هرسال ۲۲ بهمن ماه که می رسد، توفان سهمگینی از اندوه و تلخکامی از ژرفای جان برمی خیزد و موج هایی برمی انگیزد و این پرسش تلخ و دردناک را باز به سطح ذهن می آورد که: چرا چنین شد؟!
به این پرسش طیف های گوناگون پاسخ های متفاوت می دهند: چپ ها انقلاب را نتیجه مبارزات مسلحانه عنوان می کنند. ملی ها، کودتای انگلیسی- امریکایی ۲۸ امردادماه ۱۳۳۲ را علت اصلی و زمینه ساز انقلاب می دانند. برای مذهبی ها، تاریخ از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ آغاز می شود و سخنرانی آیت الله خمینی در مدرسه فیضیه قم و شورش کم دامنه و سرکوب شده پیامد آن را سرآغاز انقلاب می دانند. سلطنت طلبان – که مایلند هواداران پادشاهی مشروطه نامیده شوند، بی آن که به این پرسش پاسخ دهند در طول سلطنت پهلوی، جز دوره کوتاه نخست وزیری زنده یاد دکتر محمد مصدق، در چه زمانی به راستی و برمبنای قانون اساسی پادشاهی مشروطه حاکم بوده؟ – وقوع انقلاب را به ناسپاسی و قدرنشناسی مردم ایران نسبت می دهند و یا از اساس منکر انقلاب می شوند و آن را شورشی ناشی از دسیسه های بیگانگان می نامند.
اما، اگر تعریف کلی انقلاب را به عنوان توفان دگرگون کننده مناسبات اجتماعی بپذیریم، آنگاه این پرسش مطرح می شود که مسبب اصلی و یا بانی این انقلاب که و یا چه بود؟ برای یافتن پاسخ درست این پرسش، نخست باید این دغدغه را داشت که مانند بسیاری از مغلطه های رایج سیاسی و اجتماعی، جای علت و معلول با هم عوض نشود. اگر انقلاب یک توفان بود – که بود -، آنچه که توفان را پدید می آورد (علت)، شرایط جوّی است و نه موج هایی که براثر بروز توفان پدید می آید (معلول). براین مبنا کسی مانند آیت الله خمینی، که با هوشمندی و زیرکی درحد نبوغ براین موج ها سوار شد را نمی توان رهبر انقلاب نامید.
اگر آیت الله خمینی رهبر واقعی انقلاب نیست، پس رهبر واقعی آن کیست؟ به باور من، بانی و مسبب واقعی بروز انقلاب شخص محمدرضاشاه پهلوی است. او بود که با خودکامگی مفرط، زیرپا گذاشتن مکرر قانون اساسی مشروطه پادشاهی و اشتباه های بزرگ فراوان، ازجمله تکبر، غرور و خود بزرگ بینی شدید، شرایط جوّی لازم برای وقوع توفان را فراهم کرد و خود نیز قربانی آن شد.
نویسنده ای ملی مذهبی – این عنوان ملی مذهبی هم به اندازه روشنفکر دینی و مردم سالاری دینی جمع اضداد و تناقض آمیز است – به نام آقای مرتضی کاظمیان در مقاله ای خواندنی و مستدل با عنوان «شاه، رهبر دوم انقلاب»، که درتاریخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۹۲ درتارنمای بی بی سی فارسی منتشرشده، به طور مشروح و مستند شرح می دهد که چرا شاه را رهبر دوم انقلاب می داند. ضمن نقل چند فراز از مقاله مزبور، توضیح خواهم داد که چرا نویسنده با تنزل درجه محمدرضاشاه به “رهبر دوم” جای علت و معلول را عوض کرده و آیت الله خمینی موج سوار را به نادرست به عنوان “رهبر اول” معرفی نموده است.
نویسنده در شرح خودکامگی های شاه می نویسد: «به عقیده فریدون هویدا، سفیر ایران در سازمان ملل، برقراری سانسور توسط ساواک تا بدان حد پیشرفت کرده بود که گاه جلوی انتشار کتاب هایی که بارها چاپ شده بود، گرفته می شد و حتی از انتشار نمایشنامه هایی مانند “هملت” یا “مکبث” فقط به این دلیل که در آنها شاه یا شاهزاده ای کشته شده جلوگیری می گردید». یا «شاه در مصاحبه با اوریانا فالاچی درسال ۱۳۵۲، در پاسخ به این پرسش او که “شنیده ام زندان های سیاسی شما پر است” بی هیچ پرده پوشی تصریح می کند: “اگر منظورتان کمونیست هاست، من آنها را زندانی سیاسی به حساب نمی آورم… ازنظر من آنها جنایتکارهستند”.
شاه همچنین سئوال فالاچی در مورد اعدام مخالفان را چنین پاسخ می دهد: “البته آنها تیرباران شده اند، ولی نه به خاطر آن که کمونیست هستند، بلکه به خاطراین که آنها خائن هستند. این جا [در ایران] درست و ضروری است که بعضی از مردم را باید تیرباران کرد، این جا ترحم و دلسوزی بیهوده است».
نقش درجه اول محمدرضاشاه در زمینه سازی برای انقلاب را حتی صمیمی ترین نزدیکان او نیز تأیید می کنند. نویسنده مقاله به نقل از خاطرات اسدالله علم می نویسد: «مردم خواهان چیزی بیش از رفاه اقتصادی هستند. آنان خواهان عدالت، هماهنگی اجتماعی و حق اظهارنظر در امور سیاسی هستند. چرا ما سعی نمی کنیم تا این خواست ها را برآورده سازیم؟ من نگرانم، بسیار نگران»!
نویسنده در بخش دیگری از مقاله خود، از گزارش دفتر اطلاعات و تحقیقات وزارت امورخارجه امریکا درسال ۱۳۴۴ چنین نقل می کند: «شاه کنونی فقط پادشاه نیست. درعمل، نخست وزیر و فرمانده کل نیروهای مسلح هم هست». و نتیجه می گیرد: «شاه استقلال نخست وزیر و وزیرانش را تاب نمی آورد. در اسفند ۱۳۵۱ به علم دستور می دهد: “به وزارت خارجه گفته ام که هیچ مقامی غیر از خود من حق ندارد درکارهای وزارت امور خارجه مداخله بکند. حتی گفته ام برادر هویدا که نماینده ما در سازمان ملل است، حق ندارد به نخست وزیر گزارش بدهد، حتی تلفن بکند”».
شباهت هایی که بین رفتار شاه و عملکرد امروز سیدعلی خامنه ای دیده می شود، نه از روی تصادف بلکه وجوه اشتراک همه نظام های خودکامه است و البته این شباهت در سرانجام همه این نظام ها که سقوط و فروپاشی است به اوج می رسد.
این را نیز نمی توان ازیاد برد که پس از انقلاب مشروطیت، نخستین بار شخص شاه بود که با “انقلاب سفید” نامیدن اصلاحات سرهم بندی شده – و بخشا مفید – خود در مقیاس وسیع واژه انقلاب را به میان جامعه برد و در واقع سرود یاد مستان داد و همچنین او بود که حتی پیش از انقلابیون در سخنرانی مشهور «من صدای انقلاب شما را شنیدم» انقلاب بودن حرکت اعتراضی مردم را به رسمیت شناخت.
تا چند ماه پیش از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، آیت الله خمینی برای بیشتر ایرانیان شخصیتی کم و بیش ناشناخته بود. از این رو، سزاوار نیست که او که در واقع کار مهمی جز مهارت در سوار شدن بر موج نفرت مردم از محمدرضاشاه نکرد، به عنوان رهبر انقلاب معرفی شود، در حالی که عملکرد ۲۵ ساله محمدرضاشاه مسبب و بانی واقعی انقلاب بود!
* شهباز نخعی نویسنده در حوزه ی مسائل سیاسی، ساکن اروپا و از همکاران شهروند است.
Shahbaznakhai8@gmail.com
براستی از مقالهء آقای نخعی در عجبم! فرمایشات ایشان حتی در استانداردهای یک اظهار نظر سیاسی در یک محفل میهمانی ایرانی هم قابل قبول نیست. آقای نخعی برای اثبات فرمایشاتشان کوچکترین دلیل و مدرکی ارائه نمیدهند و بجای آن مطالبی را عرضه میدارند که فقط بیانگر احساسات و عواطف درونی ایشان است.
آقای نخعی انقلاب سفید را «سرهم بندی» مینامند. به باور ایشان لغو سیستم ضدمردمی فئودالی و یا شرکت بانوان در انتخابات و یا دیگر اصول مترقی این انقلاب سرهم بندی است. ولی بند بازیهای میرزا محمد مصدق السطنه را باید به حساب وطن پرستی او و رهروانش بدانیم٬ سیاستهای خانمان براندازی که باعث خالی شدن خزانهٔ کشور شد تا جائیکه بنابر اعتراف خود مصدق در دادگاه دولت او میخواست اسکناس بدون پشتوانه (با پنهان کردن از مردم) چاپ کند و یا نهاد قانونگذاری کشور را به زور بست ویا در جایی دیگر با ندانم کاری باعث از بین رفتن سهم ایران در سرمایه گذاریهای خارجی شرکت نفت شد.
آقای نخعی! شما درست میگویید! رهبر واقعی این انقلاب خمینی نبود. رهبر واقعی این انقلاب خیل روشنفکرنماهای مصدق پرست٬ کمونیست٬ و یا «مسلمانان شیک» بود که کینه توزی را بر منافع ملی ترجیح دادند٬ تا جائیکه برای حمایت از خمینی حتی رودرروی همرزمان سابقشان روانشادان دکتر بختیار و دکتر صدیقی (که به مراتب از همهء آنها باشرفتر بودند) ایستادند. محمد رضا شاه هر آنچه که بود٬ لااقل اینقدر شرف داشت که دلیرانه به اشتباهات خودش اعتراف کند. این نسل جنابعالی است که همچون کودکی نابالغ در دنیای جنگ سرد اسیر است و مسائل را با آن استانداردهای زنگ زده میبیند.