خانه را همان روز اولی که برای دیدن آپارتمان میرویم، میبینم و به بهمن نشان میدهم. از پنجره آشپزخانه که کوچه را نگاه میکنی، خانه اولین چیزی است که نگاه را به خود میخرد. یک ساختمان یک طبقه در زمینی که پانصد ششصد متر مربع مساحت دارد. در دو سوی خانه دو ساختمان بلند سر از زمین درآوردهاند؛ یکی با پنجرههای هلالی و شیشههای زرد و آن دیگری با پنجرههای مستطیل شکل دراز و شیشههای قهوهای کم رنگ و چنان سر به آسمان میسایند که انگار میخواهند فضا را بر خانه تنگ کند. اما ساختمان و حیاط با وقار و محکم بر جای خود نشستهاند و گویی فقط از کمبود نور رنج میبرند. ساحتمانهای بلند این سوی کوچه نیمی از خانه را به سایه نشانده است.
بهمن غرق دیدن آپارتمان است و دنبال عیب و ایرادهایش میگردد. آپارتمان از همان نگاه اول، همین که در را آقای رفعت بازمیکند و خود اول وارد میشود و بعد من و بعد بهمن، به دلم نمینشیند. خالی است و باید بزرگ به نظر برسد، اما نیست. فکر این که آن همه خرت و پرت را کجا باید جا داد و فکر این که نسترن و پوریا باید یک اتاق داشته باشند، مرا از دل و دماغ انداخته است. آشپزخانه نیز کوچک است و با چند قفسهِی دیواری نمیتواند حتی نیمی از ظرفهای مرا جا دهد. و دیوار خالی، لابد برای یخچال و ماشین رختشویی است و من دلم گرفته است. محبور شدهایم خانه بزرگمان را در کوچه پس کوچههای سبز درهی شمال تهران رها کنیم و به این آپارتمان کوفتی دل خوش کنیم. خانه، خانه پدری بهمن بود که تا مادر بهمن زنده بود، کسی صحبت از فروشش نمیکند و ما در آن خانه زندگی میکنیم سال پشت سال میگذرد. نسترن و پوریا متولد میشوند و رشد میکنند. هرکدام برای خود اتاقی دارند خانههای اطراف اندک اندک به دست معماران و انبوه سازان سلاخی میشوند و از آن غولهای رنگارنگ سر از زمین در میآورند. برای خانه ما هم مشتری زیاد است و ما خدا را شکر میکنیم که مادر بهمن نمیگذارد کسی دست به ترکیب خانه بزند. اما دو سال پیش مادر بهمن فوت کرد و دختر و پسر دیگرش که در خارج زندگی میکردند به ایران آمدند و خواستند که تکلیف خانه روشن شود و شد. خانه را فروختند و سهم ما را هم دادند.
و حالا این خانه، آن سوی کوچه با پردههای سفید کشیده، با حوض آب وسط حیاط، با باغچههایی که در دو سوی حوض پر از گلهای اطلسی و شمعدانی و صلبی و لادن و …
بهمن دست روی بازویم میگذارد و میگوید، چرا محو بیرون از خانهای؟ قرار نیست همه کوچه را بخریم. آپارتمان را نگاه کردی؟ چطور بود؟”
و من نگاه نکردهام. از همان دید اول آپارتمان به دلم نمینشیند. خانه پانصد متریام با دویست متر مربع زیر بنا کجا و این آپارتمان هشتاد متری کجا؟
بهمن میگوید، “خدا پدرم را بیامرزد…”
آری، خدا پدر بهمن را بیامرزد که ما توانسیتم با پولی که از فروش خانه نصیبمان شد، بخشی از قیمت این آپارتمان هشتاد متری را بپردازیم و بقیه را هم از این و آن قرض میگیریم و اگرنه…
بهمن میگوید، “و اگرنه خدا میداند باید چه کار میکردیم.”
“با حقوق یکیمان نمیتوانیم حتی یک آپارتمان چهل متری اجاره کنیم.”
“و با حقوق آن یکی خرج مدرسه نسترن و پوریا…”
بهمن میگوید “عزا نگیر. خدا را شکر کن. بالاخره صاحب خانه شدیم.”
دعوای نسترن و پوریا از همان لحظه اول شروع میشود.
“من با نسترن توی یک اتاق نمیخوابم.”
“زکی. تو خر کی هستی که ترا تو اتاقم راه بدهم.”
اتاق خوابها را میدهیم به بچهها و برای خودمان کاناپهای میخریم که تخت میشود و میل فروش میگوید، اسم خارجیاش سوفابد است و باز و بسته کردنش هر شب و صبح مکافاتی است که به نوبت گریبان من و بهمن را میگیرد و اگر جمعش نکنیم، جولانگاه نسترن و پوریاست.
اسبات و اثاثیه دوازده سال زندگی در خانه پانصد متری را که ساختمانی دویست متری داشت، تکه پاره میکنیم و ضروریات را از آن بیرون میکشیم و به زور در آپارتمان خیابان باصفا، کوچه پروانهها در یکی از محلات غرب تهران جا میدهیم. محلهای که از لبنیاتی سر کوچه میشنویم، روزی به خاطر سرسبزی و یاسهای امین الدولهاش رها شده روی دیوار خانههای شمالی زبانزد اهل محل آن حوالی بوده است.
ما که به این کوچه اسباب کشی میکنیم نه از یاسهای امینالدوله خبری هست، نه دار و درختی از خانههای شمالی سر به درآورده است. در دوطرف کوچه ساختمانهای شش طبقه و پنج طبقه و به ندرت چهار طبقه با معماری و رنگ و طرح مختلف و با پنچرههایی که مثل آینه، تو را به تو مینمایاند و من که وارد کوچه میشوم خودم را دراز و لاغر و چاق و قلبنه، سبز و زرد و قهوهای و نارنجی در آینههای گوناگون میبینم و گلوله دق توی گلویم بالا و پایین میرود.
بهمن می گوید، “سخت نگیر. خدا را شکر کن.”
شکر میکنم. میترسم بدتر شود و دعا میکنم بدتر نشود. دیده بودم که شد. دخترخالهام پری و شوهرش مگر بی خانمان نشدند. مگر وقتی آپارتمان پنجاه متری شان را فروختند و پولش را در بانگ گذاشتند که مثلا وام بگیرند و آپارتمان بزرگتری بخرند، قیمت خانهها ناگهان چنان جهشی نکرد که نتوانستند همان پنجاه متری را هم بخرند. مگر پری مجبور نشد برگردد خانه مادر شوهر و به دو اتاق طبقه بالای ساختمان صدمتریشان در محله آب سردار قناعت کند. مگر نزدیک نبود در بیمارستان روانی بستری شود. مگر به قول خودش هرشب مشتی قرص اعصاب بالا نمیاندازد که بتواند کپه مرگش را بگذارد. پس من در مقایسه با پری و شاید خیلیهای دیگر خوشبخت هستم. نباید سخت بگیرم. باید خدا را شکر کنم.
در خانه جا به جا میشویم و به تنگی جا و فشار در و دیوار و اسباب و اثاثیه عادت میکنیم. من که عادت نکردهام. بهمن و بچهها شاید…
و حالا تنها دلخوشیام تماشای خانه روبرو است که انگار سر از زمین درآورده است تا خانه سبزدره را در ذهن من زنده نگه دارد. تا فرصت گیر میآورم، پشت پنجره آشپزخانه میایستم و خانه آن سوی کوچه را نگاه میکنم. نام خانوادگیشان روی کاشی آبی نقش و نگارداری که در سمت راست در، روی دیوار آجری کوچه نصب شده، میخوانم. پ. پیراسته.
کم کمک پی میبرم خانم پیراسته زنی تنهاست که دو پسرش در خارج از کشور زندگی میکنند و گهگاه برای دیدار مادر به ایران میآیند. خانم پیراسته را در حیاط خانه میبینم. موهای بلندی دارد که پشت سرجمع میکند. هیکلی درشت و تنومند دارد و کمی خمیده راه میرود. از آن بالا نمیشود حدس زد چند ساله است اما پیداست که سنی ازش گذشته است. لباس بلندی میپوشد و شال بزرگی روی شانه میاندازد اما سر را نمیپوشاند. پیداست که هنوز چهاردیواری، اختیاری را حق خود میداند و پروای نگاه همسایگان این سوی کوچه را ندارد. خانه با پردههای همیشه کشیده و زن مرا یاد داستان “دسته گلی برای خانم امیلی” از ویلیام فاکنر میاندازد. از آن با بهمن میگویم. میگوید، خدا نکند به این زودی مجبور شوی برایش دسته گل ببری.
میگویم، آری، خدا نکند.
آقای سلامت صاحب لبنیاتی سرکوچه از ساکنین قدیمی کوچه است و سالهاست که لبنیاتیاش احتیاجات مردم کوچه را فراهم میکند. آقای سلامت که موهای کم پشت فلفل نمکیاش را همیشه یک وری باز میکند و پیراهنهای سفید چرک مرده میپوشد و وقتی حرف میزند، به چشمانت نگاه نمیکند، کم گوی است و به کمتر پرسشی جواب میدهد. از پسرش میشنوم که آنان نیز خانه چهار صدمتریشان را در مدخل کوچه کوبیده و از آن پنچ دستگاه آپارتمان بیرون کشیدهاند تا او و برادرش هم مسکنی برای زندگی خود و خانوادهشان داشته باشند.
کوچههایی که از خیابان باصفا منشعب میشوند، همگی نام شهید دارند؛ شهید مدرسی، شهید گل پرور، شهید صالحی، شهید مانی زاده و و و کوچه پروانهها.
از ناصرآقا پسر آقای سلامت که در غیاب پدر کار اداره مغازه را عهده دار است، میپرسم چطور این کوچه نام شهید ندارد؟ مگر شهید نداشته است؟
ناصرآقا گویا چندان اطلاعی از تاریخچه کوچه ندارد و یا دارد و دوست ندارد آن را با من که تازه یک هفته است به این کوچه اسباب کشی کردهام، در میان بگذارد، شاید هم مرا زن فضول و کنجکاوی میداند که سرم به جایی بند است و میخواهم اطلاعات جمع کنم، خودش را با مشتری دیگری سرگرم میکند.
در دل از ناصرآقا میرنجم که مرا غریبه میداند. شیر و ماست و عسل و پنیر و دیگر خرت و پرتهایی را که خریدهام، برمیدارم و به خانه میروم. تا فرصتی مییابم به پشت پنجره میروم و خانه را تماشا میکنم. خودم را تا حدی خوشبخت حس میکنم که دیدرس نگاهم بسته نیست. خانه شمالی روبرو و آسمان بالای آن و تکه کوچکی از کوههای درکه و دربند که در این فصل سال برف مختصری بر قلههایشان نشسته است، دیدرس نگاهم را پر میکند.
هر روز ساعت سه بعدازظهر وقتی از آزمایش صدها و هزارها گونه میکرب و باکتری و کوفت و زهرمار در ادرار و گه و خون صدها مریض، کلافه و خسته به خانه میآیم، پیش از آن که نگاهی به داخل آپارتمان بیاندازم، هم چنان که مقنعه و مانتو را مثل پوستهای اضافی از سر و تن میکنم و میگذارم که پوستم نفس بکشد، به پشت پنچره میروم و خانه آن سوی کوچه را نگاه میکنم. از همان روزی که شنیدم صاحب خانه زن مسنی است که پسرهایش خارج از کشور هستند، این ترس در دلم هست که زن بمیرد و پسرها برای تقسیم ارث بیایند و خانه را بفروشند و مالک جدید آن را بکوبد و به جای چشم انداز زیبای من غولی دیگر سر از زمین در بیاورد و آن تکه کوچک کوه را از دیدرس نگاه من پنهان کند.
یک هفته است که در خانهام. هفته پیش که داشتم سوفابد را میبستم، کمرم درد شدیدی گرفت و مجبور شدم بمانم خانه و استراحت کنم. دکتر برایم یک هفته مرخصی نوشت. حال دیگر زحمت باز و بسته کردن سوفابد نداریم. بهمن روی نیمه باز آن میخوابد و من روی زمین. به قول معروف زندگی را هرجور بگیری میگذرد. و به قول فردوسی بزرگوار، “گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.”
امروز صبح حالم بهتراست. بهمن را فرستادم از سبزی فروش محل چند کیلو سبزی بخرد که پاک کنم و خرد کنم و بگذارم توی فریزر. مدتهاست نه آش برای بچهها پختم نه قرمه سبزی. چند ورق روزنامه روی میز آشپزخانه پهن میکنم و سبزی و آبکش را کنار دستم میگذارم و شروع میکنم به کار و گهگاه نگاهم به بیرون است و خانه ی روبرو. زن را میبینم که از ساختمان بیرون میآید. مانتو و روسری پوشیده است و کیف سیاهی روی شانه دارد. پیداست که خیال بیرون رفتن دارد. نمیدانم با چه سرعتی چادر از میخ دم در میبردارم و خودم را به پایین میرسانم. به دم در که میرسم، خانم پیراسته دارد در خانه را قفل میکند. بی آن منتظر شوم کار را به پایان برساند، سلام میکنم. در را قفل میکند و برمیگردد. مرا که میبیند، لختی میماند. دوباره سلام میکنم و خودم را معرفی میکنم و میگویم که در طبقه سوم همین ساختمان زندگی میکنم و نزدیک سه هفته است که به این محل اسباب کشی کردهام. در چهرهاش هیچ نشانی آشکار نمیشود. انگار میگوید، خُب هستی که هستی. به من چه.
دستپاچه میشوم و میگویم، “شنیدم تنها زندگی میکنید. اگر کاری داشتید…”
به گفته خودم خندهام میگیرد. من که برای کارهای ضروری خودم وقت کم میآوردم چه کمکی میتوانم به او بکنم. برو بر نگاهم میکند و هیچ نمیگوید.
این بار شرمنده از مزاحمت بیجایم میگویم، “میبخشید که مزاحم شدم. فکر کردم به عنوان همسایه.”
همان طور که به من خیره شده است و من در دل به خودم میگویم، لابد به خود میگوید، این دیوانه دیگر از کجا آمده است. چرا دارد زاغ سیاه مرا چوب میزند؟ میگوید “هم خوشحالم و هم تعجب میکنم.”
و باز میماند و لابد در فکر. من هم میمانم که چرا خوشحال و چرا متعجب؟ ادامه میدهد، “پس از سالها که در این کوچه زندگی میکنم، یکی از ساکنان جدید با من سلام و علیلک میکند و حال و احوال میپرسد. ساکنان قبلی یا از این کوچه رفته اند و یا مثل خود من پیر شدهاند.”
این بار با لبخندی که مهربانی از آن میبارد، میگوید “قدمتان روی چشم. من همیشه خانه هستم. هر زمان وقت داشته باشید، بیایید با هم چایی بخوریم. اگر بچه هم دارید، با خودتان بیاورید، توی حیاط بازی کنند.”
طنین صدای خانم پیراسته خوش آهنگ است و مثل مادر بزرگ خودم مهربان و پذیراست. کیف را روی شانه مرتب میکند و شال را روی سر بالا میکشد و میگوید، “خدا حافظ شما. من همیشه خانه هستم. اگر خواستید فردا عصر.”
و من مثل کسی که قرار است به زیارت خانه کعبه برود، در دنباله حرفش گفتم، “وقتی بچهها از مدرسه برگردند.”
لبخند میزند و میگوید، “بسیار خوب است. ” و با قدمهای سنگین و با وقار مثل کسی که گذر سالیان را بر دوش میکشد، دور میشود.
تمام روز چشمم به خانه روبروست که مبادا خانم پیراسته از خانه بیرون برود و من نبینم. نکردم شماره تلفتش را بگیرم و قبل از رفتن زنگی به او بزنم. بچهها که از مدرسه برمیگردند، دیگر نمیتوانم صبر کنم. لباس مدرسه را از تنشان بیرون میکشم. آبی به دست و رویشان میرنم. دوچرخههایشان را از روی بالکن، از لای خرب و پرتهای دیگر بیرون میکشم و با هم پایین میرویم. در این سه هفته هروقت خواستهاند بروند توی کوچه دوچرخه سواری کنند، نگذاشتهام. مگر میشود دو بچه هشت ساله و ده ساله را تنها توی کوچه رها کرد.
آن روز دو کیک کشمشی و گردویی پختهام که یکی را برای خانم پیراسته میبرم. فکر میکنم، کیک خانهگی بهتراز کیک های بیرون است.
زنگ در را که میزنم، صدایش را پشت آیفون میشنوم و در تقهای میکند و باز میشود. بچهها را اول با دوچرخههایشان میفرستم و بعد خودم وارد میشوم. حیاط از نزدیک بزرگتر و با صفاتر است. داربست مو پربرگی دم در سایبانی درست کرده است که لابد زمانی محل پارک اتومبیلی بوده است. مثل خانه پدرم در تهران پارس، قبل ار آن که سلاخی شود. خانم پیراسته روی ایوان ایستاده است و ما را به داخل ساختمان دعوت میکند. اواسط پاییز است اما درختان هنوز برگ دارند و برگهای زردی هم توی باغچه و حوض ریخته است. حوض کم عمق است و چند ماهی قرمز در آن به شنا مشغولند. باغچهها از نزدیک به شادابی نگاهی از دور ندارند. اما اطلسیها و لادنها و شمعدانیها هنوز گل دارند. در قسمتی از باغچه بوتههای گوجه فرنگی روی زمین پخش شدهاند و گوجه فرنگیهای قرمز و سبز و صورتی لابلای بوتهها پیداست.
کنار باغچه میایستم. نسترن و پوریا سوار بر دوچرخههایشان کنار حوض ماندهاند و محو تماشای ماهیها شدهاند.
پوریاست که میگوید “مثل ماهی های خودمان.”
و نسترن ادامه میدهد “کاش آورده بودیمشان اینجا.”
خانم پیراسته مرا به درون دعوت میکند و به بچهها میگوید که به داخل ساختمان بروند و شیرینی و چای بخورند. کیک گردویی و کشمشیام تکه تکه میشود و همراه چایی صرف میشود. خانم پیراسته هم شیرینی و میوه روی میز گذاشته است.
خانم پیراسته مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی میکند، که پردههای کلفت و کشیده و مبلهای استیل سنگینش پذیرا نیست. میگویم، همین جا بهتر است. توی هال که چند مبل دسته چوبی و یک میز در وسط دارد و به آشپزخانه و اتاقها راه دارد.
حانم پیراسته میگوید، “پس برویم اینجا.”
و خود جلوتر راه میافتد و به اتاق کوچکی که پنجره بزرگش به ایوان باز میشود و چشماندازش حیاط خانهاست، وارد، میشود. روی مبلی که رو به حیاط است مینشینم. بچهها کیک و چای میخورند و به حیاط میروند. از همان جا که نشستهام میبینمشان که با شور و شوقی کودکانه روی دوچرخههایشان نشستهاند و رکاب میزنند. دلم میگیرد و فکر میکنم، لابد خاطرات خانهمان در سبزدره تهران آنان را به شوق آورده است.
پرسشی که از روز اول اسباب کشی ذهنم را رها نمی کند، به زبان میآورم و حتی فکر نمیکنم که ممکن است فضولی باشد.
“چطور شد خانه شما هنوز از آسیب انبوه سازان در امان مانده است؟”
و برای آن که از میزان فضولی پرسشم بکاهم، ادامه میدهم، “راستش من عاشق این جور خانهها هستم. تا همین سه هفته پیش در چنین خانهای زندگی میکردم. اما خب خانه مال ما نبود. مجبور شدیم …”
تکهای کیک برای من و تکهای برای خودش میگذارد. چای را برمیدارم و منتظر میمانم.
میگوید، “آره. متاسفانه این جور خانهها دیگر جزء آثار تاریخی شدهاند. پسرهای من هروقت به دیدنم میآیند به من اصرار میکنند که خانه را بفروشم و یک آپارتمان برای خودم بخرم و یا همین را بکوبم و من…”
وسط حرفش میدوم، ” نه ترا به خدا این کار را نکنید.”
و در دل میگویم آن تکه کوچک کوه و آن آسمان بالای خانه را از من دریغ نکنید.
با او صمیمی شدهام . انگار سالهاست میشناسمش و نزدیکی خاصی با او دارم؛ مثل یک خویشاوند نزدیک. میپرسم، “چطور شد این کوچه نام شهید ندارد. مگر شهید نداشته است؟”
سایه اندوهی در چهرهاش مینشیند. چشمان درشتش را به نقطه نامعلومی میدوزد. آهی سینهاش را میشکافد و راه به بیرون میجوید. میگوید “چرا نداشته است. داشته. پسر خود من. خواستند نام کوچه را با نام شهید پرهام پیراسته عوض کنند، شوهرم نگذاشت. شوهرم همین سه سال پیش عمرش را داد به شما.”
بی اختیار میپرسم، “چرا؟”
میخواستم بپرسم، چرا پروانهها؟ به چه مناسبتی نام پروانهها را به خود گرفته است؟ پرسشی که از روز اول ورود به کوچه در ذهنم بوده است و فرصت به زبان آوردن نداشته است.
میگوید “نام کوچه را شوهرم انتخاب کرد. ما اولین خانواهای بودیم که در این کوچه خانه ساختیم. کوچه تا وقتی بیشتر خانههایش ساخته نشده بود، نامی نداشت و به کوچه چهارمتری معروف بود. شهرداری که خواست کوچه را نام گذاری کند، شوهرم نام پروانه را پیشنهاد کرد و کسی هم حرف روی حرفش نزد.”
خنده شیرینی میکند. دندانهای ردیف و درشت دارد. گونههایش پر است و هنوز افتادگی پیری در آنها به چشم نمیخورد. ابروانش کشیده و سیاه است. معلوم نیست رنگشان کرده یا با مداد سیاه کرده است. فرق سر را از وسط باز کرده و موها را از عقب گیس کرده است. دستش بی اختیار به طرف قلبش میرود. انگار که بخواهد خاطرهای را از قلب خود بیرون بکشد. با همان لبخند شیرین که طعمی از اندوه بر آن نشسته است، میگوید “شوهرم عاشق من بود. میخواست که نام من روی کوچه باشد.”
میپرسم، “پس چرا پروانهها؟”
میگوید، “در آن زمان دو خانواده جوان هم بودند که نام دخترانشان را به خاطر من پروانه گذاشته بودند. خودشان میگفتند آرزو دارند دخترانشان مردانی مثل شوهر من پیدا کنند. میگفتند شنیدیم که شوهر تو بدون اجازه تو آب نمیخورد.”
دوباره میخندد. انگار یاد آن روزگاران دلش را شاد کرده است. در چشمانش قطره اشکی میدرخشد. صدا در گلویش میشکند و ادامه میدهد، “واقعیت داشت. شوهرم عاشق من بود و هرکس ما را میشناخت، این را میدانست. وقتی شوهرم پروانه را برای نام کوچه پیشنهاد کرد من گفتم، من تنها پروانه این کوچه نیستم، دو پروانه کوچک دیگر هم هستند. و کوچه نام پروانهها را به خود گرفت و کسی هم اعتراضی نکرد.”
به سکوت به خانم پیراسته نگاه میکنم. نگاهم ناگهان از خانم پیراسته به دیوار بالای سرش میافتد. در کنار عکس مرد مسنی که موهایی جوگندمی، لب و دهانی پر، چشمانی سیاه دارد، عکس پسر جوانی هم هست، که فقط چشمهای سیاه و درشت پدر را به ارث برده است و بیشتر به مادر شبیه است که روبروی من روی مبل دسته چوبی نشسته است.
میگوید “پسرم است. سه هفته مانده بود دوران خدمتش به پایان رسد که جسد تکه تکه شدهاش را برایمان آوردند. “
زبانم به هیچ سخنی باز نمی شود.
میگوید “این کوچه خیلی شهید داد. بعضیها در جنگ و بعضیها…”
میخواهم بگویم، میفهمم. اما زبانم از گفتن مانده است.
چاییام دارد سرد میشود. پشت پنجره بچهها را میبینم که سر به دنبال هم گذاشتهاند. در دل میگویم، بازی کنید عزیزان من. به زودی همین هم از شما دریغ میشود.
خانم پیراسته میگوید “میبخشید که ناراحتتان کردم. اما تاریخچه این کوچه همیشه آنقدرها تلخ نبوده است.”
آهنگ کلامش عوض میشود و ادامه میدهد، “وقتی تازه به این محل آمده بودم، زمینهای دو طرف کوچه را خانوادههای جوان و میان سال میخریدند و به دو سال نکشیده، کوچه پرشد از خانههای شمالی و جنوبی و بعد هم درختها و یاسهای امینالدوله که سریع رشد کردند و روی دیوارهای شمالی را پوشاندند. تا وقتی کوچه اسفالت نشده بود، هر روز عصر هر کس جلوی خانه خود را آب پاشی میکرد و ما زنها دم در مینشستیم و بچههایمان توی کوجه بازی میکردند و بعدها چند تا از همین دخترها و پسرها بزرگ که شدند، با هم ازدواج کردند. اما مصیبت از وقتی شروع شد که بعضی ازخانوادهها به خارج از کشور کوچ کردند و یا به محلات بالای شهر رفتند و یا گرفتار مرض آپارتمان سازی شدند که پولی به جیب بزنند و یا مثل آقای سلامت که بچههایش بزرگ شده بودند و باید ازدواج میکردند و توانایی خرید مسکن نداشتند. این طوری بود که خانهها تاراج شد و فقط خانه من مانده است. تا کی؟ معلوم است. تا وقتی من زندهام. من که بمیرم…”
و من این بار به صدای بلند و از صمیم دل میگویم، “خدا نکند. خدا آن روز را نیاورد.”
و به دین سان دو سال و هشت ماه و یازده روز میگذرد. من و خانم پیراسته مثل مادر و دختر با هم صمیمی شدهایم. گاه عصرها را وقتی بچهها از مدرسه برمیگردند و من دستی به سروروی خانهکشیدهام، غذایی برای شب سرهم کردهام، به دیدن خانم پیراسته میرویم. گاه ظرفی غذا برای او میبرم وگاه او ظرفی غذا به من میدهد و میگوید “زنی که بیرون از خانه کار میکند، فرصت پختن کوفته تبریزی و کتلت و آش رشته ندارد.” خانم پیراسته شده است مثل یکی از اقوام نزدیک من، نزدیک تر از عمه و خاله که در سال یکی دوبار بیشتر فرصت دیدارشان را ندارم. اما خانم پیراسته را اگر هر روز نبینم هفتهای سه چهار بار میبیینم و در بیشتر میهمانیهای خانوادگی ما دعوت دارد.
گاه و بی گاه میگوید “کاش همه همسایهها مثل تو بودند.”
و من در دل میگویم، آنقدر که من به فضای خانه تو و آسمان بالای خانهات و آن تکه کوه نیاز دارم، شاید تو به من نیاز نداری. اما خانم پیراسته نشان نمیدهد که من به او نیاز دارم، اوست که وانمود میکند به من نیاز دارد و تنهاییاش را پر میکنم.
آری این دوران خوش هم به پایان میرسد. سال سومی است که به کوچه پروانهها اسباب کشی کردهایم. خانه خانم پیراسته زندگی در آپارتمان را که با بزرگ شدن بچهها به نظر میرسد روز به روز کوچکتر میشود، برایمان تحمل پذیر میکند. هنوز زمستان سال سوم از راه نرسیده است. هنوز درختان برگ دارند و هنوز باغچهها ویرانی را آغاز نکردهاند که یک صبح جمعه به صدای لااله الله خودم را به پشت پنجره میرسانم. تابوتی روی دست چند مرد به طرف ماشین نعش کش که دم در خانه پارک کرده است، حمل میشود. چند زن و مرد سیاه پوش دنبال تابوتاند. به چشم به همزدنی من و بهمن هم خودمان را میرسانیم و همراه بدرقهکنندگان خانم پیراسته را به بهشت زهرا میبریم. از خانم جوانی که خود را دختر خواهر خانم پیراسته معرفی میکند، می شنوم که خانم پیراسته در اثر سکته قلبی فوت کرده است.
و حالا پسرهای خانم پیراسته آمدهاند. در خانه آمد و رفت است. همین روزهاست که خبر فروش خانه شنیده شود و همین روزهاست که صدای بیل و کلنگ بلند شود. فکر ویران شدن خانه مثل فکر مرضی وحشتناک شب و روز با من است. روزی هزار بار به تکه کوه و آسمان بالای خانه نگاه میکنم و میگویم، خدایا آن را از من نگیر.
از سر کار برمیگردم. پسر خانم پیراسته را دم در خانه میبینم. دل به دریا میزنم. خودم را معرفی میکنم. فوری میشناسدم و از من تشکر میکند که با مادرش روابط صمیمانه داشتهام. میگوید مادرم این سالهای آخر مرتب از شما میگفت و مینوشت؛ این که تنهاییاش را پر میکنید. حرفهای مادر را تکرار میکند که چقدر اصرار کرده بودند ببرندش امریکا و او نرفته بود و گفته بود، همسایه خوبی دارد.
میپرسم، “خانه را معامله کردید؟”
پرسشی که از روز مرگ خانم پیراسته زبانم را میسوزاند و فکرم را فلج میکند.
میگوید “نه. چنین خیالی نداریم.”
شادی ضربان قلبم را تند میکند. و مردد میپرسم. “پس چی؟”
و بعد از پرسش خودم خجالت میکشم. لاید پسر خانم پیراسته هم در دل میگوید، چه فضول.
در چهرهاش غم و غرور است. میگوید “پدرم قبل از مرگش این خانه را به نام مادرم کرده بود. قاعدتاٌ پس از مرگ مادر این خانه باید به من و برادرم برسد. اما مادرم وصیت کرده است که این خانه باید همانطور دست نخورده باقی بماند و آن را وقف کودکستانی کرده که به زودی در اینجا دایر میشود.”
ضربان قلب من تندتر شده است. یعنی ممکن است؟
پسر آقای پیراسته نمیتواند صدای ضربان قلب مرا که در گوشم دام دامی سنگین دارد، بشنود. اما شگفتی را در چشمانم میبیند و ادامه میدهد، ” مادر من زن یک دندهای بود. پدرم عاشقش بود و همان عشق…”
دنبال کلامش را نمیشنوم. عبور اتومبیلی رشته کلام او را میبرد.
داستان را با اشکی که بی اختیار از چشمانم جاری است برای بهمن تعریف میکنم.
بهمن میگوید “حال که دعایت مستجاب شد، باید هر هفته دسته گلی برای خانم پیراسته بیری.”
و من باز یاد داستان دسته گلی برای خانم امیلی میافتم. در جواب بهمن میگویم “نه من وقت آن را دارم که هرهفته به بهشت زهرا بروم و دسته گلی برای خانم پروانه پیراسته ببرم، و نه خانم پیراسته به دسته گل من نیاز دارد. همین که توانسته خانهاش را از گزند انبوه سازان مصون نگه دارد و همین که باغچههای خانهاش پر گل باشند، برایش کافی است.”
۲۴ مارچ ۲۰۰۷