شب یلدا برای من دنیایی از خاطرات زیبا به همراه دارد. شبی که در خاطرم از کرسی مادربزرگم شروع می شود. دقیقا به یاد دارم که وی با وسواس عجیبی دور کرسی را صاف کرده و سپس سینی بزرگی که به آن ” مَجمَع” می گفتند روی کرسی می گذاشت. میان آجیل، آب نبات، شیرینی و دیگر خوردنی های مرسوم آن شب، چیزی که همیشه در ذهنم زنده مانده این است که چشم هایم روی کاسه بزرگ انار دانه شده، خیره می ماند تا هنگامی که مادر بزرگم در کاسه های مخصوصش با دقت برای همه بریزد. به یاد دارم در آن سالها شب یلدا را فقط به خاطر انارش دوست داشتم و مدام نگران بودم مبادا سهم من کم شود و در دلم تعداد قاشق های ریخته شده توسط مادربزرگ را می شمردم…

Yalda-S

سکانس بعدی شب یلدا، مربوط به زمانی است که بهتر می فهمیدم. مادرم شال زیبای قرمزی بر سر و پیراهنی بلند و چین دار می پوشید. این شال که سرتاسر سال در صندوق چوبی کوچکی در کیسه ای از گُل های خشک بود، بوی خاصی داشت که متاسفانه از تفسیرش عاجزم. سپس گردنبندی که خودش از دانه های کاج درست و برخی دانه هایش را رنگ کرده بود به گردن می انداخت و با چشمانی بسیار شاد می شد میزبان آنهمه مهمان، چیزی حدود ۲۶ نفر.

پدر بزرگم که مردی کرمانی بود، معتقد بود هندوانه، از همه چیز مهمتر است. عقیده اش مانند دیگر کرمانی ها این بود که با خوردن هندوانه در آن شب، همگی در آن زمستان نه سرما خواهیم خورد و نه در تابستان بعدی گرما زده می شویم. بعد با چشمانی بسیار مصمم، مانند کسی که وظیفه مهمی را انجام می دهد، هندوانه را به برشهایی مساوی و زیبا سر همان سفره بریده و بینمان تقسیم می کرد. نکته مهم دیگری که همیشه یادآوری می کرد این بود که قارون، (همان که صاحب گنج می پنداریم)، اگر به خانه کسی بیاید و برایش تکه ای چوب بیاورد، حتما وضع آن خانواده خوب خواهد شد و آن چوب، تبدیل به ثروت می شود که باز دقیقا به یاد دارم که هزار بار پشت پنجره می رفتم و دعا می کردم قارون به خانه مان بیاید و هر سایه ای می دیدم داد می زدم قارون آمد! یادم هست که پدربزرگم مانند کسی که راز مهمی را مطرح می کند روزی به من گفت که یک بار قارون به خانه اش آمده و من با حیرت در دلم می پرسیدم “پس چرا ما ثروتمند نشدیم” و او چون این سئوال را در ذهن بچگانه ام می خواند، با غرور می گفت، بچه های من ثروت من هستند و صد البته من همیشه در دلم فکر می کردم اگر این نامش ثروت است پس چرا همسایه ما که هیچ فرزندی ندارد، مرفه ترین زندگی را دارد!

pomegrenade

مراسم بعدی ما یک بازی کرمانی بود به اسم ” ماردوره”، هر کدوم از ما نامش را روی یک کاغذ می نوشت و هر شخص به انتخاب خودش لای کتاب حافظ می گذاشت، بعد پدر بزرگم با دقت آن را برمی داشت و آن صفحه را می خواند و این می شد فال هر کداممان. البته هر بار پدربزرگم تاکید می کرد که این بازی اینجور نبوده و ما تغییرش داده ایم. اصلش این بوده که هر شخص یک وسیله خاص بیندازد توی یک کاسه، مثلا یکی سکه می انداخت، یکی یه تکه چوب کبریت و … بعد یکی یکی اینها را یک نفر خارج کرده و یک بیت شعری از حافظ می خواند و این می شد مثلا فال آن شخص و هیچ کس هم نمی فهمید که آن وسیله مربوط به چه کسی بوده، بنابراین فالش هم گرچه در جمع خوانده می شد، اما کاملا شخصی محفوظ باقی می ماند.  در زمانی که من به یاد دارم دیگر فرق کرده بود و پدربزرگم از روی اسم هایمان فالمان را می خواند. البته این هم  بین خودمان بماند که پدربزرگم اول آن صفحه را نگاه می کرد و اگر آن شعر را خوب نمی دید و یا خوشش نمی آمد، خودش صفحه را عوض کرده و با همان چهره جدی می گفت، این را چشمم خوب نمی بیند، باید یکی دیگر پیدا کنم و همگی ما با قیافه ای که انگار نفهمیده ایم لبخند می زدیم. آن زمان تعدادمان بیشتر شده بود و گاه دو ساعت طول می کشید تا نوبت به فال نفر آخر برسد.

وقتی پدربزرگ رفت، خیلی چیزها عوض شد، گویی پدربزرگ با خودش قارون و شادی و برش های شیرین هندوانه را هم برد. یکی یکی سفره شب یلدا خالی تر شد، خاله مرد، دایی فرار کرد، یک فامیل بزرگ آواره راه پاکستان، عقیده، جرم و شادی قدغن شد. شال قرمز مادرم ته چمدان رفت و دیگر آن گردنبند کاج رنگارنگ را ندیدم. شب های یلدای زیادی به سکوت گذشت، کسی حافظ را باز نکرد، بازی “ماردوره” فراموش و مَجمَع بزرگ مادربزرگ، به زیرزمین منتقل شد و من تا سالها نخواستم بدانم که بلندترین شب سال چه حسی دارد.

می گفتند که گذشتگان، در چنین شبی بیدار می ماندند تا روز بیاید و از خورشید برکت را طلب می کردند، اما نقش اهریمن بیرون چنان بود که من سالها توان بیدار ماندن برای یافتن امنیت و روشنی نداشتم. متاسفانه بعدها که بزرگتر شدم و چشمانم بهتر می دید، حالا دیگر نگرانی ام اندازه سهم انارم نبود. دیگر می توانستم ببینم که سنت، خلاقیت و روح برگزاری چنین شبی دست خوش زمان شده است. می دیدم که مردم کشورم دو دسته شده اند، یکی شب یلدایش، باشکوه و به آن ده ها خوراکی جدید افزوده شد و دیگری از درد عدم امکانات برای برگزاری ساده چنین شبی، تا صبح نخوابید. بسیاری از حسرت ها جای شادی شب های یلدای بی شماری را گرفت. سفره های یلدای بسیاری از مادرانمان، سالها به سبب دوری از ما، هرگز انداخته نشد. مادرم پس از مهاجرتم، دیگر اناری نخرید و حتی نخورد. پدرم کتاب حافظش را به کتابخانه سپرد و …. من هرگز نخواستم در جشن های چنین شبی، بدون حضور آنها شرکت کنم. به عبارت ساده تر، دیگر شب یلدا، آن نشد که بود…

سالها گذشته و امروز فرسنگ ها با آن احساس پاک کودکانه، فاصله دارم. دیگر منتظر قارون نیستم، تقریبا به ندرت انار می خورم. باید اعتراف کنم، دیدنش دلم را به درد می آورد. سعی می کنم بین حفظ آن سنت زیبای قدیمی و حس کمبود نداشتن کسانی که چنین شبی را در قلبم جاودانه کرده اند، نوعی تعادل برقرار کنم. سعی می کنم به خودم بفهمانم که مراسم شب یلدا را باید زنده نگه داشت، حتی اگر تمام دلایل زیبایی چنین شبی، روزگاری دور از دست رفته باشد. سعی می کنم به تولد دوباره خورشید فکرکنم، به شب زادروز ایزدمهر، به شبی که زمانی فکر می کردم بسیار طولانی به روز خواهد نشست.

شاید اناری خریدم، دانه هایش را در کاسه ای ریخته، چشمانم را بستم و بوی شال مادرم را دوباره حس کردم…

کسی چه می داند!