ولادیمیر ناباکف/ پارهی هفده، بخش دو
در آن لحظه احساس تشنگی میکردم. برای نوشیدن آب بهسمت آبخوری بهراه افتادم؛ مردِ موقرمز بهسمت من آمد و با فروتنی تمام از من خواست که با او و خانم همراهاش دونفرهی مختلط بازی کنیم. سپس خودش و خانم را معرفی کرد، «من بیل مید و ایشان هم فی پیج. فی هنرپیشه است، بازیگرِ نقش مافی در…» با راکت مسخرهی کلاهدارش به فی رنگوروغنمالیده که هنوز هیچ نشده با دالی وارد گفتوگو شده بود، اشاره میکرد. آمدم به او بگویم که «ببخشید، اما…» (چون متنفرم که کره مادیانام با یک مشت آدمهای خامدست و پست قاطی شود و بازی کند) صدای بسیار خوشآهنگی توجهام را جلب کرد: پسرک پادوی هتل داشت از پلههای هتل بهسمت زمین بازی ما میدوید و به من اشاره میکرد. مرا میخواستند، «اگر ممکن است بیایید هتل، یکی شما را پای تلفن میخواهد. تلفن از راه دور است و فوریست.» آنقدر فوری که خط را بهخاطر من نگه داشته بودند. «حتما.» کتام را پوشیدم (جیباش بهخاطر هفتتیر درون آن سنگین بود) و به لو گفتم یک دقیقه دیگر برمیگردم. لو داشت توپی را با کمک پا و راکتاش از زمین برمیداشت (یکی از معدود چیزهایی بود که من به او یاد داده بودم) و لبخند میزد. او به من لبخند میزد!
همانطور که دنبال پسرک پادو بهسمت هتل میرفتم، آرامش عجیبی بر قلبام حاکم بود. آن چیزی که در آن کشف، کیفر، شکنجه، مرگ، جاودانگی به شکل پوست میوهای بسیار نفرتانگیز ظاهر میشود، به قول آمریکاییها همهاش سرنوشت است. لو را بهدست آدمهای معمولی سپردم، اما حالا دیگر برایام مهم نبود. البته باید میجنگیدم. آه، باید میجنگیدم. بهتر است همه چیز را خراب کنم تا اینکه تسلیم او شوم. درست است، صعود سختی بود.
پشت میز، مرد محترمی با دماغی رومی با گذشتهای به حدس من تیره و تار که باید بررسی و کشف میشد، یادداشتی را با پیامی روی آن به دستام داد. معلوم شد که خط را برای من نگه نداشته بودند. روی یادداشت نوشته شده بود:
آقای هامبرت، مدیر مدرسهی بردزلی (بیردزلی را این طوری نوشته بود!) زنگ زد، یا مقیم مدرسهی بردزلی، لطفا هر چه زودتر به شمارهی ۸۲۸۲-۲ زنگ بزنید. بسیار مهم است.»
خودم را خموراست کردم و وارد باجهی تلفن آنجا شدم. قرص کوچکی خوردم و حدود بیست دقیقه با اشباح فضایی دستوپنجه نرم کردم. یک صدایی با هارمونی چهارگانه کمکم به گوشام رسید: سوپرانو (بالاترین هارمونی،) این شماره در فهرست شمارههای بیردزلی نیست؛ آلتو (هارمونی دوم،) خانم پرت در راه سفر به انگلستان است؛ تنور (هارمونی سوم،) مدرسه بیردزلی تلفن نداشت؛ باس (آخرین هارمونی،) اگر هم میداشت نمیتوانستند مرا پیدا کنند چون هیچکس نمیدانست که در آن روز بهخصوص در چمپیونِ کلرادو هستم. از پی فشار من مردِ دماغرومی به خودش زحمت داد تا ببیند که تلفن راه دوری داشتهاند یا نه. نداشتند. تلفن مزاحمی از همان دوروبر بود. از او تشکر کردم و او هم گفت، چاکریم. پس از دیداری از دستشویی مردانه و نوشیدن گیلاسی از مشروبی قوی در میخانهی هتل، بهسمت زمین بازی برگشتم. از همان اولین پله دیدم که آن پایین، روی زمین تنیس که به اندازهی لوح خوب پاک نشدهی بچهمدرسهایها مینمود، لولیتای طلایی با سه نفر دیگر، دو نفرهی مختلط بازی میکنند. در میان سه بازیگر وحشتناکی که شبیه چلاقهای نقاشیهای «هایرونموس بوش» بودند، لولیتا مثل فرشتهای زیبا جابهجا میشد. یکی از آنها که همبازی لولیتا بود، هنگام جابهجایی زمین با لو از روی شوخی با راکتاش به پشت او زد. سرش کامل گرد بود و شلوار قهوهای ناهمگونی با بلوزش پوشیده بود. لحظهای دستپاچه شد- مرا دید و راکتاش را پرت کرد، درواقع راکت مرا، و از سربالایی بالا دوید. با پاهای خمیده که از تپه به سمت خیابان و ماشین خاکستریاش بالا میرفت، مچ دستها و آرنجهایاش را مثل بالهای ناقص تکان میداد. لحظهای بعد او و ماشین خاکستریاش از آنجا رفتند. وقتی رسیدم، سه نفر دیگر داشتند توپها را جمع میکردند و مرتب میکردند.
«آقای مید، آن یکی کی بود؟»
بیل و فی که به نظر خیلی جدی میآمدند، سرشان را تکان دادند.
آن مزاحم مسخره آمده بود که نفر چهارم شما را جور کند، درست است دالی؟
دالی. دستهی راکت من هنوز گرم بود و حالام را بههم میزد. پیش از برگشتن به هتل لولیتا را بهسمت کوچهی تنگی که یک سمت آن را بوتههایی خوشبو با گلهایی مثل ابر پوشانده بود، کشاندم. نزدیک بود بهخاطر برنامهها و خیالهای تشویشناپذیرش، به تحقیرآمیزترین شکل ممکن بزنم زیر گریه و دست به دامناش شوم تا وحشتی که آهسته مرا در بر میگرفت، به او بفهمانم، مهم نبود که چهقدر این کارم بیارزش است. در این لحظه متوجه شدیم جلو ما خانم و آقای مید از خنده رودهبر شدهاند، این دو نفر خوب با هم جور شده بودند، میدانی، مثل آنهایی که در صحنههای دلپذیری در فکاهیهای قدیمی همدیگر را پیدا میکنند. بیل و فی از شدت خنده شل شده بودند، ما به آخر لطیفهی خصوصیشان رسیده بودیم. زیاد هم مهم نبود.
لولیتا طوری گفت دلاش میخواهد لباساش را عوض کند و مایوی شنایاش را بپوشد، و بقیهی بعد از ظهر را در استخر بگذراند که گویی هیچ اتفاق مهمی رخ نداده؛ وانمود میکرد که آن زندگی خودبهخود با همهی خوشیهای معمولاش در گردش است. چه روز زیبایی بود، لولیتا!
۲۱
لو! لولا! لولیتا…! صدای خودم را میشنوم که در آستانهی دری رو به خورشید ایستاده و فریاد میزنم، و پژواک صدای زمان، زمانی گنبدی، به صدایام و گرفتگی رسواکنندهاش چنان نگرانی، اندوه و درد بزرگی میدهد که اگر او مرده بود، این صدا میتوانست بهراستی برای بازکردن زیپ نایلون روی کفنِ لو کارساز باشد. لولیتا…..! سرانجام او را میان حیاط چمنکاریشده و آراسته پیدا کردم- پیش از آنکه من آماده شوم، فرار کرده بود. آه، لولیتا! آنجا داشت با سگی لعنتی بازی میکرد، نه با من. با یکی از آن سگهای تریر، که توپ قرمز کوچک و خیسی را از دست میداد، دوباره به چنگ میآورد و میان فک بالا و پاییناش تنظیماش میکرد؛ روی چمنهای پرپشت و سفت با پنجههایاش نخهای توپ را میگرفت. من فقط میخواستم بدانم لولیتا کجاست، با این وضع قلبام نمیتوانستم شنا کنم، اما کی اهمیت میداد؟ آهان، لو با مایوی دو تکهی قرمز آزتکیاش آنجا بود، و من اینجا با روبدوشامبرم. دیگر صدایاش نکردم؛ اما ناگهان در الگوی جنبوجوش و به این سمت و آن سمت رفتنهایاش چیزی یافتم که بهتزدهام کرد… خلسه و جنونی در شادیاش بود که معمولی نبود. حتا به نظر، آن سگ هم از واکنشهای تند او گیج شده بود. آرام دستام را روی سینهام گذاشتم و وضعیت را بررسی کردم. استخر آبی فیروزهای که دقایقی پیش در فاصلهای پشت چمنزار بود، دیگر پشت چمنزار نبود، بلکه در سینهی من بود و در میان آن قلب و ریههایام شناور بودند، مثل تکههای پشکل و گُه در آب دریایی آبی در نیس. یکی از شناگرها از استخر بیرون آمد. بیحرکت ایستاد. نیمی از بدنش را سایهی طاووسوارِ درختان میپوشاند. دو گوشهی حولهاش را دور گردناش نگه داشته و با چشمهای کهرباییاش لولیتا را دنبال میکرد. آنجا ایستاده بود، در پنهانگاه خورشید و سایهی درختان که او را بیریخت نشان میداد و برهنگیاش را پنهان میکرد. موی سیاه و خیساش، حالا همان قدر که برایاش مانده بود، به سر گِردش چسبیده بود، سبیل کوچکاش مثل لکهی جوهر بود. پشمهای روی سینهاش شکلِ جامی با دستههای قرینه به خود گرفته و نافاش بیرون زده بود، از رانهای پرمویاش قطرههای روشن آب میچکید، مایوی تنگ، سیاه و خیس شنایاش بدجوری باد کرده بود و داشت منفجر میشد و مثل سپری ابردوزیشده تا روی چربی شکم گندهاش کشیده شده بود و بهسمتِ پشت پشمالویاش میرفت. همینطور که به صورتِ تخممرغیِ قهوهایرنگاش نگاه میکردم، پی بردم که قیافهی خشنود دخترم بود که باعث شد او را بشناسم، او هم با همان خوشحالی و همان شکلکها. فقط مردانگیاش قیافهاش را زشت میکرد. و همچنین فهمیدم که این بچه، بچهی من میداند که او نگاهاش میکند، و از کامجوییِ نگاه او لذت میبرد و با جستوخیز و هلهله برایاش خودنمایی میکند، عزیزِ فرومایه و سلیطه. وقتی لو آمد توپ را بگیرد و نتوانست، به پشت افتاد و دیوانهوار پاهای جوان و هرزهاش را در هوا چرخاند؛ از جایی که ایستاده بودم میتوانستم بوی مشکِ هیجان و شادی او را حس کنم، و سپس دیدم مرد به درختی که بیشمار پریاپوس بر آن میلرزید، تکیه داده، و چشمهایاش را بسته است و دندانهای کوچک، بدجوری کوچک و ردیفاش را نشان میدهد (با نوعی بیزاری خاص بهتزده شدم.) بیدرنگ تغییر شگرفی رخ داد. او دیگر آن آدم هرزه نبود، بلکه داییزادهی سوئیسی نیکسرشت من بود، گوستاو ترپ که پیشتر بیش از یک بار از او یاد کردهام، لباس شنایی پوشیده بود که همهی بدناش را میپوشاند، بهجز نواری که برای خودنمایی از روی یکی از شانههایاش پایین انداخته بود، و مستیاش را با وزنهبرداری، خرناسکشیدن و تلوتلوخوردن بر ساحل دریاچهای میپراند (آبجو با شیر مینوشید، خوکِ خوب.) این یکی ترپ از دور متوجه من شد و همینطور که با حولهاش پسِ گردناش را خشک میکرد، با بیقیدی ساختگیای بهسمت استخر برمیگشت. پس از آن، مثل اینکه خورشید از بازی بیرون رفته باشد، لو هم شل شد و کمکم از توجه به سگ و گرفتن توپی که برایاش میانداخت دست کشید. چهکسی میتواند بفهمد که وقتی دیگر به جستوخیزهای سگی توجه نمیکنیم چه دلی از او میشکنیم؟ آمدم چیزی بگویم، اما ناگهان با دردی کشنده در سینهام روی چمنها نشستم و مایع سبز و قهوهایرنگی بالا آوردم که هیچ یادم نمیآمد چنین چیزهایی خورده باشم.
نگاه لولیتا را دیدم، بهجای آنکه وحشتزده بنماید، حسابوکتاب میکرد. شنیدم که به زن مهربانی میگوید که پدرم حالاش بههم خورده. سپس یادم میآید که مدت درازی روی صندلی راحتی لم دادم و گیلاسی جین پشت گیلاسی دیگر نوشیدم. صبح فردا آنقدر حالام خوب شده بود که بتوانم رانندگی کنم و به راهمان ادامه دهم (در سالهای بعد هیچ دکتری این را باور نمیکرد.)
۲۲
کلبهی دو اتاقهای که در کوچهی سیلور اسپر در شهر الفینستون سفارش داده بودیم، معلوم شد مال آفتابسوختهی جلادادهی کندهمانندیست که در روزهای خوشِ سفر نخستینمان لولیتا عاشقاش بود؛ آه که حالا چهقدر همه چیز عوض شده بود! منظور من ترپ یا ترپها نیستند. بعد از همهی اینها، خب، واقعا…. بعد از همهی اینها، آقایان، کمکم برایام بهخوبی روشن شد که همهی آن کارآگاههای همسان و همشکل در ماشینهای رنگارنگ، حاصل فکروخیالِ جنونزده و شکنجهگر من بودند، تصویرهایی که از روی اتفاق و تصادف شبیه بودند. بخش فرانسوی و مغرورِ مغزم فریاد زد، بیا منطقی فکر کنیم، و سعی کرد هدف فروشندهی مجنونکنندهی لولیتا یا تبهکار کمدی او با وردستهای دلقکاش را ریشهیابی کند: آنهایی که مرا بهستوه میآوردند، گول میزدند و اگر این کارها را نمیکردند، از قانونی نکردن رابطهام با لولیتا بهرهای عیاشانه میبردند. یادم میآید زیر لب آواز میخواندم تا وحشت را از خود دور کنم. یادم میآید که برای تلفنی که از «بردزلی» به من شده بود، نیز توضیحی پیدا کردم… اما حتا اگر میتوانستم فکر ترپ را از سر بیرون کنم، همانطور که بر تشنج روی چمن هتل چمپیون چیره شدم، با این اندوه که از شناخت لولیتا به سراغام میآمد هیچ کاری نمیتوانستم بکنم، لولیتایی که در همان آغاز دورهی جدید، اینگونه وسوسهانگیز، دستنیافتنی و خواستنی شده بود، اما پالایشگرهایام به من میگفتند که بهزودی از نیمفتبودن درمیآید و از آزردنِ من دست میکشد.
دردسرِ وحشتناک و کاملا نابهجایِ دیگری هم در الفینستون برای من درست شد. در دویست مایل پایانی سفرمان، مسیر کوهستانیای که کارآگاههایی در ماشینهای خاکستریرنگ یا دلقکهای زیگزاگزن آلودهاش نکرده بودند، لولیتا کسل و خاموش بود. حتا به صخرهی عجیبوغریب و بسدرخشان و مشهوری که از بالای قلهای بیرون زده بود و محل خیزش دختر رقصندهی بدخلق بهسوی نیروانا بود، نگاه نکرد. شهر، بهتازگی بر بستر صاف درهای، هفت هزار فوت بالاتر از زمین، ساخته شده یا بازسازی شده بود؛ امیدوار بودم که در این شهر لو زود خسته و کسل شود و بهسمت کالیفرنیا برگردیم، بهسمت مرز مکزیک، خلیجهای افسانهای، بیابانهای پوشیده از کاکتوس، سرابهای نامعمول بالای افق. همانطور که به یاد دارید خوزه لیزارا بنگوا۱ برنامهریزی کرده بود که کارمناش را به ایالات متحده ببرد. من هم در سرم برنامه چیده بودم که مسابقهی تنیسی در آمریکای مرکزی ترتیب دهم تا دلوروس هیز و چند دخترمدرسهای کالیفرنیایی در آن شرکت کنند و همه را خیرهی خود کنند. سفرهایی با برنامههایی اینچنین خوب و به آن اندازه شاد تفاوت میان پاسپورت و اسپورت را برمیدارد و با هر دو میشود از مرز گذشت. چرا فکر میکردم که در خارج از آمریکا خوشبخت خواهیم بود؟ راستش این که میگویند تغییر محیط عشقهای رو به فنا یا ریههای خراب را بهبود میبخشد، بهواقع اعتقادی قدیمی و نادرست است.
۱. Lizzarrabengoa Jose یکی از شخصیتهای اصلی اپرای کارمن