بخش سوم و پایانی

یک روز صبح شیراکبر و آقای شمس بساط شان را پهن کردند در کنارحوض گرد وگل های نسترن باغ کهنه. این دو یار جانی نشستند و عرق خوردند و ورق بازی کردند. آقا به خاطر آن که شناخته نشود، عبا و عمامه اش را در حلق یک درخت نخل جوان پشت شاخه های انبوه پنهان کرد. شیراکبر با نقشه ی قبلی به بهانه ای چند دقیقه مجلس بزم را ترک می کند و به دقت یک دست ورق بازی را در عمامه آقا جاسازی می کند. سازوآواز، مستی و خوشی به نهایتی می رسد که زمان و مکان را از یاد هر دو می برد. سایه درختان خرما و مرکبات دراز می شود و خورشید می رود که در پشت کوهستان های مغرب پنهان شود. آقای شمس از جا می پرد:

ـ داره غروب میشه. امشب هم پیش نمازم و هم باید روضه بخونم.

او با گفتن این جمله با عجله دست به کار می شود. چند دانه هل به دهان می ریزد و مشغول جویدن می شود. به سرعت لباس عوض می کند و راهی مسجد می شود. شیراکبر به دنبال شمس راه می افتد:

عکس تزئینی است

عکس تزئینی است

ـ آقا منو هم با خودت ببر!

ـ باشه با فاصله دنبال من راه بیفت. این چند تا دونه ی هل هم بگیر وحسابی بجو که بوی عرق را از بین می بره. به مسجد که رسیدی در گوشه ای بنشین و لام ازکام تکان نده. میگم بروبچه ها مواظبت باشند. ضمناً اگه کسی چیزی گفت بگو اومده ام به دست آقای شمس توبه کنم. شیرفهم شدی؟

ـ شدم اونم چطور!

شیراکبر موقع نماز جیم شد و وقت روضه در گوشه ای مثل یک بچه حرف شنو کز کرد. دل توی دلش نبود که نتیجه شاهکار خودش را ببیند. روضه شروع شد. آقا همانطور که درکتاب طریقه البکاء خوانده بود از قصه ی قربانی اسماعیل توسط ابراهیم شروع کرد تا رسید به گوساله ی سامری و عصای موسی و خر عیسی و رفرف رسول و دلدل علی و ذوالجناح سیدالشهداء و بالاخره مشک حضرت عباس. در این جا بود که احساساتش غلبه کرد و زد به صحرای کربلا. یکی دو بارکه او سر را به چپ و راست چرخاند، هر۵۲ برگ ورق بازی از عمامه اش مثل پرنده پریدند و به زیر منبر فرو افتادند. جمعیت هاج و واج ماند. شیراکبر قاه قاه خندید ولی آقا از رو نرفت. به آرامی از منبر پائین آمد ورق ها را جمع کرد و رفت بالای منبر، یکی دو بار آنها را بر زد و بعد خطاب به جمعیت گفت:

ـ بارها به خودم گفته بودم که این اسباب شیاطین و ملاعین را بیارم اینجا بهتون نشون بدم تا بدونید که چقدر فساد به بار می آورد. ببیند به این میگن دولو گشنیز مثلاً دولو خوشگله. این توی بازی پاسور دو تا بازی می آره. به این میگن ده لو خشت. این برای قماربازای بدبخت خاک بر سر سه تا بازی می آره. این سرباز و این تک هرکدوم یه بازی می آرن. بدبختا خاک برسرا کارتون شده بازی و بازی و بازی. همیناس که جوونا رو بدبخت می کند و خونواده ها رو به خاک سیاه می نشونه. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم! پروردگارا ما را از شیطان دورکن!”

پس از آن آقای شمس از جای خود بلند می شود و از همان بلندی ورق ها را ریزریز می کند و می پاشد به جمعیت. حاجی سیگاری، پامنبری آقا، با صدای تیز خود خطاب به جمعیت می گوید:

ـ محمدی ها سه تا صلواه پشت سر هم بفرستند.

شیراکبر افسرده و مغموم از مسجد بیرون می رود.

شیراکبر شب را تا دم دمای صبح بیدار ماند و نقشه کشید که چطور سور شمس را جا کند. سرانجام فکری بکر به خاطرش رسید. فردای آن روز بهترین غذاهایی را که بلد بود پخت و با دو بطر عرق هفت جوشه در باغ چاه نو از آقای شمس پذیرایی کرد. او دایره زنگی یادگار محترم خانم را با خود به باغ برد و با آن آوازهای جانانه ی خود و شمس را همراهی کرد. هیچ کدام از دو حریف کهنه کار حتی اشاره ی گذرایی هم به ضرباتی که به هم وارد آورده بودند نکردند، لیکن در گرماگرم عیش و خوشی در درون هرکدام شان چیزی بود که می جوشید و می خروشید. هر دو می دانستند که دیگری نقشه ای در سردارد و توفان در راه است. آقای شمس حوالی پسین، در حالی که از مستی کله پا بود هل در دهان ریخت و لباس عوض کرد و قبل از رفتن به شیراکبر گفت:

ـ شیرو امشب هم بیا با هم بریم مسجد یک من گوشت گناه بتکونی

ـ نه آقا من به اندازه کافی تکونش داده ام خودت تنهایی بتکون

آقا از یک طرف رفت و شیرو از طرف دیگر. ولی این ظاهر قضیه بود.

آقای شمس در مسیر راه چند بار به عقب سرش نگاه کرد و اثری از شیراکبر نیافت. درطول روضه خوانی آقای شمس تک تک اعضای جمعیت را از نگاه تیزبین خود گذرانید. از شیراکبر خبری نبود. درگرما گرم روضه خوانی شیراکبر که معلوم نبود ازکجا سردرآورده از وسط جمعیت بلند شد و دایره زنگی معروفش را به دست آقا داد. شلیک قهقهه بی اختیار از جمعیت به آسمان بلند شد. نزدیک بود مجلس به هم بخورد. آقای شمس که داشت از رو می رفت خودش را جمع وجورکرد. در حالی که هیچ کس فکر نمی کرد که به هیچ صورتی بتوان جمعیت را ساکت کرد، آقای شمس با مهارت یک دف زن کهنه کار دف را به صدا درآورد و شروع کرد به خواندن روضه عروسی حضرت قاسم و از جمعیت خواست که ترجیع بند آن را با او تکرارکنند:

ـ قاسم شود داماد گوئید مبارک باد

نوای دف، سوزوگداز روضه و لحن اندوهناک آواز شمس تحت تأثیر عرق هفت جوش شیراکبری کار خودش را کرد. مسجد به صورت صحرای محشر درآمد. صدای گریه و شیون و زاری زن و مرد گوش فلک را کر کرد و حتی شیراکبر را بی نصیب نگذاشت. شیرو که کمتر به عمرش گریه کرده بود درگوشه ای از مسجد زارزار می گریست. بسیاری از مؤمنین و مؤمنات با دیدن گریه شیراکبر از ته دل گریستند.

در جلسه ی عرق خوری بعدی، شیراکبر در برابر شمس اشکنانی لنگ انداخت و به شکست خود اعتراف کرد. دو یار جانی با هم دست دادند و صورت یکدیگر را بوسیدند و قرارداد ترک مخاصمه بستند.

تنها آخوندی که شیراکبر را درک می کرد آقای حق شناس بود. روایت است که آقا یک شب ماه صفر پس از اقامه ی نماز مغرب و عشا در مسجد گازرون، در حالی که بیش از صد نفر به دنبال خود دارد به طرف مسجد دشتاب می رود تا طبق معمول سنواتی روضه بخواند. در مسیر راه جمعیت نخست صدای مستانه ای را می شنود و به دنبال آن شیراکبر تلوتلوخوران از طرف مقابل نمودار می شود در حالی سیگاری در دست دارد. یکی از همراهان آقا با حالتی پکر رو به آقا می کند و می گوید:

ـ آقا شیراکبر مسته؛ اجازه بفرما حالشو جا بیاریم.

آقای حق شناس بدون مکث با لحنی آرام پاسخ می دهد:

ـ انشاء الله که مست نیست.

یکی دیگر از همراهان با صدای بلند اعتراض می کند:

ـ آقا به حضرت عبّاس شیراکبر عرق خورده؛ شیراکبر نونش توی عرق تلیت (۸) می کنه و می خوره.

آقای حق شناس به تصدیق سر تکان می دهد و با وقار هر چه تمامتر سعی می کند فرد معترض را آرام کند:

ـ البته که شما صحیح می فرمایید ولی انشاءالله که عرق شاه تره بوده، شاید هم عرق بید مشک یا عرق ترانه (۹).

در این لحظه شیراکبر تلوتلوخوران به طرف آقا می رود، دل توی دل اعضای جمعیت نیست که مبادا شیراکبر در عالم مستی به آقا حمله کند. همه به حالت آماده باش قرار می گیرند. شیراکبر به سختی حالت راه رفتن خود را کنترل می کند و چهره به چهره در مقابل آقای حق شناس می ایستد:

ـ آقا مع علیکم!

ـ سلام علیکم و رحمه برکاته! بابا شیراکبر حالت خوبه؟

ـ آقا به مولا چاکرتم، نوکرتم، تق تق نعلین پاتم!

ـ نظر لطفته فرزند….

ـ آقا بدخواه نداری. هرکه برات جیک بزنه فوتی به گوش شیراکبرت بده؛ جیک دونش درمی آرم.

ـ بابا شیراکبر خیالت تخت باشه.

در این لحظه احساسات شیراکبر به جوش می آید، سیگار نیم کشیده ی خود را به طرف آقا می برد و می گوید:

ـ آقا بفرما! عشقم کشیده سیگاری با هم بکشیم.

یکی از همراهان به آقا هشدار می دهد:

ـ آقا شیر اکبر نصف سیگارو کشیده؛ سیگارش عرقیه، نجسه.

آقا سیگار را از دست شیراکبر می گیرد و می گوید:

ـ انشاءالله که طیب و طاهره.

آقا اگرچه اهل دم و دود نیست، دو پک به سیگار می زند و به شیراکبر برمی گرداند.

ـ بفرما بابا شیراکبر. امیدوارم خدا هدایتت کنه!

شیراکبر سیگار را پس می گیرد و با حالتی بین تلوخوری رقص در حالی که با آهنگ ضربی آواز می خواند به راه خود ادامه می دهد:

ـ شیراکبر مخلصت شیرشیرونه       شیراکبر چاکرت پیرخرونه

***

با ظهور جمهوری اسلامی دوران شیراکبر نیز به پایان خود نزدیک شد. جهرم یکی از نخستین شهرهایی بود که به های حزب الله هوی گفت و از پشت بام ها صدای الله اکبر را بلند کرد و در این مسیر کشته داد. اولین کسانی که به سراغ شیراکبر رفتند لات و لوت ها و نوچه های خودش بودند:

ـ شیرو الحمدالله داره بیرق اسلام بلند میشه؛ ما همه دس از فسق و فجور ورداشته ایم و پشت سرآقا نماز می خونیم. تو هم بیا و با انقلاب اسلامی راه بیا!

ـ اینجای بابای آدم دروغگو. شما دس وردارین؟ توبه ی گرگ مرگه

شیراکبر آه می کشید و می گفت:

ـ واویلا که مردم گنا شده ان! کار به جایی برسه که یه استکان عرق مون هم نتونیم بخوریم.

زمانی که جهرم حکومت نظامی شد، همین لات ولوت ها و جوجه آخوندها شبانه ریختند و شیراکبر را به قصد کشت کتک زدند و جسد نیمه جانش را انداختند توی جوی آب. بعد هم قهوه خانه اش را با خاک یکسان کردند. اما بشنوید از آقای اشکنانی که او هم نتوانست با جنبش تازه کنار بیاید و خود را کنار کشید:

ـ من خودم آخوندم و می دونم که اگر قدرت دس این جونور بیفته چه محشرکبرایی به پا میشه.

برادران حزب اللهی، به تحریک حسین آیت اللهی امام جمعه ی جهرم، روز و شب های بسیاری سنگ به در خانه ی آقای اشکنانی زدند و جلو منزلش خرابکاری کردند و چه فحش های زشتی که به او ندادند. آقای اشکنانی دست بیعت به آنها نداد و مثل شیراکبر خانه نشین شد.

چند سالی گذشت و هیچ کس ندانست که شیراکبر مرده است یا زنده. آدم های آس وپاس و یک لاقبا مثل او معمولاً می آیند و می روند و هیچ کس حتی به یاد نمی آورد که اصلاً وجود خارجی داشته اند. این یکی از شگفتی های این روزگار غدار است که شیراکبر در مرگ بود که زندگی دوباره پیدا کرد. زمانی که شیراکبر درگوشه ی تنهایی خود آخرین نفس های خود را بالا آورد، نه خبر از رادیو پخش شد، نه روزنامه ای در این مورد چیزی نوشت و نه اعلامیه ای بر در و دیواری نصب شد. لیکن خبر به سرعت زبان به زبان بین مردم پخش شد و در جهرم توفان به پا کرد. هزاران نفر از سنین و طبقات مختلف، با اتومبیل، موتورسیکلت، دوچرخه و پای پیاده به تشییع جنازه ی شیراکبر رفتند. یک صف دراز به فاصله یک فرسخ تشکیل شده بود. سوزن می انداختی می خورد توی سر آدم. تابوت مرتباً دوش به دوش می شد. در مراسم تشییع جنازه ی شیراکبر از گریه و ناله خبری نبود. افراد جمعیت با یکدیگر لطیفه های شیراکبر یا لطیفه هایی که درباره ی او شنیده بودن را رد و بدل می کردند ـ حتی نسل جوان وکسانی که هرگز شیرو را ندیده بودند. آخوندهای شهر مراسم را تحریم کردند و هیچ کس برای خاکسپاری او حاضرنشد. لیکن چه باک! شمس اشکنانی از خلوتگاه خود بیرون آمد. با وجودی که او را خلع لباس کرده بودند، او در عالم پیری پا به پای جمعیت جنازه را تا قبرستان مشایعت کرد. قبرستان از جمعیت موج می زد. مردم آقای اشکنانی سر دست بلند کردند و فریاد شادمانی سر دادند. جوانی یک بلندگوی قوی به دست آقای اشکنانی داد و او در حالی که به سبب پیری دستش می لرزید برای جمعیت از شیراکبر و شیرین کاری هایش سخن ها گفت و زن و مرد و پیر و جوان را به خنده انداخت. مردم به جای صلواه فرستادن مرتباً دست می زدند و هورا می کشیدند. سرانجام آقای اشکنانی شخصا جنازه شیراکبر را در قبری که مردم با همکاری یکدیگر قبلا آماده کرده بودند نهاد و در حالی که هزاران نفر پشت سرش ایستاده بودند برایش نماز میّت خواند. مردم برای ریختن خاک در قبر مرتباً از هم پیشی می گرفتند. در اینجا بود که آقای اشکنانی یکی از اشعار شیراکبر را به سلیقه ی خود تغییر داد و با آواز برای مردم خواند:

شیراکبرآخرش توپ و تشر خورد

پس از توپ و تشرخون جگر خورد

شیراکبر در تاریخ عالم جهرم افسانه شد.

تورنتو

نیمه شب ۲۹ ژوئیه ۲۰۱۴ میلادی

پانویس:

۸ـ ترید

۹ـ ترانه یا تـُرُنه غلاف خوشبوی درخت نخل و محلی است که خوشه ی نخل در آن شکل می گیرد. از این غلاف عرقی می گیرند که مثل گلاب خوشبوست.