پرَت گفت، «من همیشه شیفتهی شیوهی استفادهی تحسینبرانگیز خارجیها یا مهاجران آمریکاییشده از زبان غنی ما بودهام. یقین دارم که خانم گلد، کارگردان گروه نمایش از این خبر خیلی خوشحال میشود. متوجه شدهام خانم گلد تنها آموزگاریست که بهنظر دالی را دوست دارد، منظورم این است که فکر میکند دالی مهارپذیر است. با این تصمیم موضوع کلی حلشده است، حالا برویم سر موضوع خاص. یک مشکل دیگر هم داریم.»
پرَت با بیرحمی ساکت شد، سپس با انگشت اشاره و با چنان شدتی زیر پرههای دماغاش را مالید که دماغاش مثل پیروزمندان جنگ رقصید.
سپس گفت، «من آدم رُکیام، اما قانون قانون است و به نظر من مشکل است… چهطوری بگویم؟ خانوادهی واکر که در آن خانهای زندگی میکنند که ما توی این محل به آن میگوییم، داکز منر، میدانی کدام خانه را میگویم، همان خانهی بزرگ خاکستریرنگِ بالای تپه… آنها هم دو تا از دخترهایشان را به مدرسهی ما میفرستند، و برادرزادهی پرزیدنت مور هم توی مدرسهی ماست، بچهای بسیار بزرگمنش، گذشته از اینکه شماری از بچههای خانوادههای برجستهی دیگر هم به این مدرسه میآیند. خب، در موقعیتهایی به همه شوک وارد میشود، مثلا وقتی دالی که شبیه خانم کوچولوست، کلمههایی بهکار میبرد که شما بهعنوان یک خارجی شاید حتا نشنیدهاید یا معنیاش را نمیدانید. شاید بهتر باشد… موافقاید بفرستم دنبال دالی بیاید اینجا تا دربارهی اینچیزها با او هم حرف بزنیم؟ نه…؟ ببین…! بسیار خب، پس بگذار خودم بگویم. گویی دالی با رژ لباش روی برخی از بروشورهای بهداشتی که خانم ردکاک، خانم ردکاک قرار است ماه جون ازدواج کند، بله، دالی روی بروشورهایی که خانم ردکاک در میان دخترها پخش کرده زشتترین کلمهی چهارحرفیِ ممکن را نوشته، کلمهای که دکتر مدرسه میگوید که در میان مکزیکیهای طبقهی پایین معنی شاشدان میدهد. ما فکر کردیم برای این کارش باید مدتی بعد از کلاس در مدرسه نگهاش داریم، دستکم نیمساعت. اما اگر شما دوست دارید…»
گفتم، «نه. من نمیخواهم در قانون مدرسه دخالت کنم. بعد از مدرسه با او حرف میزنم. با او حرف میزنم و این مشکل را حل میکنم.»
زن از روی دستهی صندلیاش بلند شد و گفت، «حتما اینکار را بکنید. شاید دوباره بهزودی با هم بنشینیم و اگر اوضاع بهتر نشد ممکن است از دکتر کاتلر بخواهیم روانکاویاش کند.»
بهتر نیست با پرَت ازدواج کنم و خودم خفهاش کنم؟
«… و شاید هم دکتر خانوادگی خودتان بخواهد او را از نظر فیزیکی معاینه کند… یک بررسی معمول. راستی دالی توی کلاسِ «قارچ» است، آخرین کلاسِ این راهرو.»
مدرسهی بیردزلی شاید از روی مدرسهی معروفی به این نام در انگلستان درست شده. مدرسهای که کلاسهایاش با اسمهای مستعاری چون، قارچ، کلاس شمارهی هشت، کلاس ب، کلاس ب الف و غیره نامگذاری شده بود. کلاس قارچ بو میداد. بالای تختهسیاهاش نقشنوشتهی قهوهای مایل به قرمزرنگی از رنولدز بود که روی آن نوشته بود، «سن بیگناهی.» چند ردیف میز و نیمکتِ بیریخت هم توی کلاس بود. پشت یکی از این میزها لولیتای من داشت بخش دیالوگِ کتاب تکنیکهای نمایشیِ بیکر را میخواند و بقیه ساکت بودند. دختر دیگری با گردن برهنه و سفید، به سفیدیِ کاشی و موی طلایی سفیدِ زیبا جلو نشسته بود و همین را میخواند. کامل در دنیای کتاب گم شده بود و گاهی هم حلقهای از موهایاش را دور انگشتاش میپیچید. من کنار دالی نشستم، درست پشت آن گردن و آن مو. دگمهی پالتویام را باز کردم و در ازایِ شصتوپنج سنت و همچنین اجازهی شرکت در تئاتر مدرسه، دالی را وادار کردم که دست جوهری، گچی با بندانگشتهای قرمزش را زیر میز بگذارد. بیشک این از روی بیدقتی و حماقت من بود، اما پس از آن شکنجهای که به من داده بودند، باید از این آمیزهای که مطمئن بودم دیگر برایام پیش نمیآید، سود میبردم.
پاره ۳۱ لولیتا را اینجا بخوانید