gudard-S

Godard Forever

موجی که جنبش موج نوی فرانسه در دهه شصت سده گذشته بوجود آورد آن قدر بزرگ بود که رد پایش را امروز در ساخته های سینماگرانی که آن زمان هنوز به دنیا نیامده بودند هم می توان پیدا کرد. از بین فیلمسازانی که شالوده این جنبش را ریختند پردوام ترین تاثیر را ژان لوک گدار داشته. تنها چند فیلم را می توان پیدا کرد که به اندازه “نفس بریده” ( bout de soufflé / Breathless, 1960À) در سینمای کشورهای دیگر به شکل های مختلف تکرار شده باشد. شناخت موج نو برای آنانی که هنر را جدی می گیرند یک ضرورت است. این ضرورت وقتی به سینمای ایران می رسیم موقعیت خاصی پیدا می کند چرا که این جنبش در کنار نئورئالیسم ایتالیا بیشترین تاثیر را در شکل دهی سینمای کشورمان داشته است. نمایش فیلم های گدار در برنامه “گدار تا ابد” فرصت خوبی است تا مهم ترین ساخته های این فیلمساز را بر پرده بزرگ دید.

موج نو در دوران پر جنب و جوشی به دنیا آمد و خود بر این جنب و جوش افزود. بیش از یک دهه از شکست نازیسم و فاشیسم می گذشت. کلنیالیسم، به آن شکل سنتی اش، دیگر نفس نداشت. جنبش های آزادیبخش یکی پس از دیگری از شمال آفریقا تا شرق آسیا و جنوب آمریکا به پیروزی می رسیدند. در اروپا جنبش های دموکراسی خواه رو در روی بازمانده دیکتاتوری و میلیتاریسم قد علم می کردند. افکار نو فرهنگ کهنه را پس می زدند و جنبش های فکری و فلسفی و هنری جدید جایگاه خود را در فرهنگ ملت ها باز می کردند. ژان پل سارتر با نظریه اگزیستانسیالیسم خلاء فلسفی نسل نو را پر کرده بود و مهم تر از همه مارکسیسم ابزار لازم برای تجزیه و تحلیل و پیش بینی آینده را در اختیار این نسل گذاشته بود. به نظر نمی آمد هیچ کس و هیچ چیز بتواند جلو تغییراتی که یکی پس از دیگری چهره جهان را عوض می کرد بگیرد. امیدواری به تغییر جهان و اطمینان از توانایی های خود ویژگی های اصلی آن نسل و آن دوران بودند.

در زمینه هنر و فرهنگ هم این جنب و جوش به چشم می خورد و سینما از این قاعده مستثنا نبود. در فاصله کمابیش یک دهه چندین جنبش سینمایی پا به عرصه گذاشتند که نقاط مشترک شان بسیار بیشتر از تفاوت های شان بود. نئورئالیسم ایتالیا، موج نوی فرانسه، سینمای آزاد بریتانیا، سینما نووی برزیل، و سینمای موازی هند از این جمله اند. مهم ترین این نقاط مشترک کشف دوباره سینما به عنوان یک ابزار آفرینش هنری و در عین حال ابزار تغییر جهان بود.

سینماگرانی که موج نو را آفریدند خود از زمینه تئوریک بالایی برخوردار بودند. ژان لوک گدار، فرانسوا تروفو، اریک رومر، ژاک ریوت، و کلود شابرول پیش از این که دوربین در دست بگیرند قلم در دست داشتند و سینمای متعارف فرانسه و هالیوود را به سختی به نقد می کشیدند. شاید همین بود که مبنای تئوریک موج نو مانیفستی بود که به قلم-دوربین مشهور شد. این منتقدین که در مجله مشهور و آن زمان رادیکال کایه دو سینما (دفتر های سینما) می نوشتند سینمای روایی هالیوود و سینمای نخبه گرای فرانسه را رد می کردند و در مقابل، سینماگران نوآوری مثل هوارد هاکس، جان فورد، چارلی چاپلین، و آلفرد هیچکاک را می ستودند. همین گروه بعدتر با همکاری یکدیگر آثاری خلق کردند که به موج نوی سینمای فرانسه مشهور شد.

موج نو هم در زمینه فرم و هم محتوا دست به نوآوری زد. با الهام از نظریه های مطرح آن زمان یعنی مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم، این فیلمسازان توانستند سینمای شان را به آیینه ای تبدیل کنند که جامعه در آن زشتی های و ناراستی های خود را می دید. نسل جوان تری از این فیلمسازان دیدگاه های تندتری داشتند و اگرچه از چارچوب موج نو خارج نشدند اما هویت و عنوان مستقلی برای خود ایجاد کردند. اگنس واردا و کریس مارکر از این گروه بودند. مهم ترین ساخته های موج نو مثل نفس بریده (ژان لوک گدار)، چهارصد ضربه (فرانسوا تروفو)، سرژ زیبا (کلود شابرول)، و هیروشیما، عشق من (آلن رنه) همگی دیدگاهی انتقادی به موضوعات اجتماعی و سیاسی زمان شان داشتند.

رادیکالیسمی که در برخورد با اجتماع به کار گرفته شده بود در فرم هم خودش را نشان داد. موج نو دستور زبان متعارف سینمای روایی را شکست و زبانی را در اختیار سینماگران پس از خود گذاشت که پیش از آن مجاز نبود و استفاده از آن نشان از ناآگاهی سینماگر داشت. این نوآوری موج نو را شاید بتوان با تحولی که نیما در شعر فارسی بوجود آورد مقایسه کرد. ویژگی های این زبان شکنی پرش تصویری (Jump cut)، برداشت های طولانی، فاصله گذاری (تعمیم نظریه های برتولت برشت به سینما)، شکستن قانون ۱۸۰ درجه (بازیگری که در این شات سمت راست تصویر است ممکن است در شات بعدی سمت چپ باشد)، شکستن پیوستگی زمانی و مکانی، فیلمسازی با کمترین بودجه و استفاده از کمترین امکانات، و باز گذاشتن سرانجام داستان. این نوآوری ها امروزه دیگر تازگی ندارند اما پنجاه سال پیش یک انقلاب به حساب می آمدند. در طول این سال ها، سینماگران بسیاری از این دستور زبان تازه استفاده کرده اند که هالیوود هم بخشی از آن به حساب می آید. حتا در ساخته های تلوزیونی که به مناسبت مخاطبین شان از یک دستور زبان محتاط و متعارف استفاده می کنند هم استفاده از المان هایی که موج نو معرفی کرد به امری معمولی تبدیل شده است.

 ژان لوک گدار در بین سینماگران موج نو تاثیرگذارترین و ماندگارترین بود. ذهنیت خلاق و جسارتش در خطر کردن او را به یکی از اصلی ترین نمادهای موج نو تبدیل کرد. و آن زمان که دیگر همکارانش آرام تر شدند و به سینمای متعارف پیوستند (مثلا فرانسوا تروفو و کلود شابرول) او رادیکال تر شد و از این سینما دورتر. چند دهه طول کشید تا معلوم شود رادیکال تر لزوما به معنای نوآورتر نیست و موافقت و مخالفت با این موضوع به نقطه عطف نوشته هایی تبدیل شد که درباره این سینماگر نوشته شدند، از جمله نوشته حاضر.

ژان لوک گدار در یک خانواده مرفه به دنیا آمد. به واسطه پدرش که سویسی بود دوران جنگ جهانی را در آن کشور گذراند و توانست از آسیب های جنگ مصون بماند. بعد از جنگ در سینما کلوب هایی که در پاریس نسل جوان روشنفکر را جذب می کردند با سینما و سینماگران نوآور فرانسوی و آمریکایی آشنا شد. در کایه دو سینما که به تازگی و با تلاش آندره بازن راه افتاده بود شروع به نوشتن نقدهای سینمایی کرد. همان جا با فرانسوا تروفو و کلود شابرول آشنا شد که بعدتر وقتی به خاطر فیلم های اول شان “سرژ زیبا” و “چهارصد ضربه” در جشنواره ها اسم و رسمی به دست آورده بودند زیر بغل او را گرفتند و برای ساختن اولین فیلمش تهیه کننده پیدا کردند. این طور بود که او توانست اولین فیلم بلندش را بسازد. “نفس بریده” برای همیشه سینما را تغییر داد. این که تاریخ سینما را باید به پیش و پس از نفس بریده تقسیم کرد را در بسیاری نوشته ها و کتاب هایی که به سینمای گدار پرداخته اند می توان پیدا کرد و این ادعای بی ربطی نیست.

فیلم با الهام از یک اتفاق واقعی ساخته شد که داستانش را تروفو برای گدار تعریف کرد و گدار “نفس بریده” را بر اساس آن شکل داد. میشل (با بازی ژان پل بلموندو) دله دزدی است که در جریان دزدی یک ماشین پلیسی که او را تعقیب می کند می کشد. او به دوست دختر آمریکایی اش پاتریسیا (جین سیبرگ) پناه می برد. باقی فیلم تلاش میشل برای فرار از دست پلیس است و همین طور رابطه اش با پاتریسیا. فیلم بر خلاف میل و اصرار تهیه کننده بدون یک فیلمنامه مشخص ساخته شد. گدار هر روز داستان را بر اساس ایده هایی که همان روز به مغزش می رسید پیش می برد. صحنه ها با نور طبیعی و با دوربین روی دست فیلمبرداری می شدند. هرجا احتیاج به تراکینگ بود فیلمبردار روی صندلی چرخداری می نشست و گدار او را هل می داد. فیلم در مکان های واقعی ساخته می شد و هرجا لازم بود دوربین را مخفی می کردند تا توجه رهگذران به آن جلب نشود. و در جاهایی بازیگران رو به دوربین مستقیم با بیننده حرف می زنند. همه این ها برای این بود که به فیلم حس مستندگونه داده شود. با این حال ایده پرش تصویر در طرح اولیه گدار نبود. این فکر موقع تدوین و به دلیل اصرار تهیه کننده بر کوتاه کردن فیلم به وسیله فیلمساز دیگری (ژان پی یر ملویل) به او پیشنهاد شد. گدار تصمیم گرفت هر قسمت فیلم را که اضافی به نظر می رسد بچیند و باقی آن را بی توجه به این که از نظر زیبایی و تداوم داستان با هم همخوانی دارند یا ندارند به هم بچسباند. نتیجه شوک آور بود. و منظور گدار هم همین بود. همان قدر که داستان فیلم نامعمول بود فرم نامتعارف آن هم بیننده را تکان می داد. “نفس بریده” با تحسین منتقدین و محافل سینمایی روبرو شد و راه را برای ساخت فیلم های بعدی گدار هموار کرد.

هدف گدار راضی نگاه داشتن مخاطبینش نبود. برعکس، تلاش می کرد بیننده اش را به چالش بکشاند و تعریف جدیدی از سینما در برابرش بگذارد. فیلم های بعدی اش را با همین هدف ساخت. فیلم بعدی اش “سرباز کوچولو” (Le petit soldat) را با شرکت کشف جدیدش آنا کارینا ساخت که هیچ سابقه بازیگری نداشت.نگاه فیلم به جنگ الجزایر بود و داستان روزنامه نگار راست گرایی را می گفت که مامور ترور یک استاد دانشگاه می شود که از نیروهای آزادیبخش الجزایر حمایت می کرد. او با این که از انجام ترور سرباز می زند به وسیله اعضای ارتش آزادیبخش شناسایی و ربوده می شود و مورد شکنجه قرار می گیرد. نیروهای فرانسوی هم دوست دختر او را که طرفدار آزادی خواهان الجزایری است می ربایند و شکنجه می کنند. گدار سعی می کند فیلم را از جانبداری مستقیم از ارتش آزادیبخش الجزایر دور نگاه دارد و تنها به شرح واقعه بپردازد. با این حال گرایشات ضد جنگ و ضد استعماری او در فیلم آشکارتر از آن است که بتوان نادیده شان گرفت. علاوه بر المان هایی که در نفس بریده دیدیم، بازی عمدا ناهموار آنا کارینا بر گریز فیلم از سینمای متعارف داستانی می افزاید.

آنا کارینا در چند فیلم بعدی گدار هم ظاهر می شود مثل “زندگی اش را می کند” (Vivre sa vie) که در آن نقش زنی تنها با یک بچه را بازی می کند که برای گذران زندگی روسپی گری می کند. آلفاویل (Alphaville) از مهم ترین ساخته های این دوران گدار است. در چارچوب یک داستان علمی تخیلی با یک کارآگاه (با بازی ادی کنستانتین) آشنا می شویم که ماموریت دارد به شهر آلفاویل برود و رهبر این شهر را بکشد. این رهبر مردی است که مردم را با یک کامپیوتر کنترل می کند و تمام احساسات انسانی مثل عشق را از بین برده است. شخصیت کارآگاه همانی است که آن روزها در بسیاری فیلم های پلیسی ظاهر می شد. بکار گیری فرهنگ عامه و مخلوط کردن آن با فرهنگ نخبه از شگردهای دیگر گدار است که اگرچه از همان اولین فیلمش مورد استفاده قرار گرفت اما در آلفاویل به اوج رسید. در آلفاویل او تسلط تکنولوژی بر بشر را به ساده ترین شکل نقد می کشد بی آن که از ترفند های سینمایی یا دکورهای نامعمول استفاده کند. نقد تکنولوژی را در فیلم بعدی اش “آخر هفته” (Week end) هم می بینیم. مشهورترین صحنه این فیلم جایی است که دوربین در یک شات چند دقیقه ای بدون قطع انبوه اتومبیل هایی را نشان می دهد که در یک ترافیک بی آغاز و پایان گیر کرده اند. تصویری که به وضوح نمادی از به دام افتادن بشریت در چنبره تکنولوژی است. نوآوری دیگر او در این فیلم جا دادن صحنه هایی در فیلم است که بازیگران از نقش خود خارج شده اند. مثل وقتی که فیلمبرداری تمام شده و بازیگران خودشان هستند نه کاراکتری که بازی می کنند.

با “آخر هفته” مهم ترین دوران سینمای ژان لوک گدار به پایان می رسد. دورانی که نوآوری های بسیاری را با خود داشت که همگی ماندگار شدند. از “آخر هفته” به بعد و تا کنون رادیکالیسم او شکل تندتری به خود می گیرد. شاید تصور او بر این بود که موفقیت های هفت سال آغازین فیلمسازی اش با همان روند ادامه خواهند یافت و دستاوردهای بعدی اش مثل روآوردن به ویدئو به جای فیلم هم به همان شکل سابق مورد استقبال قرار خواهند گرفت. اما واقعیت این بود که از سال ۱۹۶۷ تا کنون او بیشتر و بیشتر به جمع نخبگانی پیوسته که خود در آغاز راه تلاش بر شکستن شان داشت. ساخته های اخیر او مثل “موسیقی ما”، “در رثای عشق”، و آخرین ساخته اش “فیلم سوسیالیزم” دوستدارانش را به دو گروه تقسیم کرده. عده ای هنوز او را تحسین می کنند و دیگرانی از جمله من این ساخته ها را مایوس کننده می یابند. این که کدام درست می گویند از بنیاد سئوال اشتباهی است که جوابی بر آن متصور نیست، اما یک واقعیت را نمی توان انکار کرد که فیلم های اخیر او تنها در حد مقالات آکادمیک کارآیی دارند و تاثیری بر دنیای واقعی و سینمای هر دم تحول یابنده ندارند.

با این حال حتا اگر گدار را در همان هفت سال آغاز فیلمسازی اش خلاصه کنیم باز به این نتیجه خواهیم رسید که او یکی از مهم ترین و تاثیر گذارترین سینماگران تاریخ سینما است. آنچه او به این هنر عرضه کرد هنوز هم مورد استفاده دارد و کهنه نشده است. از پرش های تصویری اش که کوانتین تارانتینو بسیار از آن ها استفاده می کند، تا کارلوس سائورا که در بسیاری از فیلم هایش پشت صحنه را نشان می دهد تا آن جا که در سه گانه مشهورش “کارمن”، “عروسی خون”، و “عشق ساحره” داستان فیلم را با زندگی پشت صحنه بازیگرانش پیوند می زند. همین طور لارس فون تریه که تقریبا تمامی المان های سینمای گدار را در فیلم هایش به کار می گیرد، و بلاخره صحنه مشهور ترافیک “آخر هفته” که به زیبایی و ظرافت و با همان مضمون و همان هدف در فیلم “آوازهای طبقه دوم” از روی آندرسون بازسازی شده است. بسیاری از ساخته ای باارزش سینمای ایران هم وامدار گدار هستند که با الهام از فیلم های او و بخصوص “نفس بریده” ساخته شده اند مثل “تنگنا” از امیر نادری، “رضا موتوری” از مسعود کیمیایی”، “مغول ها” از پرویز کیمیاوی، و “ممل آمریکایی” از شاپور قریب.

* دکتر شهرام تابعمحمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینههاى دیگر هنر و سیاست مىنویسد. او دکترای مهندسی شیمی و فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی دارد. پژوهشگر علمی وزارت محیط زیست و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است و در حال حاضر با دانشگاه تورنتو همکاری دارد. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.