میرزاآقا عسگری ـ مانی

میرزاآقا عسگری ـ مانی

همینجا

زیر سایۀ سپید سیمرغ

چشمان پدر غروب کردند.

          در سرزمین اسطوره و ستاره و گل سوری

در سرزمین افسانه و فسون

کرکس چون شولای دراکولا

روی پیکر مادرم فرود آمد.

گوزن، از آن پیشتر که از رؤیایش بیرون جهد

در میان فکهای گرگ، تکه تکه شد.

در جلولا دولا شدم

کردار، گفتار و حتا پندارم تا خوردند

درد کشیدند، مچاله شدند به چاله شدند.

<><><>

اینجا دیگر باد، گلویی ندارد که بخواند

گردباد پیکری ندارد که برقصد

چنبرۀ خیال، بر شنزار وارفته.

سنگهایی که میان رانهای زاگرس تخم هشته بودند

مانند آهک، زیر تازیانۀ باران می پوکند.

افعی ی خشک

بر بستر زاینده رود، پیچ می خورد و می زاید.

پای البرز، زیر بالهای سپید سیمرغ

زال را همچون یک ملحد، تکه تکه به دندان می کشیم.

ماه، از گردۀ قاف بر صخره سنگها فروفتاده، شکسته

تراشه هایش در شکاف جانهای ما پخش شده

                       همچون نوادگان سیمرغ در قاره ها.

این منم:

تازه برآمده از تخم افعی

بلعنده و آتش آسا

که لاشۀ زندگی را می بلعم

بالهای سوختۀ سیمرغ را

ققنوسی اپورتونیست به منقار می جود.

این سرو کاشمر که به بغداد می رود

من نیستم، تو نیستی،

زرتشت است که به زیارت کربلا می رود.

همینجا

زیرِ تاقِ شکستۀ اسطوره

پلکِ بامداد را بر پلکِ شامگاه می خوابانم.

چون که خورشیدی در آن نیست

                                روز را می بندم.

در تابۀ تاریخ

اسطوره و ستاره و سربلندی ام به جلز ولز،

جگر مادرم را به سیخ می کشم

پوست اهورامزدا را چون پوست ماهی می کنم

بر اجاق می چرخانم.

خودم باد هم می زنم

پیشخدمت هم هستم.

میهمانان ناخوانده برخوان نشسته

چشم براه سینی های خوراک اند.

آژی دهاک

با دهانی پر از شن و آیه

فرمان رژه بر پیکر پدرم را می دهد.

پای کوبان

بر ورق پاره های شاهنامه و

جامهای شکستۀ خیام رژه می رویم.

سرزمین مادری ام را می جّوّم

مانند این لاشخور که پیکر سیمرغ را.

سرزمین مادری ام را

در چند حساب بانکی

و لای برگهای کتاب ابابیل پنهان می کنم.

این منم:

شمشیری زنگ زده در گورستانی متروک

خرده ریزِ خورشید، پریشیده بر کویر.

این منم:

سیمرغِ بی زال،

زال بی رستم!

رستم بی سهراب،

سهراب بی گُردآفرید.

این منم:

حافظِ زاهد

خیامِ محتسب

فردوسی عربی گو

و مانی بی ارژنگ.

این منم:

سیاوش بی شبدیز

نکیسای بی ساز

رودکی بی چنگ

خسرو بی شیرین

بابکِ بی پا و دست.

منم این؟

شاید این تویی!

با غروبِ آگاهی در چشمان

پوسیدگی وجدان درخودآگاه

و زالی که پستانهای سیمرغ را گاز می گیرد!

روزی چریکی بی نقاب بودم در برابر اهریمن

اکنون پادوی آژی دهاکم.

این توئی یا من؟

شاید،  شاهینِ بلندپرواز آسیا

پدر بزرگمان، کوروش است

که قمه زنان، تاجش را چون ضریح

بر سرِ سردار بی سر بابِل می نهد.

چشمان پدر غروب کرده و دیگر گشوده نخواهند شد.

پیکر مادر در دهان گرگ های ابابیل.

پرهای سیمرغ در حافظۀ آتش.

این شما نیستید

این منم:

سیمرغی که به سوسک بدل شد!

۳۰ دسامبر ۲۰۱۳. شب یلدا