بازنگاری روایت شش سال درد و رنج و اندوه یک پناهجوی ایرانی در نروژ
نزدیک به شش سال است که به عنوان پناهجو در نروژ زندگی میکند. همراه با همسر و پسرش امین به نروژ آمده و اکنون پسری دیگر به نام آرش هم به جمع آنها اضافه شده و خانوادهی چهار نفری را تشکیل میدهند.
طی این سالها، آوارگی در آوارگی سهم او و خانوادهاش بوده است؛ از یک اردوگاه پناهندگی به اردوگاهی دیگر و حتا از نروژ به دانمارک و باز هم نروژ. به سبب رفتاری که با او و خانوادهاش شده، شعار حقوق بشر و احترام به حقوق زنان و کودکان را باور ندارد. رنگ و لعاب زدن به موازین حقوق انسانی نمیتواند شرایطی بهتر از ایران را برای ما پناهنجویان رقم بزند، چرا که آنان به منافع اقتصادی و روابط متقابل دو کشور حتا اگر آنها به مصوبههای سازمان ملل در رابطه با حقوق بشر، بی اعتنا باشند، اعتنای بیشتری دارند.
سیدمهدی کارگر، پدر خانواده، از آنچه بر او گذشته، روایتی اندوهگین تعریف میکند که در کشوری غربی، جایی که در آن فریاد دفاع از حقوق بشر و رعایت حقوق انسانها، گوش فلک را هم کر کرده است، ناباورانه به نظر میرسد:
از روزی که به اجبار ایران را ترک و وارد نروژ شدیم، آوارگی را با گوشت و پوست و استخوان حس کردیم. حتا امین که آن زمان کودکی بود و اکنون نوجوانی افسرده، نه تنها درد آوارگی را حس میکند که ناخودآگاه، از رفتار نروژیها نفرت دارد. برایش توضیح میدهم که نفرت، مشکلی را حل نمیکند، اما او بیشتر تحت تأثیر نابرابری خود با همکلاسیهای نروژی خود است و مردم اینجا را دوست ندارد. او میداند که هیچ خانوادهای با این تعداد، در اتاقی شش متری زندگی نمیکند. او میداند که مسئولان کمپ پناهندگی با وی و با ما، نه مانند انسان که انگار با برده رفتار می کنند. او میداند که او و خانوادهاش آیندهای ندارند و به همین خاطر هم پس از حکم اخراج، ترک خاک و دادگاه تجدیدنظر، میزان افسردگی او بیشتر شده است. او میداند که در خانه نروژیها، کودکان و نوجوانان اتاق خود را دارند و حتا در اتاقهاشان، تلویزیون و سایر وسایل رفاهی نیز وجود دارد، اما او و ده کودک دیگری که در کمپ هستند، بر اساس قانونی نانوشته از تلویزیون محروماند. آخر پنجاه نفر در کمپ هستند و یک تلویزیون مشترک در سالن بزرگ آن هست. یکی میخواهد برنامهی ورزشی ببیند، یکی میخواهد اخبار را تماشا کند و کودکان هم مایل به تماشای برنامههای ویژه خود مانند کارتون هستند که به آنها حقی داده نمیشود. به همین سبب هم میگویم او از محرومیت خود و دیگر کودکان آگاه است.
در یکی از کمپهای پناهندگی، حتا کودکان بالای پنج سال حق خوردن شیر و میوه نداشتند. فکر میکردیم وقتی به کمپ دایم برویم، اوضاع بهتر خواهد شد که متأسفانه در آنجا هم شاهد نقض حقوق بشر بودیم.
پس از انتخاب مسیحیت به عنوان دین خود، کشیش گوندرسون از تعمید پسرم امین به این خاطر که به احتمال، شرایط ما دشوارتر خواهد شد، سر باز زد. با گذشت دو سال، هر روز بیشتر از بیحقوقی پناهجویان در کشوری که جایزهی صلح نوبل را اعطا میکند، آگاه میشدیم. هر روز احساس میکردیم، بردهای هستیم که اگر تن به فرمان ارباب ندهیم، جریمهای سنگینتر از بردههای دوران اسپارتاکوس در انتظارمان خواهد بود. این احساس به این سبب هر روز بر ما غلبه میکرد که در آشپزخانهی کمپ کارهایی مانند تمیزکاری میکردیم، شاید به فرزندم میوهای هم تعلق میگرفت. در کمپ دایم هم با حیله و با نام کار عملی ما را وادار به بیگاری میکردند تا از امکانات بهتری برخوردار شویم. این برخورد آیا نامی بهتر از بردگی مدرن دارد؟ اگر کسانی هم تن به این بردگی ندهند، سرانجامی مانند من خواهند داشت. هر نوع اعتراض و شکایت از شرایط بد کمپ موجب گزارش مسئولان به ادارهی مهاجرت میشد که از ناآرامی ما خبر میداد. این گزارشها هم بی تردید بر تصمیمگیری نهایی کارمندان ادارهی مهاجرت، بی تأثیر نخواهند بود.
با گذشت زمان و تحمل درد بردگی مدرن، روزی با کلیسای فارسی زبان در اسلو آشنا شدیم و به اسلو رفتیم. در آنجا روزی پسرم به خاطر در دست داشتن انجیل، مورد هجوم فردی ناشناس قرار گرفت که یک هفته در خانه بستری شد. به همراه کشیش و مسئولان مدرسه پسرم برای شکایت به پلیس رفتیم. در آنجا با برخورد سرد آنان و گفتن این که خوب این طور کارها عادی است و مناسبات دینی موجب چنین کارهایی میشود، بیشتر با بیحقوقی خود در نروژ آشنا شدیم.
به پیشنهاد کشیش، جهان بینایی برای اقامت راهی شهری به نام «آشیم» شدیم، اما چون با موافقت کمپ و مقامات ادارهی مهاجرت نبود، از همهی مزایای اندک پناهندگی هم محروم شدیم، اما بارداری و بیماری صرع همسرم، بنفشه، ما را واداشت که باز هم به کمپ و به همان اتاق شش متری بازگردیم تا همسرم تحت مراقبتهای پزشکی لازم قرار گیرد. دکترها از کمپ خواسته بودند تا اتاق ما را از طبقهی چهارم به طبقهی اول یا پایینتر انتقال دهند، که مسئولان هیچ توجهی به توصیهی پزشک نکردند. مسلمانهای پناهجو، شرایط را برای ما دشوارتر میکردند؛ گاه در غذای ما آشغال میریختند و گاه کل غذای ما را به زبالهدان میریختند. ما مرتد بودیم و از نظر آنها جان و مالمان حرام است و آنها حق داشتند هر طور که بخواهند با ما رفتار کنند. گزارش این کارها به مسئولان کمپ هم مشکلی را حل نمیکرد و با این پاسخ روبرو میشدیم که اختلافات مذهبی عامل این بدرفتاریها است.
به کمپ دیگری در شهر بملو در غرب نروژ منتقل شدیم. در آنجا همهی خانواده غسل تعمید شد و بدرفتاری مسلمانها هم هر روز بیشتر میشد. حالا دیگر ناسزا گفتن به ما خیلی عادی شده و مسئولان هم کاری نمیکنند. حتا وقتی به مسئول کمپ پناه میبردیم، او هم با انداختن آب دهان بر روی زمین، ما را به مدارا و تحمل دعوت میکرد. پسرم، امین، در مدرسه و در برابر چشمان نروژیها کتک خورد و به ما سوء قصد شد. وقتی برای شکایت به پلیس مراجعه کردیم، گفتند: هنوز که خبری نشده، اگر کشته شدید، ما وارد عمل خواهیم شد. سرانجام شبی، اتاق ما و در هنگام خوردن شام، مورد هجوم خانوادهای مسلمان اهل چچن قرار گرفت که همسرم دو روز در بیمارستان بستری شد. درگیریهای مداوم ساکنان کمپ با یکدیگر و حتا با پلیس، ما را بیشتر آگاه کرد که در این کشور حتا پلیس هم برای پناهجو ارزشی قایل نیست و به کلی از حقوق پناهندگی خبری نیست.
تاب این همه نامردمی و مرارت، کاری است بس دشوار. دو خانوده ایرانی که نتوانستند این همه ظلم و ستم را برتابند، یکی به آلمان و دیگری به اسلو فرار کردند. من هم سرانجام کاسهی صبرم لبریز شد و به سبب جلوگیری از افسردگی بیشتر پسرم که هر روز چون شمع در برابرم آب میشد و در دامگه بیماری روحی فرو میرفت، و هم چنین به خاطر ترس از پلیس، نداشتن امنیت و نبود کسی که از حقوق ما دفاع کند، به این تصمیم رسیدم که نروژ را علیرغم حاملگی همسرم، ترک کنم. نروژی که حتا برای وضع حمل همسرم حقی قایل نبود را پشت سر گذاشتم و به دانمارک فرار کردم.
در دانمارک همسرم تحت مراقبتهای پزشکی قرار گرفت. به گفتهی پزشکان، بایستی همسرم را به سبب پشت سر گذاشتن دورانی بس دشوار و سرشار از اضطراب، پیش از موعد به تیغ جراحی می سپردند. او را به اتاق عمل بردند تا آرش هفت ماهه پا به این دنیای بیرحم بگذارد که در آن عدالتی وجود ندارد. از مهر دانمارکی ها سپاسگزارم که با وجود آن که ما در حوزهی قانون دوبلین بودیم، از ما پذیرایی کردند و سرانجام همسر و آرش نوزاد به خانهای برگشتند که ادارهی مهاجرت این کشور در اختیار ما گذاشته بود. (بر اساس مصوبهای که موسوم است به توافقنامهی دوبلین، هر کس که وارد اروپا میشود، اگر قرار باشد پناهندگی تقاضا کند، باید در اولین کشور اقدام به این کار کند. پس از این کار، او اگر به کشور دیگری برود، مقامات آن کشور حق دارند که او را به کشور اول بازگردانند.) همین قانون هم بعد از گذشت شش ماه اقامت در دانمارک، وادارمان کرد که به نروژ بازگردیم.
به همراه دیگر پناهجویان ایرانی، برای اعتراض به شرایط غیرانسانی در کمپها و بررسی پروندهی پناهجویان، پس از سکنا دادن همسر و دو فرزندم نزد یکی از دوستان در اسلو، دست به تحصن زدم. از شهر اسلو تا تروندهایم که حدود پانصد کیلومتر است را پیادهروی کردیم تا بین راه شرایط دشوار پناهجویی را به مردم این کشور نشان دهیم. با شروع فصل مدرسه، مجبور بودیم به کمپ برگردیم. همینجا بگویم که به ما گفته شده بود که اگر دست به اعتراض و تحصن بزنیم، دولت نروژ سرانجام تلافی میکند و با پنبه سر میبرد، اما باورمان نمیشد. اما با انتقال ما به کمپ ولا که موسوم شده بود به گوانتاموی نروژ، عملیات انتقامجویانه انگار شروع شده بود.
در کمپ، با وجود تمام مشکلات، زندگی ما که متکی بود به امید، ادامه داشت. روزی، همسر و فرزندانم را برای تفریح از کمپ خارج و به مرکز حمایت از زنان آسیب دیده منتقل کردند. در آنجا، همسرم پی به دروغگویی مسئول کمپ برده بود و با ترفندی توانسته بود از آنجا خارج گردد. برای شکایت از مسئول کمپ به پلیس مراجعه کردم که در آنجا هم به جای این که شکایت مرا ثبت کنند، به او زنگ زدند و مرا از اداره پلیس بیرون کردند. کمی بعدتر، مسئول کمپ به همراه خانمی دیگر به ما مراجعه کردند و خواستند در دفتر شهرداری گفتگو کنیم. به خواست آنها بچهها در اتاق بازی ماندند و ما هم برای صحبت به اتاقی دیگر رفتیم. اما هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که دو پلیس به آنجا آمدند و گفتند که فرزندان شما را به جای امنی منتقل کردهایم و شما هم بروید و برای صحبت فردا بیایید. در بهت و ناباوری فرو رفته بودیم که این چه نقشه پلیدی است. شوکی که پیامد این حادثه بود، حتا فرصت اشک ریختن را هم انگار از ما گرفته بود. انتقامجویی که گفته بودند، آیا این است؟ اگر آری، آیا چنین کاری در بدترین کشورهای دنیا هم در حق نوزادی چند ماهه و پسری ده ساله میشود؟
موضوع را از طریق وکیل دنبال کردیم. وکیل پس از پیگیری، گفت که مسئول کمپ به ادارهی محافظت از کودکان، که اکنون فرزندانم در آنجا نگهداری میشوند، گفته که همسرم شکایت کرده که از همسرش کتک میخورد. به همین سبب هم، اکنون بچهها برای دور بودن از محیط خشونت، در جایی دیگر نگهداری میشوند. موضوع به دادگاه کشیده شد. در دادگاه آنها اصرار داشتند که ما خشونت کردهایم و از سوی دیگر پافشاری ما بر این که شما دروغ میگویید. سرانجام هم قاضی رأی به بازگرداندن بیدرنگ آرش نوزاد و امین پس از تحقیق پلیس داد. فردای آن روز اما، تنها پیامی دریافت کردیم که بچهها به شما بازگردانده نخواهد شد. یعنی زور و جور و ستم. یعنی حکم قاضی هم در برابر بیعدالتی بی ارزش است. در این کمپ که قرار است بر اساس استانداردهای بینالمللی و تحت نظارت ادارهی کل مهاجرت که وابسته است به وزارت دادگستری نروژ اداره شود، عدالت قربانی خودخواهیهای فردی میشود، برای هر کاری جریمه در نظر گرفتهاند، میخ کوبیدن به دیوار اتاق مبلغی معادل بیست دلار، سیگار کشیدن در محوطه، صد دلار و …
برای بازگرداندن فرزندانمان تقاضای استیناف دادیم و شش ماه طول کشید تا دادگاه برگزار شد. در این شش ماه، هر هفته دو بار آرش را ملاقات میکردیم. مدارک لازم دال بر دروغگویی مسئول کمپ را به وکیل دادیم. آنها هم البته هر روز بر فشار خود میافزودند تا ما را به تسلیم وادارند. تحمل آن همه اذیت و آزار البته دشوار بود اما ما برای در آغوش کشیدن فرزندانمان این کار را کردیم. بچهها دور از ما بودند اما این همه مناسبات غیرانسانی که بر ما روا میشد را شاهد نبودند که همین مورد موجب تحمل ما میشد. سرانجام دادگاه سه روزه استیناف هم این شد که فرزندانمان را به ما برگرداند. یعنی همهی آنچه آنها گفته بودند، دروغ بوده. اما هنوز هم همانها بر کرسی ادارهی کمپ پناهندگی تکیه زدهاند. این همه نامردمی موجب نشد که کسی سرزنش شود یا متاسف گردد که کودکی ده ساله توسط پلیس بازجویی شده. بازجویی با حضور شش پلیس، دو وکیل، دو روانشناس و گروه فیلمبرداری. مگر این کودک تروریست بود که چنین با او رفتار میشد؟
با کمک دوستان نروژی، به کمپ دیگری منتقل شدیم. اما وسایل ما که در اتاق مانده بود، انگار که نابود یا مصادره شده. هم به شرکتی که مسئول ادارهی کمپهای پناهندگی است و هم به پلیس گفتم؛ چون فکر میکردم که هنوز هم مسئول کمپ در فکر انتقام بیشتری از ما باشد، پیش از ترک محل سکونت، از اتاق فیلم گرفتهام، با ما تماس گرفتند که اسباب و اثاثیه شما در انبار است و به زودی به کمپ جدید منتقل خواهد شد.
او اما انگار قصد داشت که آرامش را از ما بگیرد. چندی بعد از انتقال به کمپ جدید، به پلیس شکایت برده بود که از من و پسرم، ترس دارد. شکایتی که موجب حیرت پلیس هم شد. بعدتر هم فاکتوری به عنوان جریمه کوبیدن میخ بر دیوار برایمان ارسال کرد. پلیس شهر جدید، پرسید که موضوع چیست؟ برایش شرح دادم و گفت که اگر بخواهیم میتوانیم از او شکایت کنیم تا آنها او را به سزای اعمالش برسانند. چون از حقوق بشر ادعایی نروژ خبر داشتم، به حرف آنها هم اعتنایی نکردم و شکایتی هم به پلیس نبردم. مدتی از این جریان نگذشته بود که ما را تهدید کردند که اگر نروژ را ترک نکنیم، ممکن است که باز هم بچهها را از ما بگیرند. استفاده از کودکان برای بازگرداندن خانواده آیا روا است؟ به ما گفتند که اگر لازم باشد، حق حضانت کودکان را از شما میگیریم و با اندکی پول شما را به ایران باز میگردانیم.
برای بررسی مجدد پرونده پناهندگی، به جلسهای که موسوم است به «جلسه نمدا» رفتیم. در آنجا هم به پسرم گفتند که میدانیم که جان پدرت در خطر هست و مادرت هم با رفتن به ایران زندانی میشود، اما تو که مشکلی نداری، میتوانی نزد مادر بزرگت باشی و زندگی کنی. از آن روز، پسرم امین، بیماری قلبی گرفته و مدام در اضطراب است. افسردگی او بیشتر شده و نوجوانی شده که در انزوای شدید به سر میبرد. فرار از نروژ و نجات از حقوق بشر ادعایی آنها، خواست امروز او است.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
نمی دانم این شعر به نروژی ترجمه شده یا نه؟ اما خوب در سر در سازمان ملل که هست. اینها هم که انگلیسی میدانند. ای کاش ذرهای انسانیت به نروژیها داده شود. ای کاش هموطنان من در نروژ، آنهایی که جواب دارند و اکنون به عافیت جویی خود مشغولاند، یادشان باشد که روزی هم شاید، آنها خود این روزهای دشوار را داشتهاند.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.
Abbasshokri @gmail.com