به مناسبت پنجاه و چهارمین سال درگذشت نیما
این روزها پنجاه و چهارمین سالگرد درگذشت پدر شعر نو فارسی، نیما یوشیج است؛ کسی که زندگی خود را وقف شعر و ادب فارسی کرد و طرزی نو و جدید در سرودن شعر از خود بر جای گذاشت؛ روشی که از ظرفیت و گستردگی فراوانی در بیان اندیشه ها و افکار برخوردار است و با آن می توان بسیاری از گفته ها و احساسات را که در قالب سنتی شعر ارائه آنها مشکل است، به راحتی و زیبایی بیان کرد.
در این نوشتار درصدد هستم که خاطرات سفر خودم به یوش، زادگاه نیما را برای شما بنویسم.
یوش دهکده ای ییلاقی و کوهستانی است که در میانه جاده چالوس و هراز واقع شده است. برای رفتن به آنجا حداقل از دو مسیر مناسب امکان پذیر است ولی من از راهی رفتم که هر ساله نیما در تابستان ها به آنجا می رفت؛ از جاده چالوس و از پل زنگوله.
سفرنامه نویسی پنجره ای است به دنیای واقعیت ها و صمیمیت ها. کسی که سفرنامه می نویسد نمی تواند دروغ بگوید و غیر از آن چه که می بیند و انجام می دهد، بنویسد. خاطرات سفر همچون آئینه ای است که در مقابل رویدادها قرار می گیرد تا هر آن چه که به طور طبیعی وجود دارد، در آن منعکس شود. گاهی اوقات یک سفرنامه نویس چیزهایی را می نویسد که هیچ مورخ و نویسنده ای به آن اشاره نکرده است. در حقیقت سفرنامه نویسی سیری در انفاس و آفاق گیتی است و کسی که به سفر می رود عاشق کشف لحظه های از دست رفته و افق های مجهول و رفتار عجیب و جدید است.
خیلی ها به یوش سفر می کنند. خیلی ها هم از خاطرات سفر خود مطلب نوشته اند، ولی حال و هوای من در این سفر به گونه ای دیگر بود، چون احساس می کردم همراه نیما و عالیه خانم و با همان قاطرهایی که مشهدی اسداله چاروادار یوشی برای نیما می آورد به سوی یوش در حرکتم. پس کیفیت سفر من به یوش و نوشتن این سفرنامه با دیگر نوشته ها فرق دارد. من این سفرنامه را موقعی می نویسم که مدت پنج سال در زندگی و آثار نیما به پژوهش و بررسی پرداخته ام و علاوه بر چندین مقاله درباره او و آثارش، کتاب “نیما چه می گوید؟” را به رشته تحریر درآورده ام که به بازار عرضه شده است. به همین دلیل است که می گویم در این سفر حال و هوای دیگری دارم. نیما را جور دیگری می شناسم که با شناخت معمولی از یک شاعر سنت شکن فرق دارد.
در هر حال، صبح زود به شوق دیدار خانه پدری نیما و نشستن در کنار مزار مردی که در طول زندگیش همواره تنها بود و حتی نزدیک ترین کسان و دوستانش نیز وی را نشناختند به همراه دوست دیرینم حسن نیکبخت از تهران، شهری که همواره مورد تنفر و محل اذیت و آزار نیما بود به سمت یوش زادگاه او حرکت کردیم و دل به جاده چالوس سپردیم. شور و شوقی که در دل نهفته بود آن چنان گذشتِ زمان را در خود فرو برد که در مدت کوتاهی به “پل زنگوله” در جاده چالوس رسیدیم و راه را به سوی آرامگاه ابدی نیما پی گرفتیم. چند لحظه ای در کنار این پل نشستم و دل به جریان آبی که از زیر آن روان بود سپردم. ذهن را به خاطرات دوری که نیما هر ساله به شوق دیدار طبیعت دوران کودکی اش و مردم ساده و روستایی یوش در این محل با سور و سات زندگی از اتوبوس ایران پیما پیاده می شد، کشاندم. از دور احساس کردم مشهدی اسداله چاروادار در حالی که لبخند به لب دارد به سراغ نیما و خانواده او که من هم همراهشان هستم، می آید تا ما و وسایلمان را سوار قاطرهای خود کند و راه یوش را از داخل کوه ها و دره ها و تنگه های صعب العبور در پیش گیرد. دل بی صبرانه به شوق درآمد و همچون پرنده ای بلند پرواز به بالای کوه ها و گردنه های سر به فلک کشیده، اوج گرفت. مسافت کمی از قهوه خانه پل زنگوله دور نشده بودیم که صدای کبک ها و پرندگان گوناگون سکوت منطقه “ترک وشم و لا وشم” را شکست و ناگهان مشهدی اسداله در میان این صداها و صدای آبشاری که از بلندی کوه به رودخانه پل زنگوله می ریخت، شروع به خواندن آواز سوزناک محلی کرد.
نگاهم به چهره نیما افتاد و دیدم او تمام هستی و شور و شوق زندگی را در پس آوازهای محلی مشهدی اسداله جستجو می کند و کاروان کوچکش به سوی روستای محل عشق ها و ناکامی های وی در دره یوش به پیش می رود. عالیه خانم و شراگیم بر روی بار قاطرها نشسته بودند و در جلوی چشم، طبیعت بود و کوه و زیبایی های خیره کننده و آسمان آبی با لکه های ابر که خودنمایی می کردند.
من احساس نمی کردم که در اتومبیل نشسته ام و پیچ ها و گردنه های جاده یوش را پشت سر می گذارم. خود را با تمام وجود همراه نیما می دیدم که مشهدی اسداله مرا هم به روی قاطری سوار کرده بود و خود پیاده شده و دهانه آن را از جلو می کشید. نمی دانستم در خوابم یا بیداری. نسیم جانبخش ملایمی را روی صورتم حس می کردم و دل به کوه و درخت و آب سپرده بودم. ذهنم را به ذهن نیما پیوند زدم که ناگهان در افقی نه چندان دور تنگه “ماخ اولا” چهره گشود و تمامی ما را در خود فرو برد. یاد شعر نیما افتادم که سروده بود:
ماخ اولا پیکره رود بلند
می رود نامعلوم
می خروشد هر دم
می جهاند تن، از سنگ به سنگ
چه فراری شده
(که نمی جوید راه هموار)
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز
می رود بی سامان
با شب تیره، چون دیوان که با دیوانه.
یک آن احساس کردم که همراه نیما در میان این دره در حرکتم و صدای او را که در داخل تنگه پیچیده است می شنوم که برای شراگیم دارد قصه می گوید از پیرزن جادوگری که روزها در حفره ای بزرگ داخل صخره های ماخ اولا پنهان است و شب ها بیدار می شود و به حرکت درمی آید. روح من در میان خواب و بیداری در صخره ها و کوه های جاده یوش باقی مانده بود و جسمم در داخل اتومبیل پیچ ها و بلندی های جاده را با سرعت پشت سر می گذاشت.
در این سیر و سلوک عاشقانه و پر خاطره از دهکده “اوز” گذشتیم و از دور کوه “وازنا” خودنمایی کرد که همچنان پر غرور و سرکش با چشمانی پر فروغ به دنبال نیما می گشت. این بار بر بالای آن ابری نبود تا نشان از بارندگی در قشلاق باشد. چیزی که یوشی ها تجربه کرده اند.
پیرمردی کهنسال با داسی در دست از کنار جاده به یوش می رفت. سوارش کردیم. در صندلی عقب نشست. گویی نیمای خودمان را یافته بودیم. “مصطفی جمشیدی” به زبان مازندرانی از کودکی هایش با نیما گفت که چگونه نیما زیر درختان یوش آتش می افروخت و چای درست می کرد و با همشهریانش با آب نبات هایی که از شهر آورده بود می خوردند. مصطفی ۷۸ سال دارد و هنگامی که نیما درگذشت او ۲۶ ساله بود. از عشقی که نیما به مردم داشت و مردم هم به او داشتند، سخن گفت. از تنفر نیما به ارباب ها و خان ها، چون آنها نتیجه دسترنج مردم رعیت را چپاول می کردند. او از کارهای نیما حرف زد. از کمک هایش به مردم و از شکار رفتن با او. شکار کبک در میان کوه ها و آبشخورهای یوش. از این که نیما با شهامت خان ده را از حمام بیرون کرد تا مردمی که از سرکار برگشته بودند به حمام بروند. از خانواده نیما و پدر و پدر بزرگ او گفت که همه خوب و مردمدار بودند. از مسجدی که در یوش پدربزرگ او ساخته بود. از لادبن برادر نیما که یوش را ترک کرد و دیگر برنگشت.
مصطفی ما را به کوچه پس کوچه های پر صفای یوش برد و به نزدیکی خانه دوست. کوچه های سنگفرش با دیوارهای گلی و درختان انبوه. جایی که نیما بارها از آن گذشته بود. آدم در این کوچه ها نه تنها گم نمی شود بلکه خود را پیدا می کند. انگار همین دیروز بود که در شبانگاه، نیما در میان اتاق هشتی منتظر نشسته بود و می خواند:
ترا من چشم در راهم شبا هنگام
که می گیرند در شاخ “تلاجن” سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام، در آن دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفتگانند،
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
حال در این فکر بودم که آیا ما را نیز نیما چشم در راهست؟ از که باید پرسید در این کوچه پس کوچه های یوش که در آن عشق موج می زند، خانه دوست کجاست؟ عجب سئوالی. چشمم ناگه به کوچه ای افتاد که نام “سهراب سپهری” بر آن نهاده بودند. او به ما نشانی داد. نشانی خانه نیما را:
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟
در جستجوی یافتن خانه دوست بودیم که ما را آشنایی صدا زد. در کوچه ای به نام “سیروس طاهباز” او خوب می دانست خانه دوست کجاست. ما را یک راست به در خانه او برد. بر کوبه دری پر از گل میخ قدیمی کوبیدیم. خانمی ما را ندا داد در آئید، خانه دوست همین جاست. عجیب صدای این خانم شبیه صدای بهجت کوچولو، خواهر نیما بود. به درون رفتیم. سادگی، زیبایی و صداقت روستایی همه جا را پر کرده بود. بی خود نبود که نیما از شهر گریزان بود. از لابلای دیوارهای خشت و گلی و درهای چوبی متعدد که نور را از پس شیشه های رنگی به رنگین کمانی از زیبایی ها می شکستند به سرای ابدی نیما یوشیج وارد شدیم. یک راست بر سر مزارش رفتیم. نشستیم در کنار او، درد دل ها کردیم. از تنهایی و غربت که ما نیز غریبیم و تنها. بسیار خوشحال شدم وقتی که دیدم سیروس طاهباز پس از سال ها کوشش در میان کاغذ پاره های نیما و سر و سامان دادن به سروده های او، اینک نیز پیر و مراد خود را در یوش تنها نگذاشته است. پیش خود گفتم اگر نیما در زندگی اش تنها بود و کسی را نداشت و اگر شراگیم حتی پس از مرگ پدر نیز علی رغم نفرین های نیما بر فرزندی که وطن اش را ترک کند، او را ترک کرد، لااقل طاهباز این معرفت را داشت تا نگذارد نیما در یوش تنها بماند.
چشمم به گوری افتاد، اشک از چشمانم جاری شد. دیدم بهجت کوچولو خواهری که نیما او را عاشقانه می پرستید و می خواست برایش کلاهی از گل درست کند تا هر چه پروانه هست دور آن کلاه جمع شوند و پیراهنی برای او بخرد که در مهتاب، مهتابی رنگ و در آفتاب به رنگ آفتاب باشد، اکنون در کنار برادر آرمیده است.
در دل احساس شعف کردم که نیما اگر چه در زندگی دمی آرامش نداشت، ولی در دل خاک یوش و در خانه پدری، در سکوت و صفا با آرامش در کنار عزیزانش خفته است. ولی پس ذهنم احساس کمبود می کردم. پس عالیه خانم کو؟ واقعاً جای او در یوش خالی است. یاد نامه ای افتادم که نیما برای او در دوران جوانی اش نوشته بود:
“من همیشه از مقابل گل ها مثل نسیم های مشوش عبور کرده ام. قدرت نداشته ام آنها را بلرزانم. در دل شب ها مثل مهتاب بر آنها تابیده ام. نخواسته ام وجاهت آسمانی آنها پنهان بماند. کدام یک از این گل ها می توانند در دامن خودشان یک پرنده غریب را پناه بدهند. من آشیانه ام را (قلبم را) روی دستش می گذارم، که می تواند ابرهای تیره را بشکافد، ظلمت ها را برطرف کند و ناجورترین قلب ها را نجات بدهد؟ عالیه! تو! تو می توانی.
می دانی کدام ابرها، کدام ظلمت ها، ظلمت شبهای درازی بوده اند که شاعر برای گل موهومی که هنوز آن را نمی شناخت خیال بافی می کرده است. ابرها موانعی بوده اند که مطلوبش را از نظرش دور می کردند.
آن گل تو بودی. تو هستی. تو خواهی بود.
چقدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم. گل محبوب قشنگ من!”
نمی دانم حرف دلم را باید به کی و چه کسی بگویم که نیما بدون عالیه در یوش هنوز هم تنها است. اگر می خواهید او را لااقل اکنون که در دل خاک آرمیده است برای یک بار هم که شده، خشنودش سازید، عالیه را هم به کنار او بیاورید.
همه جا را عاشقانه نگریستیم، اتاق ها، درها، دیوارها، سقف ها، وسایل زندگی نیما، شناسنامه او، قباله ازدواجش با عالیه، کتاب هایش، نقاشی هایش، زین اسبش، چراغ های پریموس، لمپا، فانوس هایی که شب هنگام با او بودند، عکس های مختلف، گنجه ی لباس ها، یخدان چوبی، عکس طوبی مفتاح مادرش که گویی هنوز در آن خانه حکمفرمایی می کند، رادیو قدیمی نیما، دوربین شکاری، مخزن باروت، نوار فشنگ، تفنگ شکاری، جعبه های وسایل شخصی، عینک مطالعه و… همه اینها با ما حرف می زدند و از زندگی در کنار نیما سخن می گفتند.
گل های آفتاب گردان داخل حیاط نیما، رو به سمت غروب آفتاب گرفته بودند که ما خانه همیشگی او را ترک کردیم. بیرون آمدیم ولی دل در آنجا بود و در کنار نیما، در کنار سیروس و در کنار بهجت کوچولو.
هر کسی را که در کوچه پس کوچه های یوش می دیدیم به شکل نیما بودند. گویی در یوش همه نیمایی هستند و همه عاشقانه او را دوست دارند. همه از این که از حق شان در مقابل خان ها و ارباب های روستا جانانه دفاع می کرد، سخن می گویند.
“یزدان حق بیان” که شصت سال است در یوش زندگی می کند از خوبی های نیما برایمان سخن گفت. از این که او کاری به کار کسی نداشت و هیچ کس از او بدی ندید. از شکار رفتن نیما، از مخالفت هایش با خان ها، از شیطنت ها و بازیگوشی های شراگیم پسر نیما، از کمک های عالیه خانم به زن های یوش، از رضایت اهالی محل از ایجاد موزه نیما و آوردن او به زادگاهش. از گردشگرانی که به سراغ نیما می آیند. از این که همه خان ها از بین رفتند ولی او باقی ماند. از مراسمی که همه ساله در سال روز تولد و درگذشت نیما در یوش و شهر نور برگزار می شود. از مسجد جد نیما که در پشت خانه او واقع شده است.
“رمضان اسفندیاری” فرهنگی بازنشسته که از بستگان نیما است و همکلاسی شراگیم، از خاطراتش با نیما صحبت کرد. از مردمداری و اخلاق و برخورد خوب او، از شکاری که با نیما رفته بود، در “کنده لو” که گوسفند سرا بود، به همراه شراگیم برای شکار کبک.
یوشی ها مردم پر محبتی هستند. خانمی یوشی که سرایدار مسجد جامع یوش بود و بوی پختن نان شیرمال او در کوچه پس کوچه های یوش پیچیده بود چندین قطعه از آنها را به ما داد. شورای روستا کوچه ای را به نام “ناتل خانلری” کرده است، علی رغم آن که وی به نیما جفای فراوان روا داشته بود. مردم یوش همه پر محبت، آزاده و میهمان نوازند. عین نیما یوشیج.
یوش را ترک کردیم. رو به جاده برگشت به سوی تهران نهادیم. در طول راه سکوت بر همه چیز و همه جا حکمفرما بود. من در درونم شعر نیما را زمزمه میکردم:
“ترا من چشم در راهم شبا هنگام
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
نیما هنوز در یوش چشم در راهست. چشم در راه عالیه خانم، چشم در راه شراگیم که در غربت بسر می برد و چشم در راه همه کسانی که از حقوق مردم ضعیف و تهیدست دفاع می کنند.
امدادی ای رفیقان با من !!!
تاریخ دقیقی خاطرندارم ولی بعد ازبازگشت نیما وعالیه خانم ازآستارا درسال۱۳۱۱ نیما با فروش چند قطعه زمین مزروعی شالی زاردرحوالی جنگلهای تمیشان و نورکه سهم الارث پدریش بود خانه ی کوچکی درچهارراه یوسف آباد کوچه پاریس درنزدیکی منزل مادرش خریده بود من درسال۱۳۲۱ درهمین خانه بدنیا آمدم، خاطرات و تصاویر کمرنگی ازآنجا بیاد دارم. این خانه درنبش کوچه استخرقرارداشت که یک درب بهمین کوچه و درب دیگرش به خیابان پاریس بازمیشد، حیاط کوچک و باغچه ی نقلی قشنگی داشت حوضی هم دروسط حیاط بود.روزهاعالیه خانم که کارمند بانک ملی بود پیاده تا خیابان فردوسی به بانک میرفت ومن با پدرم تنها درخانه بودیم من اغلب سرگرم بازی های بچگانه خودم بودم،در طی روز تدادی به دیدن پدرم میامدند اما در میان آنها من فقط شاملو را بیاد میاورم چون اورا دوست داشتم وعمو صدایش میکردم، بیاد دارم که دریک شب زمستان که من گوش درد داشتم وهوا خیلی سرد بود وباران یا برف میبارید شاملومرا کول کرد وعالیه خانم هم پتوئی به پشت من انداخت و به اتفاق نیما مرا پیاده بردند به خیابان قوام السلطنه، شاملوازراه پله ی تنگی بالا رفت ودری را با عجله کوبید، دیروقت بود وساعت ازنیمه شب گذشته بود، عاقل مردی خواب آلود دررا بازکرد، وقتیکه ما وارد شدیم شاملو به زبان ارمنی چیزی بآن مرد گفت که هردوخندیدند شاملومرا روی تختی خواباند ودرحالیکه به نیما وعالیه خانم نگاه میکرد گفت: بارون این آقا استاد منه، اینم خانمشه، و اینم بچه شون، گوش بچه درد میکنه باید معاینه کنی و پول دوایش را هم خودت بدی چون ما هیچ پولی نداریم که بتو بدهیم، دکترنگاهی مهربان بمن انداخت و مشغول معاینه شد، ما پس ازمداوائی که شده بودم و گریه ئی که برسرزدن آمپول کرده بودم دوباره همان راه را بمنزل بازگشتیم اما من درراه بازگشت با بغضی در گلو روی شانه های عمو احمد بخواب عمیقی فرو رفتم . شاملواغلب شبها منزل ما بودعالیه خانم هم قرمیزد ودائمأ به نیما میگفت مگه زن وبچه نداره اما هرباربا نگاه نیما عالیه خانم ساکت می شد. اشرف السادات همسرشاملوبودوخیلی هم خانه داربود، اما نمیدانست شاملو چه گناهی درزندگی کرده است وقتی به خانه شان میرفتیم دائم کتابهای بهم ریخته شاملو را جمع میکرد وناسزا میگفت اما نیما با نگاهش شاملو را به آرامش دعوت میکرد چون خودش هم گناهکاربودوشعرمیگفت،و درد اورا می دانست، شاملوسه بچه داشت، زنده یاد سیاوش پسربزرگ اوبود وسیروس وساقی که میگویند دختربیشتربه مادرش رفته بود تا طرف پدررا بگیرد. شاملومیگوید آنقدرعاشق نیما بودم که حتی نمیتوانستم حتی یک روزهم اورا نبینم. اگرمن سرزده وارد اطاق میشدم شاملومشغول خواندن شعرش بود نیما این خانه را درسال ۱۳۲۶ فروخت وبه اصرارجلال آل احمد وسیمین خانم زمینی را که آنها پیدا کرده بودند که وقفی هم بود درکنارقبرستان قرارداشت نیما با خرید آن زمین و وامی که عالیه خانم توانست از بانک ملی قرض بگیرد ساختمانی بسازند که تا اواسط ۱۳۲۷ طول کشید و اول زمستان و فصل سرما نیمه کاره ماند. خانه دیوارمحصورنداشت،اما نیما وعالیه ناچاربه شمیران کوچ کردند من آنزمان بمدرسه زند درکوچه اسدی میرفتم و کلاس اول بودم صبح ها عالیه خانم به بانک میرفت و نیما مرا پیاده بمدرسه میرساند اما کارسخت ترشد چون ازسال بعد مرا بمدرسه سن لوئی گذاشتند که فرانسه یاد بگیرم وهرروزصبح عالیه خانم مرا بمدرسه سن لوئی درخیابان فردوسی میرساند وخودش به بانک میرفت. زندگی سه نفره ی ما بهمین روال میگذشت، عاقبت دریک زمستان سرد روزسیزدهم ماه دی سال ۱۳۳۸ پس از بازگشت ازسفری که هم به یوش داشتیم و نیما دچارسرما خوردگی شدیدی شد که منجربه ذات الریه شد وپس ازسیزده روزدربسترخاموش ماند و بدنبال اوعالیه خانم که خود ازدرد ورنج بیماری و درد مفاصل و مشکلات دیگرزندگی می نالید درهفتم آذرماه سال ۱۳۴۳ پنج سال بعد ازخاموشی نیما بیشتردوام نیاورد وبسوی او شتافت و خاموش ماند. من ماندم واینهمه کارواینهمه خاطرات با آنها و بارسنگین آثارپدرم با اینهمه گرگ وبقول پدرم شارلاتان. از طرفی قرض و بدهی به بانک مرا بستوه آورده بود بیکارهم شده بودم چون مراعمدأ بیکار کرده بودند، سنگینی عجیبی همراه با فشار روزاندوز زندگی مرا وادار به کوچ و زندگی ده نشینی کرد اقدام به مراحل قانونی انحصاروراثت وانتقال سند خانه شمیران که بنام عالیه خانم بود. درسال۱۳۴۵ منزل را به سرهنگی بازنشستی که ازمشهد امده بود به نود هزارتومان فروختم که نیمی را بابت قرض بانک دادم و بقیه مخارج انتقال سند و انتقال خانه در محضر و دلالی وغیره شد و به یوش کوچ کردم چون تنها مکانی بود که من برای سکونتم داشتم بدیهی ست نام نیما درهیچ یک ازاسناد بنام نیما نبود ولی ایا این دلیل بر این است که پدرم اصلا صاحب خانه نبوده و بهانه ئی برای سود جویانی که امروز به طمع برج سازی وسود جوئی منکرهمه چیزمیشوند مگر خانه یوش را ازمن نگرفتند ومگرسندی داشت که بنام نیما باشد. میراث با عده ئی از اهالی تبانی کردند و درغیاب من نیمه شب کسانی را که دریوش خریده بودند دررا شکستند وهرچه داشتم به تاراج بردند وچند روزبعد میراث فرهنگی روی خانه دست گذاشت و خانه را غصب کرد وشایع کردند که خانه را ازمن خریده اند اما به نیما ی بزرگ قسم که بالاترین معبود من ست من هیچ پولی بایت منزل یوش از میراث فرهنگی و یا هرسازمان دیگری نگرفتم . بعدازچند سال درسال ۱۳۷۲ مرا به ایران دعوت کردند وگفتند که خانه را منتقل کنم بمن قول دادند که منزل کوچکی برای سکونت من درتهران بمن بدهند چون خودشان مرا دعوت به بازگشت کردند ولی همه چیزدروغ بود بعد ازرفت و آمد بسیار عاقبت گفتند یک اپارتمان درفازسوم شهرک اکباتان لانه ی زنبوروجنگ زده ها بمن بدهند سید عطاالله مهاجرانی و دکتر جبیبی که مرا نیز دعوت به بازگشت کرده بودند پیشنهاد کردند که بگیر یک مو هم غنیمت ست که به آن هم راضی شدم اما اقای کازرونی مدیر وقت میراث مخالفت کرد وآنرا هم ندادند. هیچ مامنی نداشتم باید با دست خالی بازگشت میکردم ومن هم هیچ انتقال رسمی یا محضری به انها ندادم چون خانه ی یوش خانه ی من ست و این تنها یادگار پدرم هست لوازم با ارزش و شخصی نیما را به انها دادم که درمثلا موزه بگذارند. اما دروغ بود چیزهائی که من به میراث فرهنگی دادم همه با سند امضا شده و رسید است. قران خطی زمان سلجوقی۱۰۶۵ که خود نیما انرا صحافی کرده بود و کارشناس میراث میگفت این چند میلیارد ارزش دارد به انها دادم اما مدتی بعد همین قرآن توسط رئیس میراث فرهنگی ساری ایزدی با تبانی شخص حرفه ئی دیگری بنام محمد عظیمی رادیوسازو تمیرات لوازم خانگی داماد ترشدیه ی حاج محمود روغنی بهشهری دوست وهمکارایزدی قرآن خطی از موزه بیرون رفته و فروخته شده است وهمچنین چندین کتاب قیمتی دیگرو از آن پس فهمیدم که موزه هم جای امنی نیست. من دیگرچیزی به موزه نخواهم داد. ماسک اصلی صورت نیما که استاد جلیل ضیاپورساخته اند که بسیار با ارزش است وعینک و لوازم شخصی دیگر نیما که نزد من امانت است حفظ خواهم کرد. آیا می توان اعتبارکرد وانها را به موزه داد. خیرهرگزهرگز!!!! حتی ورودی خانه یا موزه که نموداری از موزه درآن دیده نمیشود با تبانی دربان یا نگهبان خانه که باید دائمأ درمحل باشد و نیست پول ورودیه میگیرند اما به سلیقه اقای جمشیدی دربا ن با قیمت های مختلف که هیچ رسیدی هم ندارد و در پایان هفته یا ماه پول جمع شده را اقای ایزدی میگیرد و تقسم می کند. نکاتی که مسئولان میدانند و نمیدانم بچه دلیلی اقدامی نمی کنند، چندین نامه هم نوشتم به وزیر ارشاد و مدیر و رئیس میراث فرهنگی تهران و ساری اما جوابی نگرفتم .
امدادی ای رفیقان با من… من دست من کمک زدست شما میکند طالب…وگر فریاد من رسا من از برای راه خلاص خود وشما فریاد میزنم….من آب را چگونه کنم خشک.
شراگیم یوشیج