jesus-christ

در پیشینه ی پر بار شعر و ادب فارسی، عیسی مسیح جایگاه ویژه ای دارد. او به عنوان پیامبر صلح و آرامش با دم مسیحایی که زنده کننده ی کالبد بی جان هر جانداری است، چهره ای ملکوتی و آسمانی به خود گرفته است. سرایندگان بزرگ شعر فارسی با استفاده از آن چه که از عیسی مسیح در کتب مسیحیت و اسلام آمده است در اشعار خود از این فرستاده ی الهی یاد می کنند poetو او را منجی بزرگی می پندارند که با دوباره به دنیا آمدنش و با انفساس خوش و روح بخش مسیحایی، جان های فرسوده و ناامید را حیات تازه می بخشد و شور و نشاط و حتی عدالت و معنویت را در گیتی برقرار می کند.

آن چه که بیش از همه در این راستا حائز اهمیت است طرز برخورد، سلوک و اخلاق و رفتار خوشی است که همواره به این فرستاده ی الهی نسبت داده اند و این گفته که اگر کسی بر صورت انسان سیلی زد، شایسته است که فرد به جایِ اقدام به مثل، طرف دیگر صورت خود را نیز برای نواختن سیلی دیگری بر وی عرضه کند، بسیار معروف است و حتی فردوسی دانای توس درباره ی آن سروده است:

همان گفتگوی شما نیست راست / بر این بر روان “مسیحا” گواست

نبینی که “عیسی مریم” چه گفت / بدانگه که بگشاد راز از نهفت

که پیراهنت گر ستاند کسی / میاویز با او به تندی بسی

وگر بر زند کف به رخسار تو / شود تیره زان زخم دیدار تو

میاور تو اخم و مکن روی زرد / بخوابان تو خشم و مگو هیچ سرد

مزن همچنان تا به ماندت نام/ خردمند را نام بهتر ز کام

موضوع دیگری که در رابطه با تولد عیسی مسیح در ادبیات فارسی انعکاس پیدا کرده است، به پیشگویی زرتشت از تولد او برمی گردد و این که سه مغ ایرانی پیام آور این ولادت بوده و برای تقدیم هدایا به اورشلیم رفته اند. دکتر مهدی حمیدی، شاعر توانای معاصر در اشعار خود به این رویداد این گونه اشاره کرده است:

به فرمان خدا از دختر بکر / هویدا گشت نوری، شادی افزا

درخشان کوکبی از زادن او / به بام آسمان، برداشت آوا

چو ایرانی بدید آن اختر پاک / فراز چرخ چون خورشید عذرا

دوید آن سو، که آنجا شاد و خندان/ بدارد هدیه های خویش اهدا

بحث دیگری که درباره ی مسیح مطرح است و این موضوع در اغلب ادیان دیگر نیز موضوعیت دارد، سوشیانس یا برگشت دوباره ی او به روی کره ی زمین است. همه ی ادیان جهان به گونه ای معتقدند که هرگاه بشر از لحاظ معنوی و اخلاقی پا در انحطاط بگذارد و از مبدأ هستی فاصله بگیرد و جهان را تاریکیِ جهل، غفلت، ستم و دیکتاتوری فرا گیرد، شخص نجات دهنده ظهور خواهد کرد و تعادل و معنویت و معدلت را به جهان باز خواهد گرداند. این باور در خصوص عیسی مسیح هم وجود دارد و همین موضوع انعکاس خاصی در ادب فارسی پیدا کرده است به طوری که حافظ شاعر بزرگ ایرانی این تفکر را در سروده های خود این گونه انعکاس داده است:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس

موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست

هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای ده که به میخانه ی ارباب کرم

هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران

شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

از این مفاهیم مشترک که بگذریم، عیسی مسیح به عنوان یک پیامبر الهی با سجایای اخلاقی خاص خود، در آثار منثور و منظوم نویسندگان و شاعران بزرگ ایرانی حضوری دیرپای دارد و درباره ی او و زندگی و افکارش سروده ها، قصه ها و حکایت های فراوانی بر جای مانده است، به طوری که ده ها اصطلاح، ترکیب و کلمات خاص در این زمینه به وجود آمده است که می توان به پاره ای از آنها مانند: مسیح، مسیحا، مسیحانفس، ترسا، ترسایی، بت ترسا، راهب، دیر راهب، روح القدس، فیض روح القدس، اعجاز مسیحایی،  عیسی نفس، باد مسیحا، خر عیسی، عذرا، زنّار، زنّار بندی، چلیپا، زلف چلیپا، مسیحادم، صومعه و … اشاره کرد. حتی بعضی از اصطلاحات، لغات و امثال و اقرانی که درباره ی عیسی مسیح در شعر و ادب فارسی به کار رفته است، سر از ادبیات عرفانی، تصوف، رندی و تصورات و ذهنیاتی که برگرفته از اندیشه ها، باورها و حتی ادیان مختلف و یا مکاتب عرفانی است، درآورده و قصه های دور و دراز کهنی را در ژانرهای ادبی، شعری، دینی و تاریخی بر جا نهاده است که در اینجا به طور اجمال به پاره ای از آنها اشاره می کنیم:

ما با استفاده از آثار باقی مانده درباره ی مسیح و اصول رفتاری و زندگی عملی او می توانیم به آموزه های اخلاقی و رفتاری درست و زیبایی دسترسی پیدا کنیم که با به کارگیری آنها در زندگی روزمره، به جامعه ای با آرامش و احترام متقابل که لازمه ی رشد و دمکراسی است برسیم. مولوی شاعر شور و هیجان در ادب فارسی ، عیسی مسیح را به عنوان الگوی اسرار و عشق الهی در نظر گرفته است و در کتاب ارزشمند خود “فیه مافیه” می نگارد:

” عیسی علیه السلام بسیار خندیدی و یحیی علیه السلام بسیار گریستی.

یحیی به عیسی گفت: تو از مکرهای دقیق و قوی ایمن شدی که چنین می خندی؟ عیسی گفت که تو از عنایت ها و لطف های دقیق لطیف و غریب حق، غافل شدی که چنین می گریی؟

یکی از اولیای حق در این ماجرا حاضر بود. از حق پرسید: از این هر دو که را مقام عالی تر است؟ جواب آمد که: من آن جا هستم که ظن بنده ی من است. به هر بنده مرا خیالی است و صورتی است. هرچه او مرا خیال کند، من آن جا باشم. من بنده ی آن خیالم که حق آن باشد. بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد.”

مسیح آموزش دهنده ی فرو خوردن خشم و غضب است، این موضوع را مولانا در فیه مافیه و در مثنوی این گونه بیان کرده است:

گفت عیسی را یکی هشیار سر

چیست در هستی ز جمله صعب‌تر

گفتش ای جان صعب‌تر خشم خدا

که از آن دوزخ همی لرزد چو ما

گفت ازین خشم خدا چه بود امان

گفت ترک خشم خویش اندر زمان

مسیح ما را به چشم پوشیدن و اغماض کردن درباره ی زشتی ها، پلیدی ها و نادرستی ها فرا می خواند.

عطار و نظامی این مطلب را به نظم درآورده اند. گویند که روزی عیسی و یارانش از کنار لاشه ی سگ مرده ای می گذشتند. همراهان از منظر زشت و کریه و بوی بد مردار لب به شکوه گشودند ولی مسیح با چشم دیگری به آن لاشه نگریست و آن را زیبا پنداشت. عطار پیر طریقت وادی حقیقت در مصیبت نامه سروده است:

آن سگ مرده به راه افتاده بود

 مرگ دندانش ز هم بگشاده بود
بوی ناخوش زان سگ الحق می ‌دمید

 عیسی مریم چو پیش او رسید
همرهی را گفت: این سگ آنِ اوست

  آن سپیدی بین که در دندان اوست
نه بدی، نه زشت‌ بوئی دید او

  آن همه زشتی نکوئی دید او
پاک‌ بینی پیشه کن گر بنده ‌ای

پاک ‌بین، گر بنده ی بیننده‌ای

گوته شاعر بزرگ آلمانی که با عرفان و شعر فارسی نزدیکی بسیاری داشت، در “دیوان غربی ـ شرقی” که به سروده های حافظ جواب داده، می گوید:

“یک روح زیبا آن گونه که این حکایت بیان می کند، می تواند در هر چیزی زیبایی را بیابد.”

واقعا چه آموزه ای بهتر از این مثال می تواند دید و نگرش ما را نسبت به همه چیز عوض کند، حتی نسبت به زشتی ها و بدی ها. به قول سهراب سپهری، چشم هایمان را باید بشوییم و دنیا را جور دیگری ببینیم. انسان با این دید می تواند در همه چیز خوبی ها و زیبایی هایی پیدا کند و اگر جهان را نیکو می خواهد، دید خود را نیکو کند.

مطلب زیبایی که می توان از طرز تفکر و عمل مسیح بیان کرد آن است که او برای خود جای و مکان خاصی را در نظر نمی گرفت. از نظر وی انسان برای خفتن و آسایش هر جا که خواست می تواند سر بر زمین نهد و از تقیّدی که زندگی پر تجمل امروزه بر او تحمیل کرده است سر باز زند. شاعران بزرگ ما همچون سنایی در “حدیقه الحقیقه” و عطار در “مصیبت نامه”، آورده اند که مسیح از پاره ی خشتی به جای بالش استفاده می کرد، هنگامی که شیطان (همان نفس اماره) او را به همین علت به تمسخر گرفت و گفت همین پاره ی خشت نیز هنوز نوعی تعلق به دنیا به حساب می آید، او آن خشت را نیز به دور افکند. عطار می گوید:

عیسی مریم به خواب افتاده بود

نیم خشتی زیر سر بنهاده بود

چون گشاد از خواب خوش عیسی نظر

دید ابلیس لعین را بر زبر

گفت ای معلون، چرا استاده ای

گفت خشتم زیر سر بنهاده ای

جمله دنیا چو اقطاع منست

هست آن خشت آن من این روشنست

تا تصرف می کنی در ملک من

خویش را آورده ای در سلک من

عیسی آن از زیر سر پرتاب کرد

روی را بر خاک عزم خواب کرد

چون فکند آن نیم خشت ابلیس گفت

من کنون رفتم تو اکنون خوش بخفت

اما مولانا این حکایت را در کتاب “فیه مافیه” در قالب داستانی گیرا و دلکش بیان می کند و می گوید:

” آورده اند که عیسی علیه السلام در صحرایی می گردید، بارانی عظیم فرو گرفت. در خانه ی سیه گوشی (پستانداری از گربه سانان) در کنج غاری پناه گرفت، لحظه ای تا باران منقطع گردد. وحی آمد که از خانه سیه گوش بیرون رو که بچگان او به سبب تو نمی آسایند.

 ندا کرد که: ای خدا، فرزند سیه گوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای و نه خانه است و نه مقام.

 خداوندگار  فرمود: اگر فرزند سیه گوش را خانه است، اما چنین معشوقی او را از خانه نمی راند، تو را چنین راننده ای است، اگر تو را خانه نباشد، چه باک که لطف چنین راننده ای است و لطف چنین خلعتی که تو مخصوص شدی که تو را می راند، صد هزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی می ارزد و افزون است و در گذشته است.” پس عیسی مسیح در این دنیا سرمشق انسان هایی است که فاقد وطن هستند. عطار می سراید:

آن یکی عیسی مریم را چه گفت؟

گفت: ای طاق تو را خورشید جفت

از چه خود را می نسازی خانه ای؟

گفت: آخر من نیم دیوانه ای

هر چه نبود تا ابد همبر مرا

آن کجا هرگز بود درخور مرا

هر چه آن با تو فرو ناید به راه

فرق نبود چه گدا آنجا چه شاه

در شعر فارسی به مقدار بسیار زیادی به رابطه ی عیسی مسیح با کوران مادرزاد توجه شده است. رشیدالدین وطواط شاعر ایرانی در قرن پنجم و ششم، نسیم بهاری را به انفاس عیسوی تشبیه می کند، چون نسیم بهاری چشم نابینای نرگس را می گشاید. گل نرگس که در ادب و شعر فارسی به چشم های یار تشبیه شده است به رنگ سفید است. این سفیدی در حقیقت نشانی از چشم های افراد نابینا است که سیاهی ندارند. این موضوع را مولوی نیز در حکایت زاهدی به شعر درآورده است که چشم های خویش را از دست می دهد و از این حادثه ناراحت نمی شود، زیرا عیسی مسیح به او چشم های روحانی و معنوی عنایت کرده است:

زاهدی را گفت یاری در عمل

کم گری تا چشم را ناید خلل

گفت زاهد از دو بیرون نیست حال

چشم بیند یا نبیند آن جمال

گر ببیند نور حق، خود چه غم است

در وصال حق دو دیده چه کم است

ور نخواهد دید حق را، گو برو

این چنین چشم شقی گو کور شو

غم مخور از دیده کان عیسی تو راست

چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست

عیسی روح تو با تو حاضر است

نصرت از وی خواه کو خوش ناصر است

شفابخشی عیسی مسیح موقعیت درخشانی پیدا می کند، به طوری که محتاجان بر در صومعه ی او صف می بندند و در انتظار دیدارش می مانند. او واسطه ای است به درگاه خالق هستی و نمودی از ارتباط معنوی که شفای بیماران را از مقام الهی تقاضا می کند و خداوند نیز این توسل و تقاضا را عینیت می بخشد.

صومعه عیسی است خوان اهل دل

هان و هان ای مبتلا این در مهل

جمع گشتندی ز هر اطراف، خلق

از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق

بر در آن صومعه ی عیسی صباح

تا بدم اوشان رهاند از جناح

او چو فارغ گشتی از اوراد خویش

چاشتگه بیرون شدی آن خوب‌کیش

جوق جوقی مبتلا دیدی نزار

شسته بر در در امید و انتظار

گفتی ای اصحاب آفت از خدا

حاجت این جملگانتان شد روا

مسیح عاشقانه به رفع آلام بشری می پردازد و به او کیمیای اعظم می گویند. مولانا این رویدادهای معجزآسا را به نحو زیبایی به تصویر می کشد و شفابخشی مسیح را از قدرت خداوند می بیند ولی می گوید خود عیسی خوب می داند امراضی وجود دارند که او نیز نمی تواند آنها را دفع کند. از جمله ی این بیماری ها، جهالت و حماقت است، در برخورد با این گونه بیماران باید از آنها دوری گرفت تا مصون باقی ماند، همچنان که خود مسیح برای عدم ابتلای به این گونه آلام به کوه می گریخت:

عیسی مریم به کوهی می گریخت

شیرگویی خون او می‌خواست ریخت

آن یکی در پی دوید و گفت خیر

در پی ات کس نیست چه گریزی چو طیر؟

با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت

کز شتاب خود جواب او نگفت

یک دو میدان در پی عیسی براند

پس بجد جد عیسی را بخواند

کز پی مرضات حق یک لحظه بیست

که مرا اندر گریزت مشکلی ست

از کی این سو می‌گریزی ای کریم

نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیم

گفت از احمق گریزانم، برو

می‌رهانم خویش را بندم مشو

گفت رنج احمقی قهر خداست

رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت

صحبت احمق بسی خونها که ریخت

اندک اندک آب را دزدد هوا

دین چنین دزدد هم احمق از شما

گرمی ات را دزدد و سردی دهد

همچو آن کو زیر کون سنگی نهد

آن گریز عیسی نه از بیم بود

ایمن است او، آن پی تعلیم بود

زمهریر ار پر کند آفاق را

چه غم آن خورشید با اشراق را

در شعر و ادب فارسی اشارات فراوانی به زنده کردن و حیات بخشیدن مسیح به کالبدهای بیجان رفته است که مستندات آن کتب آسمانی مسیحیت و اسلام است. در همین رابطه دم مسیحا یا نفس روح القدس به عنوان نماد معشوق به کار رفته است که در چشم او عاشق همچون پرونده ای بیجان است و این فقط از معشوق ساخته است که با نفس روح پرور خود در او زندگی تازه ای بدمد. از این روی نفس مسیح یا دم مسیحایی، نسیم جان پروری است که نه تنها به جسم های بی روح ، جان می بخشد، بلکه همچون نسیم بهارانی می باشد که پس از زمستان های سخت و ستمگر که گیاهان را به کام سرما فرو برده، با وزش خود، رستاخیز زندگی را به طبیعت برمی گرداند.

حافظ شیرین سخن در این باره می گوید:
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد

که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش

که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد

عطار نیز این دم مسیحایی را عامل بیداری خفتگان راه زندگی می داند و می سراید:
زین دم عیسی که هر ساعت سحر می آورد

عالمی بر خفته سر از خاک بر می‌آورد

هر زمان ابر از هوا نزلی دگر می‌افکند

هر نفس باغ از صبا زیبی دگر می‌آورد

ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن

از بهشت عدن مروارید تر می‌آورد

هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است

دست ابرش پای کوبان باز بر می‌آورد

گر ز بی برگی درون غنچه خون می‌خورد گل

هر دم از پرده برون برگی دگر می‌آورد

تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق

در سخن خورشید را در زیر پر می‌آورد

سعدی استاد سخن و سراینده بهترین غزلیات شورانگیز عاشقانه، انفاس سرو روانی که دل از کف او ربوده است را همچون نفس عیسی مسیح می داند و می گوید:

بر بود دلم در چمنی سرو روانی

زرین کمری، سیمبری، موی میانی

خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی

یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی

عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی

جم مرتبه‌ای، تاج وری، شاه نشانی

شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی

شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی

جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی

آسیب دلی، رنج تنی، آفت جانی

بیداد گری، کج کلهی، عربده جویی

شکر شکنی، تیرقدی، سخت کمانی

در چشم امل، معجزه ی آب حیاتی

در باب سخن، نادره ی سحر بیانی

بی‌زلف و رخ و لعل لب او شده سعدی

آهی و سرشکی و غباری و دخانی

در وادی شعر و ادب فارسی، بزرگانی هستند که آنها با مسیحیان حشر و نشر داشتند و زوایای سلوک و عشق مسیحایی را به خاطر همنشینی و موانست با مسیحیان و آشنایی و نزدیکی با فرهنگ آنان، به بهترین وجه ممکن به نظم کشیده اند. از جمله این افراد می توان به ناصرخسرو، خاقانی و نظامی اشاره کرد. خاقانی که در دامان مادری مسیحی بزرگ شده است با فرهنگ عیسوی نزدیکی و قرابت زیادی دارد و اشارات و زیبایی های خاصی در اشعارش در این باره مشاهده می گردد. قصیده معروف “ترساییه” او مشحون از دقایق و بیان روایت های درستی در باب آئین مسیحایی است:

فلک کژ رو تر است از خط ترسا

مرا دارد مسلسل راهب آسا

تنم چون رشته ی مریم دوتا است

دلم چون سوزن عیسی است یکتا

من اینجا پای‌بند رشته ماندم

چو عیسی پای‌بند سوزن آنجا

چرا سوزن چنین دجال چشم است

که اندر جیب عیسی یافت ماوا

نتیجه دختر طبعم چو عیسی است

که بر پاکی مادر هست گویا

سخن بر بکر طبع من گواه است

چو بر اعجاز مریم نخل خرما

مرا ز انصاف یاران نیست یاری

تظلم کردنم زان نیست یارا

نه از عباسیان خواهم معونت

نه بر سلجوقیان دارم تولا

مرا اسلامیان چون داد ندهند

شوم برگردم از اسلام حاشا

مرا از بعد پنجه ساله اسلام

نزیبد چون صلیبی بند بر پا

بس ای خاقانی از سودای فاسد

که شیطان می‌کند تلقین سودا

نظامی گنجوی شاعر بزرگ ایرانی که در قرن ششم هجری در شهر گنجه واقع در آذربایجان تحت حکومت آن زمان ایران دیده گشوده است به علت نزدیکی با مسیحیان و بویژه ارامنه از افکار و اندیشه های مسیح اطلاع کافی داشته و در اشعار خود بویژه در خسرو و شیرین از آن بهره جسته است.

پای مسیحا که جهان می‌نبشت

بر سر بازارچه‌ای می گذشت

گرگ سگی بر گذر افتاده دید

یوسفش از چه بدر افتاده دید

بر سر آن جیفه گروهی نظار

بر صفت کرکس مردار خوار

گفت یکی وحشت این در دماغ

تیرگی آرد چو نفس در چراغ

وان دگری گفت نه بس حاصل است

کوری چشم است و بلای دل است

هر کس از آن پرده نوائی نمود

بر سر آن جیفه جفائی نمود

چون به سخن نوبت عیسی رسید

عیب رها کرد و به معنی رسید

گفت ز نقشی که در ایوان اوست

در به سپیدی نه چو دندان اوست

وان دو سه تن کرده ز بیم و امید

زان صدف سوخته دندان سپید

عیب کسان منگر و احسان خویش

دیده فرو کن به گریبان خویش

آینه روزی که بگیری به دست

خود شکن آنروز مشو خودپرست

خویشتن آرای مشو چون بهار

تا نکند در تو طمع روزگار

جامه عیب تو تنگ رشته‌اند

زان بتو نه پرده فروهشته‌اند

چیست درین حلقه انگشتری

کان نبود طوق تو چون بنگری

گر نه سگی طوق ثریا مکش

گر نه خری بار مسیحا مکش

کیست فلک پیر شده بیوه ای

چیست جهان دود زده میوه ای

جمله دنیا ز کهن تا به نو

چون گذرندست نیرزد دو جو

انده دنیا مخور ای خواجه خیز

ور تو خوری بخش نظامی بریز

ناصرخسرو که شاعری اهل تحقیق و مطالعه است، به علت مسافرت های زیادی که به سرزمین های مختلف داشت و شرح آن را در سفرنامه ی خود نگاشته، فرصت این را پیدا کرده تا با اندیشه های مسیح آشنایی پیدا کند و آن را در سروده های خویش انعکاس دهد. شعر معروف زیر ازآن اوست:

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند

انگور نه از بهر نبید است به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟

تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

گستردگی تأثیر اندیشه های عیسی مسیح در ادب فارسی تا به جایی رسیده که بسیاری از محققان و مفسران پنداشته اند که بعضی از آداب و رسوم صوفیه از قبیل عزلت گزینی، بی توجهی به این دنیا، تجرد، فقر و ریاضت متأثر از نحوه ی سلوک و رفتار مسیح و رهبانیت عیسویان است. نمونه ی بارز این تأثیرپذیری را می توان در داستان شورانگیز و زیبای شیخ صنعان مشاهده کرد که الگو و نماد تصوف و زهد و پارسایی بود ولی گرفتار عشق هستی سوز و گمراه کننده ی دلبری کافرکیش مسیحی شد، که بزرگان و سرایندگان اشعار عرفانی از جمله عطار نیشابوری آن در کتاب منطق الطیر خود به نظم کشیده است:

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود

در کمال از هر چه گویم بیش بود

شیخ بود او در حرم پنجاه سال

با مرید چارصد صاحب کمال

هم عمل هم علم با هم یار داشت

هم عیان هم کشف هم اسرار داشت

این شیخ با این همه وجاهت مذهبی و شرعی در خواب می بیند که در ولایت روم مسیحی نشین بتی را سجده می کند. پس از چندی قصد آن دیار کرد و در عمارت باشکوهی مشاهده کرد دختری ترسا و مسیحی در کنار پنجره نشسته است. این دختر آنقدر زیبا بود که آفتاب بر جمال او حسد می برد و هرکس او را می دید دیوانه وار عاشقش می شد. دختر مسیحی با دیدن شیخ نقاب پس می زند و شیخ با دیدن چهره ی بی نقاب او، تمام وجودش از عشق آتش می گیرد و برای رسیدن به وصال معشوق از هر کار ضد شریعت که دختر زیبارو می گوید، سر باز نمی زند و ماجراهایی را می آفریند که زیبا و خواندنی است. حافظ نیز می گوید:”گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن.”

عیسی مسیح و تفکرات زیباپسند او حتی در میان شاعران و سرایندگان معاصر نیز جا باز کرده است. فروغ فرخزاد شاعر شناخته شده ی معاصر بسیار تحت تأثیر اخلاق و رفتار مسیح بود و از کتب آسمانی مسیحیت ذکر زیادی به میان آورده است، به طوری که بسیاری شعر آیه های زمینی فروغ را با آیه های آسمانی مسیح مرتبط می دانند. فروغ در این شعر از تعبیرات و ادبیاتی استفاده کرده است که آنها را می توان در متون مقدس بویژه مسیحیت پیدا کرد:

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده گاه های الهی گریختند

و بره های گمشده ی “عیسی”

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشت ها نشنیدند…..

نگارنده را گمان بر این است که فروغ شعر “کسی که مثل هیچکس نیست” را هم تحت تأثیر اندیشه ی سوشیانس و برگشت ادیان الهی از جمله رجعت مسیح سروده است:

کسی می آید

کسی می آید

کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را

نمی شود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درخت های کهنه ی یحیی بچه کرده است

و روز به روز

بزرگ می شود، بزرگتر می شود

کسی از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچ پچ گل های اطلسی …

همچنین استاد شهریار، شاعری با احساس لطیف و عاشقانه که با دیدن دختر ترسایی که به کلیسا می رود و او را مسحور خود کرده است این گونه حرف دلش را به روی کاغذ می آورد:

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری

سینه مریم و سیمای مسیحا داری

گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف

چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری

آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس

که نهال قد چون شاخه طوبا داری

جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست

تنگ مپسند دلی را که در او جا داری

مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی

فلک افروزتر از عقد ثریا داری

به کلیسا روی و مسجدیانت در پی

چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری

پای من در سر کوی تو به گِل رفت فرو

گر دلت سنگ نباشد گِل گیرا داری

دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب

آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری

آیت رحمت روی تو به قرآن ماند

در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری

کار آشوب تماشای تو کارستان کرد

راستی نقش غریبی و تماشا داری

کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد

تو به چشم که نشینی دل دریا داری

شهریارا ز سر کوی سهی بالایان

این چه راهیست که با عالم بالا داری

و در پایان یاد می کنیم از مهدی سهیلی، انسانی عاشق و غزلسرایی برجسته که در حق او ستم ها روا شد و جایگاهی بالا در اشاعه شعر و ادب فارسی در زمان ما داشت:

خدایا، عشق را در من برانگیز

ندای عشق را، در من رسا کن
از این مرداب بودن، در هراسم
مرا از ننگ بی عشقی رها کن

مرا مهتاب کن در تیره شب ها
که به هر کلبه ی ویران بتابم
دم گرم مسیحایی به من بخش
که بر بالین بیماران شتابم
مرا لبخند کن لبخند شادی
که بر لبهای غمخواران نشینم
زلال چشمه ی آمرزشم کن
که در اشک گنهکاران نشینم
مرا ابر عطوفت کن که از خلق
فرو شویم غبار کینه ها را
ز دلها بسترم امواج اندوه
کنم مهتاب باران سینه ها را

بزرگا زندگی بخشا، برانگیز
نوای عشق را ز بند بندم
مرا رسم جوانمردی بیاموز
که بر اشک تهیدستان نخندم
به راهی رهسپارم کن که گویند
چو او کس عاشق مردم نبوده ست
چنانم کن که بر گورم نویسند
در اینجا عاشق مردم غنوده ست

تورنتو ـ ۲۳ دسامبر ۲۰۱۳