قرار شد که خانه ای برایت بسازیم از واژه. آخر خودت گفته بودی که انسان با واژه متمدن می شود و دموکراسی و آزادی نیز رشد می کند. واژه ها را کنار آب خواهیم گذاشت تا هرگز پژمرده نشوند. خانه را کنار دریا برپا خواهیم کرد که آب را نیز دوست داشتی
پیش از این نوشته بودم که مثل سایه باد آمد و اکنون باید بگویم چه زود رفت. خودش رفت، ما را اما در اندوهی سنگین جا گذاشت.
اگرچه باورم نمی شود، اما این روزها هرگاه به خانه شان می روم، صدایش می کنم و می بینم که روی برمی گرداند و با چهره ی کشیده اش که این اواخر تکیده هم شده بود، پاسخ می دهد. دوست داشتن اش هم لامصب چونان بود که حتا به گاه خشم مهر در آن موج می زد. صدایش بلند می شد، اما قلب سرشار از عشق اش، آرام می تپید و بعد از بحث، برای تغییر فضای سنگین، هر کاری که لازم بود انجام می داد تا مبادا گفتمانی که فضا را سنگین کرده بوده است، اندکی از عشق و مهرش کم کند.
مگرنه می گفت: “هنوز خیلی کار دارم.” مگرنه قرار بود در ماه مارس همین امسال، نمایشگاه نقاشی هایش را برگزار کند که حتا گالری هم وقت گرفته بود؟ مگرنه این که قرار بود با هم به سفر برویم؟ مگرنه این که؟ چنان عاشق زندگی بود و شور زندگی داشت که نمی توان حتا یک کلام از ناامیدی و مرگ در نوشته هایش پیدا کرد.
حالا هم یک هفته است که بر بستر مرگ تکیه زده و حضورش را از ما دریغ می کند. من که هیچ، منتظر ناصر هم نماند که پانزده سال پیش او را با دلهره در فرودگاه تهران بدرقه کرده بوده که مبادا همان بلایی به سرش بیاید که فرج سرکوهی تجربه کرده بود. خانواده نگران تکرار آن ماجرا بودند که او به جای اسلو سر از دهلیزهای تاریک وزارت اطلاعات در بیاورد.
حالا هم همین جا است، کنار دست من. لبخند می زند و می گوید: “بعضی وقت ها خیلی زود دیر می شود”. ناصر هم آمدنش دیر شد. نه او و نه من باورمان نمی شد که یکدیگر را در آغوش نکشیم، از مادربزرگ یادی نکنیم و از مادر. قصه هاشان را برایت گفته ام و می دانم که در دفترچه یادداشتی همه را نوشته ای. هر وقت سراغ من آمدی، یکی از همان قصه ها را برایم حکایت کن که مبادا یادم برود.
نگاهش می کنم و در پاسخش می گویم: منصور، خودت گفتی که هر داستانی باید چند قصه داشته باشد و یقین داشته باش که با قصه هایی که گفته ای داستان زندگی تو را زندگی خواهم کرد و همیشه مثل همین حالا با هم خواهیم بود. در یاد و ذهن من هستی و نبود حضور جسمی ات را اهمیت نمی دهم. به اعتمادت که به من داشتی، احترام می گذارم و ارج اش می نهم. همین اعتماد تو بود که اکنون موجب شده با حضور خودت از نبودن ات بنویسم. اما یک پرسش مثل خوره مرا می خورد؛ روز چهارشنبه که زنگ زدم، گفتی که پنج شنبه بعد از ساعت نه زنگ بزنم. زدم، با هم حرف زدیم آخر هم ازت پرسیدم گفته بودی که زنگ بزنم، کاری داشتی؟ کمی یخ خوردی، سرفه ای کردی و گفتی: راست می گی، ولی یادم نیست که چکار داشتم. هنوز هم در این فکر هستم که نخواستی بگویی یا چنانچه گفتی، یادت رفته بود؟ این نگفتن یا فراموشی، شده خوره و آزارم می دهد. حالا بگو. حالا که در نوشتن من حضور داری و دوستی مان موجب شده که با هم حرف بزنیم و به مرگ فرصت ابراز وجود ندهیم، بگو که چه چیزی را می خواستی بگویی؟ لبخندی می زند و می گوید باشد برای دفعه بعد.
روز شنبه، زنگ زدم، هایده گوشی را برداشت و خبر آمدن مهین، خواهرت را به او دادم و گفتم که به تو بگوید. باز هم زنگ زدم و این بار خنیا جواب داد و گفتم که من و ناصر و مهین، روز دوشنبه وارد استاوانگر می شویم. صدای خنیا و دفعه پیش هایده، پُر بود از اندوه. اما امید را از کف نداده بودند که به آنها آموخته بودی، زندگی با امید ادامه دارد. به ناصر هم خبر دادم که دوشنبه در فرودگاه اسلو منتظرشان هستم.
صبح یکشنبه، غزل، دختر ناصر که در ایتالیا درس می خواند، زنگ زد. صدایش اندوه سنگین پرواز را داشت. بی آن که بگوید، با هم بغض کردیم، او گریست و گفت که همان روز به استاوانگر می آید. از زمانه هم گله مند بود که چرا امکان دیدار عمو منصور را از او دریغ کرده است. حالا دیگر نمی دانستم چه باید بکنم. حسین رحمت زنگ زد، گریه می کرد و سعی کردم او را آرام کنم. آخر او هم عاشق تو است. انگار همه ی آنهایی که با تو کار کرده اند دل در گرو عشق تو دارند. دو تا از بازیگران تئاتر نروژ هم که با آنها کار کرده ای در گفتگویی که پس از غیبت چند روزه ات با روزنامه استاوانگر آفتن بلاد داشته اند، گفته اند: برای شان کار کردن با تو افتخاری بوده. تو را گنجینه ای بزرگ برای ادبیات و فرهنگ نروژ خوانده اند و ِشکوِه که چرا مسئولان فرهنگی بیش از این تو را درنیافتند.
در فرودگاه اسلو، ناصر و مهین را با چهره هایی سرشار از اندوه دیدار می کنم. ناصر بی درنگ می گوید: نتوانستم بعد از پانزده سال دوری او را ببینم و با هم صحبت کنیم. نگران بچه ها هست و هایده. برایش توضیح می دهم که شاید اندکی از نگرانی اش کم شود. در راه به این فکر هستم که چهارده سال پیش من و تو، از اسلو به این شهر آمدیم که تو به عنوان نویسنده میهمان، می بایست دو سال در آن اقامت داشته باشی که شد این همه سال. امروز هم با ناصر و مهین می آییم تا با تو بدرود بگوییم.
در هواپیما به این فکر می کنم که چگونه وارد خانه ای بشوم که سیزده سال پیش من و تو، تحویل اش گرفتیم و امروز بی حضور تو باید به هایده، بردیا و خنیا، تسلیت بگویم. چگونه به طبقه دوم بیایم و منصور را نبینم؟ اما دوست داشتن ات نهیبم می زند که نگاه کن، منصور کنار تو ایستاده و هماره خواهد ایستاد اگرچه دیگران نمی بینندش. آرام می شوم و می بینم که ناصر هم چشم بر هم نهاده و بی تردید به تو و یاد و خاطره های کودکی تان می اندیشد.
به یقین برای اولین بار است که وارد شدن به خانه شما، برایم دشوار است و به همین دلیل هم آخرین نفری هستم که وارد می شوم و هایده هم با اشک پذیرایم می شود. خنیا و بردیا هم در فرودگاه منتظر ما بودند که دیدم چگونه عمو و عمه را در آغوش کشیدند و های های گریستند. حالا من هم که از اسلو تا استاوانگر نگذاشته بودم اشک بر گونه ام جاری شود، فرصتی یافتم تا با آنها همراه شوم و ارکستر گریه شان را تکمیل کنم.
صبح روز سه شنبه، قرار است برویم یکی از دو جایی که با روحیه تو جور است را ببینیم. دشوار است منصور، نیست؟ قرارمان این نبود که ما برای خانه ابدی تو تصمیم بگیریم. اما با توجه به سلیقه تو و اصرار بچه ها به هایده که تصمیم نهایی را به او وا گذاشته بودند، قرار شد که خانه ای برایت بسازیم از واژه. آخر خودت گفته بودی که انسان با واژه متمدن می شود و دموکراسی و آزادی نیز رشد می کند. واژه ها را کنار آب خواهیم گذاشت تا هرگز پژمرده نشوند. خانه را کنار دریا برپا خواهیم کرد که آب را نیز دوست داشتی. همه مان انگار از هم رودربایستی می کنیم و هیچ کدام مان به وضوح اشک نمی ریزد، اما یقین دارم که همه در دل گریه کردیم.
حالا که واژه ها را کنار هم می گذارم، به این می رسم که: “بی تو به سر نمی شود”. سایه باد تکان ام می دهد که او هست، در واژه هایی که برای من و تو و هزاران کس دیگر به یادگار گذاشته. پس «بی تو» واژه ی خوبی نیست. با سایه باد که انگار تو هم همراه آنها هستی، کنار می آیم و تلاش می کنم بپذیرم که زندگی هست و باید رود جاری آن، لحظه ای از حرکت باز نایستد.
نفس هایت را خنیا دیده بود که چگونه، بی آن که چیزی بگویی، نفس را به کلام بی آوا تبدیل کردی و گذاشتی که او نیز، ببیند که آرام به خواب رفته ای و دیگر هرگز، حتا با تکان سر یا انگشت دست، پاسخ فریاد «بابا» یش را نمی دهی.
حالا هم که یکشنبه است و قرار است فردا به خانه واژه ای که برایت سفارش داده ایم، بسپاریم ات، برادر، خواهر و دوستانت برای دیدار با تو، به بیمارستان می آیند. من اما برای این که می خواهم آخرین تصویری که از تو دارم در یادم بماند، نیامدم.
مراسم پیشا خاک سپاری ات ساعت دوازده و سی دقیقه در سالنی که مربوط به کلیسا است اما، برای کسانی که به هیچ دین و آیین مذهبی وابسته نیستند، برگزار شد. سازمان انسان گراهای نروژ هم مراسم اندوه از دست رفتن اعضای خود را در همین سالن برگزار می کند. موسیقی و فلوت نوازی یکی از دوستان تو، صحبت های جمشید برزگر (از دوستان گروه تکاپو)، هلگه لوند (مدیر مسئول آیکن که نویسندگان را در شهرهای مختلف جهان اسکان می دهد)، آوازخوانی کریستین هولمبو، در فضایی سرشار از اندوه کل آن چیزی بود که تدارک دیده شده بود. اندک، اما به باورم خوب، به گونه ای که شایسته تو بود. کالبد تو را که روزی در فرودگاه اسلو به استقبال ات آمده بودم، به همراه برادر، فرزندان، برادرزاده ها، خودم و ده ها دوست و آشنای دور و نزدیک، به خانه ی واژه، کنار دریایی که شاید به خلیج فارس و زاینده رود، می پیوندند، سپردیم. سخن گفتن از تو برای هیچ کس آسان نیست. برای همین هم کتابی که به مناسبت نکوداشت ات تدارک دیده بودم و انتشار آن پیوند خورد با دو روز آخر زندگی ات را، «واهمه ی نوشتن» نام گذاردم. هم واهمه ی نوشتن در کل و هم واهمه ی نوشتن در مورد منصور، نوشتن را دشوار می کند.
تنها در کنار خانه واژه با تو سخن گفتم. یادت هست؟ غروب همان روزی که تازه اسباب کشی کرده بودی تا در آرامش واژه ها را کنار هم بگذاری. گفتم که حالا فارغ از هر هراسی، با واژه هایی که گردآورده ای، نوشتنی دیگر را شروع کن. حالا از پس سال ها تلاش بی امان، دمی آرام بگیر و قول دادم که تا آنجا که ممکن است برنامه هایی که با هم پیش می بردیم را با کمک دیگر دوستان، پیش خواهم برد. آرام بخواب. منصور عزیز، در آرامش تو مرده ریگ با ارزشی که به یادگار گذاشته ای، بیشتر خوانده خواهد شد. آخر همین دیروز، دو جوانی که یکی شان به کلی تو را نمی شناخت، تنها برای آن که آفرینشگر «چشم چشم دو ابرو» بوده ای به نیکی از تو یاد کرد و گفت که خواهد خواند. آن دیگری نیز گفت: کوشان رفت و خود را از ما دریغ کرد. ما ماندیم با ماتم آنچه می شد از او آموخت.
آرام باش و بگذار واژهای خانه ات که هزاران برگ می شوند، خوانده شوند و داوری.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.
Abbasshokri @gmail.com
با سلام
در گذشته نه چندان دور، که انتشار صداهای مختلف مقدور بود، نوشته ای از روانشاد منصور کوشان، در شماره ۱۰۷۸ تاریخ ۱۶ ژوئن ۲۰۰۶ در شهروند درج شد که بیانگر بخشی از دیدگاه های آن زنده یاد بود. در این جا، به گوشه ای از آن اشاره می کنم
«واقعیت این است که زشتی، زشتی می آورد و زیبایی، تا بخواهد عرصه ی تعالی خود را بنمایاند، عمر آدمی را به گروگان می گیرد. نمی خواهم به گذشته ایران نگاه کنم، که نه کار ویژه من است، و نه این زمان، فرصت پرداختن به آن را می دهد. آن چه برای من و هر ایرانی آگاه بر تاریخ ایران آشناست، آن ستم تاریخی است که از هر جلوه تاریخی بر ملت ایران برجسته تر دیده می شود. آن ستم تاریخی که جغرافیا یا قومی از ایران بزرگ را مستثنا نمی کند، و از خاور تا باختر و از شمال تا جنوب را دربر میگیرد. من نه از هم وطن خراسانی می گویم، و نه از هم وطن آذربایجانی. نه از هم وطن سیستانی و بلوچستانی می گویم، و نه از هم وطن کردستانی و خوزستانی. در حوزه ی فرهنگ و تاریخ ملت ایران، نه زبان فارسی را زبان فارسی را زبان رسمی می شناسم، و نه زبان آذری یا طبری یا کردی یا لری، یا هر زبان و نیم زبان دیگری را که اندامی تفکیک ناپذیر، از کل زبان های ایرانی است که امروز به هر دلیلی، و دست کم به دلیل نخستین فرهنگ لغت فرس، فارسی خوانده می شود، و ارجاع آن به فارس زبان ها، امری سیاسی یا فحوایی است.»
«من نمی دانم چگونه می توان از زبان فارسی سخن گفت، بدون آن که حضور زبان قوم های موجود در آن را نادیده گرفت؟ … بنا بر این آن چه که مشکل امروز ایران، یا به شکل ویژه اش، مشکل بزرگ قوم های زنده و موجود در ایران است، تنها بحث ستم بر زبان مادری ی این قوم [یا] آن قوم ایرانی نیست، بحث ستم بر فرهنگ و به ویژه ادبیات ایرانی است که ترکیبی است متشکل از تمام زبان های مرده و زنده ی موجود در ایران.»
«جامعه آزاد و دموکراتیک را، قوم های آن جامعه به یک دیگر تعارف نمی کنند. هیچ قوم ملتی، بر قوم های دیگر آن ملت برتری ندارد. اگر ملتی آزاده اند و خواهان حقوق اجتماعی برای یک دیگرند، ناگزیرند که در کنار هم بایستند و از منیّت های قومی بگذرند. با ورق زدن تاریخ و قرائت یک نواخت آن، نمی توان به یک جامعه آزاد و دموکراتیک رسید. با تکرار شکست ها پیروزی ها، خفت ها و افتخار ها، هیچ نابسامانی، سامان نمی گیرد …»
روانش شاد و یادش گرامی باد.