یک سال پیش بود که فلیشیا وارد زندگی ما سه نفر شد. کیومرث فلیشیا را وارد جمع ما کرد. پیش از ورود فلیشیا، جمع ما جور بود. جمعه شب ها در رستوران بهاران دور هم جمع می شدیم و صفا می کردیم؛ سه مرد مجرد بودیم و کسی در خانه منتظرمان نبود. کیومرث سه سالی می شد که از زنش جدا شده بود. من نزدیک یک سال و احمد هم نه ماهی بود که جدا از زنش زندگی می کرد و زن تقاضای طلاق کرده بود. ما سه نفر همدیگر را پیدا کرده بودیم و با هم شرط بسته بودیم که دور زن و زندگی خانوادگی را خط بکشیم. خوش بودیم و زندگی مان پر بود. من که کارم را دارم. در یک شرکت دولتی کار می کنم. در مقایسه با کار کیومرث که پس از هشت سال کوریری می کند و یا احمد که روی تاکسی کار می کند، کار من بدک نیست. خوب من اینجا چند کورس کامپیوتر گرفتم و بعد هم که استخدام شدم، بیکار ننشستم و مرتب خودم را به قول اینجایی ها اپ گرید کردم. این رسم جامعه اینجاست. در جا زدن یعنی عقب ماندن. آدم باید کور باشد که این چیزها را نبیند. حتی مدیرکل ها و رؤسایشان هم دائم در حال یادگرفتن و آموزش دیدن هستند. اگر احمد و کیومرث عقب ماندند و درجا زدند، تقصیر خودشان است. برعکس خودشان، زنانشان راه و رسم جامعه اینجا را زود یاد گرفتند. لابد به همین دلیل هم نتوانستند با هم بسازند و جدا شدند.
من…؟ من خوب، معلوم است. تقصیر مهناز بود. سر سازگاری نداشت. از اول هم نداشت. به من اطمینان نداشت. خوب، آره. آدم توی این جامعه ولنگ و واز که نمی تواند به قول معروف فقط به ساندویچ خانگی قناعت کند. بعد هم نخواست بچه دار شود. می گفت اول باید درسش را تمام کند. خوب، اگر بچه دار شده بود که این همه به پر و پای من نمی پیچید. سرش با یکی دو تا بچه گرم می شد. من هم وقت آزادم را در بیرون از خانه بودم و کاری به کارش نداشتم. از همان ورود به کانادا گفت، می خواهد درس بخواند. گفتم، درس خواندن به چه دردت می خورد؟ اگر می خواستی درس بخوانی چرا ازدواج کردی؟ گفت، باهم مغایرتی ندارند.
بگذریم، مسئله من با مسئله احمد و کیومرث فرق می کند. آنها بچه دارند. نباید به این راحتی زن و بچه را ول می کردند و می آمدند بیرون. نمی دانم این مردهای ایرانی چه شان شده. آره تقصیر زن ها هست، اما مردها هم بی تقصیر نیستند. خوب، وضع من فرق می کرد. تقصیر زنم شد، اما ثریا، زن کیومرث، زن قانع و مطیع و سر به زیری است. کیومرث را هم دوست دارد. اما خوب می گفت، خسته شده. تحملش را ندارد. راست می گوید. تحمل کیومرث آسان نیست. با این همه نمی دانم چطور شد با فلیشیا آشنا شد.
شب اولی که فلیشیا را به جمع سه نفری ما آورد، باور نمی کردیم که رابطه نزدیکی با او داشته باشد. یعنی از پیش حرفش را نزده بود. هر جمعه شب همدیگر را می دیدیم. آره جمعه قبلش کیومرث را ندیدیم. نیامد. تلفن هم نزد. من و احمد یک ساعتی منتظرش ماندیم. دو تا آبجو را تمام کردیم. چند تا سیگار دود کردیم. پیدایش نشد. ما هم شاممان را خوردیم. روزنامه های ایرانی را ورق زدیم. چند مطلب کوتاه و خبر را خواندیم. اخبار جامعه ایرانی و جهان را برای هم تفسیر کردیم. من از زن و بچه های احمد پرسیدم، گفت، خوبند. ترانه کار گرفته و ولفرش را قطع کرده و من باید عصرها بچه ها را از مدرسه ببرم خانه.
پرسیدم، درسش را تمام کرد؟
گفت، نه، هنوز ادامه دارد. هم کار می کند و هم درس می خواند.
گفتم، خیال نداری برگردی پیش زن و بچه هایت؟
گفت، نه. ترانه دیگر ترانه سابق نیست. اینجا همه چیز از بنیان ترک بر می دارد. با هم مثل دوتا غریبه شده ایم.
گفتم، به خاطر بچه هایت فکر نمی کنی توی مدرسه وقتی بچه های دیگر از باباهایشان حرف می زنند، بچه های تو احساس کمبود می کنند.
گفت، دلت خوش است ها. نصف بچه های کلاسشان پدر و مادرشان از هم جدا شدند. اینجا این چیزها مسئله نیست.
گفتم، شاید تو راست می گویی. من خوشحالم که بچه ندارم. یعنی مهناز نخواست بچه دار شود. دارد درس می خواند. انگار یک چیزی عوض شده که ما خبر نداریم. خواهر من ماه دوم پس از ازدواجش حامله بود. در عرض سه سال سه تا بچه تحویل داد.
احمد گفت، من که دیگر زن خودم را نمی شناسم. خیلی عوض شده. اصلاً نمی دانم چه اش شده. عاشق من بود. اگر تا دو بعد از نیمه شب به خانه نمی رفتم، غذا نمی خورد. و حالا یک باره از این رو به آن رو شده.
گفتم، تقصیر جامعه اینجاست. زیادی آزادی دارند.
گفت، برای تو که بد نیست. تو که از آزادی اینجا بدت نمی آید.
گفتم، من یک مردم. تو هم این را قبول نداری؟
گفت، قبول دارم. خوب، زن ها هم لابد همین فکر را می کنند. زن های اینجا هم که دست کمی از مردها ندارند.
گفتم، یعنی می گویی به زنمان اجازه بدهیم که از همه آزادی های اینجا استفاده کنند؟
گفت، اجازه لازم نیست. خودشان حق خودشان را بهتر از ما می شناسند.
گفتم، ترانه…؟
گفت، تازگی ها با یک سیاه برزیلی آشنا شده.
گفتم، سیاه…؟
آهی کشید و هیچ نگفت.
آن شب نمی توانستم بخوابم. در این فکر بودم که اگر مهناز هم با یک سیاه روی هم بریزد تکلیف من چیست؟
خوب، آره تقاضای طلاق کرده بود و قرار بود تا سه ماه دیگر برویم دادگاه و کلک قضیه کنده شود اما تا وقتی قانوناً زن من بود…
در طول هفته چند بار به مهناز زنگ زدم و خواستم از زیر زبانش بکشم که مردی در زندگیش هست یا نه. می دانستم دور و بر ایرانی ها نمی گردد. خودش بارها گفته بود که از ایرانی جماعت فرار می کند. می گفت، همه شان تا با یک زن سلام و علیک می کنند یا با آنها دست می دهی تو را در ذهن خود لخت می کنند و با تو می خوابند.
من هم در جوابش می گفتم، فکر می کنی این کانادایی های متمدن بهتر از ایرانی ها هستند؟ این ها که هنوز نام همدیگر را نمی دانند با هم به رختخواب می روند. کافی است یک بار با هم قهوه بخورند، بلافاصله کارشان به رختخواب می کشد. ایرانی ها لااقل ترا در ذهن خود لخت می کنند اما کانادایی ها..
میان حرفم می دوید که ایرانی ها عقده دارند.
بگومگومان سر این مسائل همیشه به بن بست می رسید. همیشه هم مرا مثال می زد که انگار به مال مفت رسیده ام. سر از پا نمی شناسم. چند بار از رابطه ام با زن های دیگر خبردار شد. حسابی حرفمان شد و کارمان به دعوا و مشاجره کشید. تا بالاخره سر بچه نتوانست تحمل کند. راستش من هم خسته شده بودم. درست است که مرد زن دار از حیثیت و احترام بیشتری در جامعه برخوردار است و توی جمع ها، به ویژه جمع های ایرانی بهتر پذیرفته می شود، اما زندگی خانوادگی هم باید سروسامان داشته باشد. زن من که شب توی خانه پیدا نبود. هروقت می پرسیدم کجا هستی؟ می گفت، کتابخانه. می گفتم، چرا توی خانه دَرسَت را نمی خوانی؟ می گفت، توی خانه تمرکز فکری ندارم. کارهای خانه، آشپزی، تمیز کردن، و بعد هم تو.. با این تلویزیون لعنتی و امر و نهی هایت نمی گذاری من به درسم برسم.
خب، فکرش را بکن. آدم زن داشته باشد اما زنش یا خانه نباشد یا سرش توی کتاب باشد. این جوری بود که که وقتی گفت، بهتر است از هم جدا شویم، من هم قبول کردم.گرچه سخت می گذرد. بالاخره مهناز هر چه هم درس داشت و توی خانه پیدایش نمی شد، غذای آماده سر چراغ خوراک پزی بود، لباس هایم شسته شده و اتو کشیده بود، تخت جمع و مرتب بود، خانه تمیز بود. انکار نمی کنم به خانه و زندگیش می رسید و حالا باید بیایی و زندگیم را ببینی. به قول قدیمی ها شتر با بارش توی آپارتمانم گم می شود.
احمد گفت، پس این دوست دخترهای تاق و جفتت هیچ کاری برایت نمی کنند؟
گفتم، دلت خوش است ها. دوست دختر که به خودش زحمت این کارها را نمی دهد. تازه اگر خانه و زندگیت مرتب نباشد، مسخره ات هم می کند.
گفت، پس این طور؟
پرسیدم، تو چی؟
گفت، من نه. حوصله دوست دختر ندارم.
گفتم، ببینیم و تعریف کنیم. لابد منتظر ترانه ای.
گفت، حرفش را هم نزن. ترانه برای من تمام شده است.
خوب، برایش سخت بود که زنش با مرد دیگری دوست شود. برای من هم سخت است.
* * *
هفته بعد بود که فلیشیا وارد جمع سه نفری ما شد. قرار نبود دوست دخترهایمان را در جمع جمعه شب ها همراه کنیم. اما خوب، کیومرث فلیشیا را آورد و او را به ما معرفی کرد.
فلیشیا نگاهی مهربان و چهره ای دوست داشتنی داشت. خیلی زود با پرسش های معمولی که تو چه کار می کنی، کجا کار می کنی؟ زن و بچه داری، سر حرف را باز کرد. وقتی فهمید من و احمد هم مثل کیومرث مردهای جدا افتاده از خانواده هستیم، با همدردی نگاهمان کرد. هروقت چشم در چشممان می دوخت، انگار اشعه ماوراء قرمز پخش کند، آدم را داغ می کرد. خیلی زود صحبت از مسائل خانوادگی به مسائل جهانی و نژاد و فرهنگ و تاریخ و جغرافیا و اقتصاد و سیاست کشیده شد. فلیشیا در همه این موضوعات اطلاعات وسیع و دست اولی داشت که به گوش هیچ کدام از ما سه نفر نرسیده بود؛ ما که روزگاری به قول خودمان ادعای تغییر جهان و یا حداقل تغییر سرنوشت کشور خودمان را داشتیم و اوضاع که خراب شد، هر سه جانمان را برداشته و فرار را بر قرار ترجیح دادیم. فلیشیا اما مثل یک عالم اقتصاددان، متخصص فرهنگ و مسائل اجتماعی برای ما حرف می زد. بیش از حرف هایش که برای ما جالب بود و تازگی داشت و محدوده فکری ما را وسعت می بخشید، نگاهش، ژست هایش و حرکات دست و چهره اش برای ما جالب تر و چشم گیرتر بود. من یکی با همه وجود محو گفته ها و حرکاتش شده بودم. چند بار هم نگاه هشدار دهنده کیومرث را روی خود دیدم و دست و پای خود را جمع کردم.
وقتی فلیشیا از هر سه نفر ما شنید که از نژاد خالصی هستیم و هیچ نوع اختلاط نژادی در خون ما وجود ندارد، خنده بلندی سر داد و گفت، “عالی است. واقعا که عالی است. مگر می شود در دهه آخر هزاره دوم انسانی روی زمین پیدا کرد که نژادش ناخالصی نداشته باشد. برای پیدا کردن چنین آدمی باید در عمق جنگل های استرالیا و آمازون گشت.”
هرسه ما کمی جا خوردیم. راستش به من یکی برخورده بود. پرسیدم، “شما چی؟ شما که به نظر نمی رسد سیاه خالص و یا سفید خالص باشید.”
بازهم یکی از آن خنده های وسوسه انگیزش را سر داد. دندان های سفیدش مثل یک رشته مروارید در دهانش می درخشیدند. زبان سرخش مثل ماری خوش و خط و خال میان دندان ها می لغزید. چشمان درشت و قهوه ای اش به تعجب درشت تر شد و گونه هایش از شادابی می درخشیدند. موهای سرش این تداعی را به وجود می آورد که نسلی از او در گذشته دور باید سیاه می بوده باشد. موهایش شبیه جنگلی وحشی بود که دست هیچ آدمیزاده ای به آن نرسیده بود. موها به جای آن که روی سر خوابیده باشند، مثل درخت راست ایستاده بودند و فلیشیا هیچ کاری برای رام کردن موهایش نکرده بود. اولین چیزی که نگاه آدم را خیره می کرد، موهایش بود. فلیشیا پس از خنده بلند و طولانی اش گفت، “من؟ من اگر از نژاد خود بگویم شماها باور نمی کنید. مطمئنم که باور نمی کنید. اما من این هستم و مخلوطی از همه نژادها.”
احمد به خود جرات داد و گفت، “از کجا می دانید؟”
فلیشیا دوباره خنده ای سر داد. خنده هایش مثل باران بهاری بی هیچ پیش بینی سر می گرفت و جاری می شد و ما را در شادی و تعجب غرق می کرد.
گفت، “از کجا می دانم؟ من شجره نامه دارم. یک شجره نامه مفصل که به هفت نسل قبل از من برمی گردد.”
گفتم، “راستی؟”
در راستی گفتنم ناباوری بود. فلیشیا به فراست دریافت و گفت، “نگفتم باور نمی کنید. خون همه نژادها در رگ های من جاری است. برای همین همه نژادها را خوب می شناسم.”
کیومرث گفت، “بگو. برایشان بگو که اجدادت کی ها بودند. شاید باور کنند.”
گفتم، “من باور می کنم. هرچه از دهان شما درآید باور می کنم.”
گفت، “راستی…”
و در راستی گفتنش یقین بود.
گفتم، “باور کنید.”
گفت، “خلاصه کنم. نسل هفتم قبل از من از آفریقا دزدیده شد و به عنوان برده به امریکا برده شد..”
من یکی از همان جمله اول قاطی کردم. به خودم گفتم، فقط گوش کن. نپرس.
گفت، خلاصه کنم. آن سیاه افریقایی یعنی نسل هفتم قبل از من با یک زن سیاه دو رگه که حاصل تجاوز یک سفید به یک زن سیاه بود، ازدواج می کند. و نسل ششم من به وجود می آید. نسل ششم من به یک زن سفید تجاوز می کند که جا به جا لینچش می کند.
و بعد رو کرد به یک یک ما و پرسید، “می دانید لینچ یعنی چه؟”
من گفتم، “چیزهایی خوانده ام.”
گفت، “مطمئنم آن چیزی که من می دانم شما نمی دانید.”
و بی آن که منتظر بماند، شرح مفصلی از لینچ کردن سیاه ها داد که چطور متهم را، متهم البته از نظر سفید پوست ها را می گرفتند و بی محاکمه به درختی آویزان می کردند و آتش می زدند.
و باز بی آن که فرصت پرسش و یا اظهار نظری به ما بدهد، ادامه داد، “آن زن سفید پوست وقتی می فهمد از مرد سیاه پوست حامله شده است، از ترس هم نژادهای خود به میان سرخ پوست ها پناه می برد و نسل پنجم مرا به دنیا می آورد و نسل پنجم من با یک مرد سرخ پوست ازدواج می کند. نسل چهارم من با یک زن سفید ازدواج می کند و نسل سوم من با یک زن چینی. نسل دوم قبل از من که مادر بزرگم باشد با یک مرد سوئدی از نژاد خالص سفید ازدواج می کند و مادر من با مردی از شبه جزیره هند پیوند ازدواج می بندد و من حاصل این ازدواجم. بنابراین می بینید که من هفت خط روزگارم.”
به گمانم این اصطلاح را از کیومرث یاد گرفته بود.
کیومرث گفت، “می بینید. فلیشیا سمبل اختلاط نژادهاست. و حالا آمده است تا با نژاد آریا نیز قاطی شود.
فلیشیا گفت، “درباره چنین نژادی نشنیده بودم. باید من درآوردی باشد.”
احمد گفت، “چطور نژاد آریا به گوش ات نخورده؟ همان نژادی است که هیتلر ادعا می کرد نژاد برتر است.”
فلیشیا با چشمان درشتش که از تعجب و ناباوری درشت ترشده بود، قهقهه بلندی سر داد و گفت، “شما هم ادعا می کنید که از نژاد آریا هستید؟”
من گفتم، “من ادعا نمی کنم. تاریخ چنین ادعایی دارد.”
گفت، “تاریخ؟ تاریخ که جعل آدم های بیکاره است.”
و بعد بحث بر سر تاریخ شروع شد که بازهم دانش فلیشیا همه ما را حیرت زده کرد.
آن شب شبی استثنایی بود. نه فقط از دانش بی پایان فلیشیا لذت بردیم که از خنده های آبشار مانندش و صمیمیتش که مثل آفتاب بهاری گرما بخش بود نیز سرشار شدیم.
چند ماهی به همین منوال گذشت و من اصلاً نفهمیدم چطور شد که فلیشیا رابطه اش را با کیومرث قطع کرد و برای من درد دل کرد که زیادی نازک نارنجی است و توقع دارد. اصلاً زن را نمی شناسد. بعد فلیشیا با من دوستی نزدیکی پیدا کرد و بعضی شب ها به خانه من می آمد. کیومرث که فهمید رابطه اش را با من قطع کرد. احمد هم همین طور. به من نسبت نارو زدن و خیانت دادند. اما تقصیر من نبود. خود فلیشیا به من نزدیک شد. من که نمی توانستم دست دوستی اش را رد کنم. بعد هم دوستی با فلیشیا چیزی نبود که بشود پاک و منزه تمامش کرد و او را دوباره به سمت کیومرث پس فرستاد. فلیشیا پر از مهر و محبت و عشق و صفا بود. پذیرنده بود. راستش از وقتی با فلیشیا رابطه نزدیکی پیدا کردم، به رمز و راز وجود زن پی بردم و تازه فهمیدم که مهناز هم کم و بیش شباهت هایی به فلیشیا داشت که من بی توجه از کنارش گذشته بودم. فقط عیبش این بود که مسائل را زیادی جدی می گرفت و می خواست که من هم مثل او باشم.
فلیشیا خود زندگی بود. بهار بود. می گفت، “من مثل زمین هستم. پذیرنده و بخشنده.”و بود و دیدگاه هایش درباره نژاد و خونی که در رگ هایش جاری بود، مرا شیفته کرده بود. از خودم بیزار شدم که دیدگاه عقب مانده ای نسبت به اختلاط نژادها داشتم و راستی راستی داشتم عاشق فلیشیا شدم که رفت.
وقتی رفت، به کیومرث تلفن کردم و گفتم، “مرا هم ترک کرد. دیگر از من دلخور نباش.”
گفت، “حقت است. وقتی دوست دختر دوستت را ازش می دزدی، باید هم مجازات شوی.”
گفتم، ندزدیدم. خودش به طرف من آمد.”
گفت، “چرا به طرف احمد نرفت؟”
گفتم، “از کجا می دانی که نرفته باشد.”
چند هفته ای گذشت. گذاشتم کدورت کیومرث بین ما رنگ ببازد. به کیومرث تلفن کردم و گفتم، بهتر است جمعه شب هایمان را دوباره برقرار کنیم. هردو قبول کردند. هفته دوم یا سوم بود که فلیشیا همراه احمد به جمع ما پیوست. این بار نه من، نه کیومرث تعجب نکردیم و فلیشیا را با روی گشاده پذیرفتیم. بودن در کنار فلیشیا لطفی داشت که کدورت را از دل ها بیرون می کرد. پس از چند هفته که فلیشیا احمد را ول کرد و رفت، جمع ما دیگر جمع نشد. کیومرث با زنش آشتی کرد و دیگر جمعه شب ها پیدایش نشد.
بعد هم از احمد خبری نشد. من دو سه جمعه پشت سر هم به رستوران بهاران رفتم و هر چه منتظر ماندم احمد نیامد. تلفن زدم حالش را پرسیدم. گفت، “مجبور است بیشتر با بچه ها باشد.”
گفتم، “بچه ها؟ مگر ترانه با دوست پسرش ازدواج کرده؟”
گفت، “نه بابا. من دارم فکر می کنم که برگردم سر خانه و زندگیم. آن دوست هم فقط یک دوست بوده. یک همکار.”
من ماندم و تنهایی. به مهناز تلفن زدم. چند ماهی از وعده طلاقمان می گذشت. راستش هم من فراموش کرده بودم و هم او. آن طور که ادعا می کرد. دوباره برایمان وقت تعیین کرده بودند. وقتی تصمیم گرفتم به دیدنش بروم، هیچ فکر نمی کردم دوباره زندگی را با او شروع کنم.
و حال هر سه ما با خانواده هایمان دور هم جمع می شویم. و گاه به خود جرات می دهیم و از فلیشیا حرف می زنیم. زن ها با ناباوری به حرف هایمان گوش می کنند و گاه می پرسند، “مطمئن هستید که خیال نمی بافید؟ واقعاً چنین زنی وجود داشت؟”
و ما از خود می پرسیم، “وجود داشت؟”
فوریه ۱۹۹۹