شهروند ۱۲۳۷ پنجشنبه ۹ جولای ۲۰۰۹
دیار مهربانان
باز در میان گنجینه پنهانی که سالها با خود نگاه داشته بود، نشسته بود و باز در فکر فرو رفته بود. به آنها نگاه می کرد، آلبوم عکس ها، عکس هایی از کودکی تا به اکنون، عکسهای خانواده ای که برایش عزیز بودند ولی آنها را زیر بمباران ها و جنگ تنها گذاشته بود و ترکشان کرده بود. عکسها را با آرامش غریبی با دقت یکی پس از دیگری نگاه کرد و سپس آلبوم عکس ها را بست و در کارتنی که کنارش بود گذاشت، با مزه تر از همه اشکدان شیشه ای استاد خسروی بود.
ـ “تا به حال همه اشکام رو هدر داده ام. باید پس اندازشون می کردم!”
و سکه، سکه ای که امیر در خیابان پیدا کرده بود و به او داده بود. سکه، یک سکه معمولی بود که فقط در ذهنش خاطره ای کهنه را زنده می کرد.
ـ “این سکه چی می تونست به من بده؟”
و این پر سبز و آبی که سالها با خود نگه داشته بود گمان می برد که پر سیمرغ است، از اینرو سالها با خود حفظ کرده بود. تا اینکه روزی در کتابی خوانده بود که سی مرغ نام موبدی که زال را نزد خود نگه داشته بوده است و سیمرغ زال را پرورده است. سی مرغ پرنده نبود. و سیمرغ افسانه ای؟ و این پر؟
ـ “از کجا معلوم که سیمرغ هنوز زنده باشد؟”
همه رویاهایش واژگون شده بود. دیوارهای چین و دیوارهای برلن و پرده های آهنین فرو ریخته بود. مردم در دو سوی دیوارها با درد و رنج به دنیا می آمدند، در طول زندگی خویش رنج می بردند، آنقدر رنج می کشیدند تا بمیرند؛ همه به دنبال دست نیافتنی خویش بودند، و زندگی با جستجوی این رویای بزرگ می گذشت. میل به زندگی، میل به تحقق بخشیدن به رویاها، زندگی انسان را تشکیل میداد اما مگر انسان در طول این جستجو، به حقیقت خویشتن، دست می یافت؟ آیا زندگی پاسخ دادن به این ندای درونی نبود؟ علیرغم همه محدودیت های این تن نحیف و شکستنی، همچون ذره ای ناچیز بودن در برابر بیکرانگی هستی و سعی در یافتن واقعیت وجودی خویشتن و دوباره خود را از نو یافتن و شک کردن در رویاهای اولیه و در جستجوی کشف علت وجودی خود بودن و سرانجام پاسخ دادن به این پرسش درونی، آیا همین خودش نوعی از زندگی نبود؟
پر را به همراه چیزهای دیگری که دور و برش پخش و پلا بود در کارتنی گذاشت، شب از نیمه گذشته بود و باید کمی می خوابید تا بتواند فردا را زندگی کند. خسته بود، خسته! بر روی چمدان نیمه بازی که در کنار اتاق قرار داشت نشست.
ـ “آخه من چه جوری این همه بار رو با خودم بکشم؟”
بارهای داخل چمدان همچون بار تمام مصایب بشری بر او سنگینی می کردند. خسته بود، خسته! دیگر نمی توانست همپای داوید پرواز کند، آنقدر در خلال سالیان بال و پرش را چیده بودند و یا سوزانیده بودند: آنقدر بال و پرش ریخته شده بود که دیگر پر پروازی نداشت. خسته تر از آن بود که توانایی پروازی دیگر و آغازی دیگر را داشته باشد، آنقدر در قفس مانده بود. آنقدر خودش را به در و دیوار قفس کوبیده بود و بال بال زده بود که دیگر همه پر و بالش شکسته بود و جز چند پر خشکیده از بالهای گسترده اش چیزی به جا نمانده بود. سریع زیسته بود، زود خرد شده بود، بسیار رنج کشیده بود و در سی و سه سالگی شکسته شده بود. حالا دیگر برای هر نوع شروعی دیر بود، جوانی و سلامت و زیبایی و عشق و سرزندگی، همه و همه را از دست داده بود و دیگر از درون پکیده بود.
همان شب خواب دید، خواب دید تهران مثل شبهای جنگ، خاموش و تاریک است. یک خاموشی مطلق! همه خوابیده اند! در هر محله ای، ولی همه مساجد چراغانی شده است و در جلوی در آن به علامت عزا، حجله ای آذین بسته گذاشته اند، ناگهان در مساجد باز می شود و از درون آن مردانی سراپا سیاهپوش و چراغ به دست بیرون می آیند، مردان دیگری علم و کتل حمل می کنند، دسته هایی سیاهپوش به دنبال آنان از مسجد خارج می شود، مردانی با سینه های باز، با مشت هایی محکم بر سینه خود می کوبند و سینه می زنند، عده ای دیگر با پشت عریان و متورم سرخ، زنجیر می کوبند، مردانی کفن پوش از مسجد خارج می شوند، پشت سرشان، دسته ی زنانی با چادر سیاه است که شیون کنان به دنبال آنان روانه است، دسته های گریان از مسجد هر محله به راه می افتند و کم کم تمام طول و عرض خیابان را پر می کنند و زاری کنان پیش می روند تا در جایی در مرکز شهر به هم ملحق شوند.
امیر با گیلاسی در دست، در تراس کافه ای در خیابان پهلوی نشسته است، گیلاسش را بالا می برد و به مردم توی خیابان می گوید: “بخورید که این خون من است!”
و مردم سیاه پوش داخل خیابان ضجه می زنند و شیون و زاری می کنند.
امیر در تراس کافه می ایستد و خطاب به مردم کوچه می گوید: “بخورید که این گوشت من است!”
مردم کوچه و خیابان سینه زنان و ضجه کشان سوگواری می کنند. ناگهان از توی گیلاسی که در دست امیر است خون سرازیر می شود، فواره می زند، به همه جا می پاشد و بر روی کف تراس می ریزد و از آنجا به راه می افتد و مثل جویباری به خیابان می رسد و خیابان را فرا می گیرد و سروپای مردم سیاهپوش را رنگین و سرخ می کند.
از خواب که پرید، همه جا ساکت بود و همه در خواب.
خاتون معمولا می گفت: “خیره مادر! خون همه چیز رو باطل می کنه! خوبه!”
سرش را روی بالش گذاشت و دوباره چشمانش را برهم گذاشت. خسته بود، خسته!
خواب دید دوباره توی همین اتاق است. باز با همین ساک، باز با همین چمدان!
ـ “حالا من چکار کنم؟ چطوری اینارو با خودم بکشم؟”
در اتاق باز بود، امیر توی راهرو ایستاده بود، نگاهی به وسایل میترا انداخت و با آرامش و اطمینان عجیبی گفت: “نگران نباش! من خودم اینارو برات می یارم!”
از خواب که پرید وحشتزده نبود، حتی از چیزی که خودش هم نمی دانست چیست خوشحال بود: نمی دانست صورت و بالشِ زیر سرش، برای چه نمدار است! از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، همه خواب بودند، همه چیز ساکت بود، دوباره روی تختش دراز کشید تا این بار با آرامش و اطمینان خاطر، کمی بخوابد.
کارتن کتابها را با کندی بست و به بقیه اثاثیه پخش و پلای دور اتاق نگاهی انداخت. شب از نیمه هم گذشته بود و باید می خوابید تا بتواند فردا را هم زندگی کند. در خواب غریبی که دید پیراهن بلند سفیدی به تن داشت و شانه به شانه ی امیر که جامه ی قدیمی بلند نیلی رنگی به تن داشت، بدون هیچ باری، دست خالی در یک جای دورافتاده، در میان یک شهر قدیمی باستانی ایستاده بود.
ـ “اینجا کجاست امیر؟”
ـ “اینجا زادگاه تست! یادت نیست؟” بعد دستش را گرفته بود و با هم وارد معبدی، آتشکده ای عظیم شده بودند. بالای سرش را نگاه کرده بود و نقش آناهیتا را روی دیوار آتشکده قدیمی دیده بود. درون آتشکده روشن بود و کوره ی آتش ابدی می سوخت. هر دو در برابر آتش بی حرکت ایستاده بودند و به آتش بدون دود خیره شده بودند، تا اینکه امیر آهسته آن سکوت را شکسته بود.
ـ “من دیگه باید برم به خونه ام!”
ـ “مگه تو اینجا زندگی نمی کنی؟”
ـ “نه!”
“پس کجا؟”
ـ “دلت می خواد خونه ام رو ببینی؟”
از معبد خارج شده بودند و در بیابانهای پرخار عجیبی مدت ها راه رفته بودند. خارها به دامنش می گرفتند و یا پاهای برهنه اش را زخمی و خونین می کردند ولی عجیب این است که در خواب هیچ دردی حس نمی کرد، تا اینکه به کنار گورستانی بزرگ در کنار شهری کوچک رسیدند.
ـ “اینجا کجاست امیر؟ اسم این شهر چیه؟”
ـ “دیار مهربانان”
گلهای اطلسی اطراف قبرستان را پوشانده بود، نرمه بادی می وزید و عطر گل اطلسی در هوا می پیچید.
ـ “اینجاست؟”
ـ “نه!”
حالا از روی گورهایی کوچک عبور می کردند. امیر گفت: “این گور بچه هایی ست که در جنگ کشته شدند.” گورهایی کوچک برای بچه های کوچک! بعد از آن نوبت گورهایی بود که روی همه آنها پرچم زده بودند.
ـ “اینا گور سربازاییه که تو جنگ کشته شدند… نه گور من اینجا نیست، گور من دورتر از همه ایناس!”
ـ “صبر کن!”
ناگهان در جایی متوقف شد، گور عجیبی دیده بود. روی گور سنگ ریزه و شن و ماسه ریخته بود، با دستش آنها را به کناری زد تا سنگ قبر را ببیند. گور زنی بود که در سال ۱۲۴۰ به دنیا آمده بود و در سال ۱۳۵۰ فوت کرده بود، و حالا بیست سالی بود که قبرش آنجا بود. امیر زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد که از زمین برخیزد.
ـ “بلند شو!” کم کم از گورستان خارج می شوند، در جایی که هیچ چیز نیست، نه گلی، نه شاخه ای، هیچ! جز سنگ سرخرنگ چهار گوشی!
ـ “اینجا خونه منه!” میترا به روی سنگ نگاه کرد، هیچ اثری از نام امیر نبود، نه تاریخ تولد، و نه تاریخ مرگ، هیچ چیز!
ـ “وقتی به دیدنم اومدی، برام شعری بنویس! دوست ندارم که گورم بی نام بمونه و یا بدون شعر! قول می دی؟”
ـ “قول می دم!”
ـ “خب، حالا بیا بریم بالای تپه اطلسی بو کنیم! می دونی من تمام مدت اینجا قدم می زنم، و فکر می کنم، به گذشته های دور، دورتر از من! گذشته هایی قبل از هم اینا! به زمانی قبل از اینکه انسان به وجود بیاد! اینکه اون موقع زندگی چطوری بوده!”
ـ “مگه هنوزم نمی دونی؟”
ـ “نه! ما با مردن به جواب این سئوالات دست پیدا نمی کنیم، مرگ پاسخی برای پرسش های انسان نیست!”
ـ “شاید با فکر کردن!”
ـ “شاید!”
ـ “امیر اینجا… چطور؟ باز هم…؟”
ـ “مرگ تنهایی انسان را پر نمی کند! فکر می کردم تا حالا باید اینو فهمیده باشی!”
ـ “یعنی کنار هم بودن ما هم هیچ چیزی رو تغییر نمی ده؟”
ـ “فکر نمی کنم! ما همیشه مثل خدا تنهاییم! یه تنهایی عظیم و غریب و ابدی!”
ـ “با این همه من دیگه تو رو تنها نمی ذارم!”
داوید هراسان و آشفته، ساعت یازده صبح از راه رسید.
ـ “میترا، چه ساعتی با هم قرار داشتیم؟”
ـ “به نظرم دوازده.. ظهر!”
ـ “آهان! … راستی تو چطوری؟ خوبی؟ دیشب خوب خوابیدی؟”
ـ “نه! خیلی دیر خوابیدم! چون مجبور بودم که وسایلم رو ببندم. امروز صبح خیلی کار داشتم.”
ـ ببخش دیر شد! کتری آبجوش را برگرداندم روی دستم. ببین!
ـ وای چرا؟
ـ چون حواسم نبود، از اضطراب بود شاید!
ـ وای طفلکی! من از اضطراب صبح زود بیدار شده ام و تا به حال مشغولم، باید به بانک می رفتم، بعد به پستخانه رفتم و قبض ها را پرداخت کردم.”
ـ آها! می بینم که وسایلت نیست!”
ـ “صاحب خانه ام قبول کرده که وسایلم را توی انبارش بگذارم، می دانی اون انبار بزرگی دارد، در نتیجه مجبور شدم که وسایل بسته بندی شده رو ببرم و توی انبارش بگذارم و الان از خستگی به زحمت می تونم روی پاهایم بایستم.”
ـ “چطور؟ همه اینها رو خودت تنهایی بردی؟”
ـ “تو کس دیگه ای رو سراغ داشتی که کمکم کنه؟”
ـ “چرا منو خبر نکردی تا کمکت کنم؟”
ـ “آخه! من دوستام رو برای بارکشی یا ظرفشویی نمی خوام.”
ـ “ولی دوستای واقعی تو خوشحال می شوند اگر گاهی ازشون کمک بخوای، یعنی قاعدتا، باید اینجور باشه!”
ـ “داوید تو یه فرشته ای!”
ـ “بگو! بازم بگو!”
ـ “داوید، اصلا تو یه جواهری!”
ـ “دارم احساس می کنم که منظورت اینه که من احمق خوبی هستم!”
ـ “بیا کمکم کن تا چمدونم رو جابه جا کنم! به نظرم بارم کمی زیاده!”
ـ “نه، خیلی زیاده!”
ـ “داوید، من دیشب خیلی کم خوابیدم!”
ـ “خب، یه کم روی تخت دراز بکش!”
ـ “نه! اگه روی تخت دراز بکشم از خستگی دیگه نمی تونم از جام بلند شم!”
ـ “پس چطوره یه قهوه بخوریم!”
ـ “تو هم دیشب نخوابیدی؟”
ـ “نه! همه اش کابوس می دیدم!”
ـ “این کابوسا دائمی یه! تمامی نداره! همه مون داریم مرتب کابوس می بینیم! در حالی که زندگی مون این اواخر بد نبوده! من که این اواخر مثل پولدارا زندگی کرده ام، مرتب مهمان بوده ام، زیاد رستوران رفته ام، خیلی گشته ام، این اواخر همه چیز به خوبی گذشته و منم لحظه های بسیار خوبی رو گذروندم. بخصوص این روزای آخر…”
ـ “راضی هستی؟… از روزای آخری که گذروندی؟”
ـ “آره، خیلی خوب بود!”
ـ “از این خوشحالم! کی برمی گردی؟”
ـ “الان نمی دونم! شاید قرن بعدی!”
ـ “این یعنی هیچوقت!”
ـ “چی داری می گی تا قرن بیست و یکم چیزی باقی نمونده! به هر حال، خیلی چیزا رو نمی شه حدس زد و یا با قاطعیت گفت، بخصوص یه همچنین چیزایی رو! نمی دونم!”
ـ “آها! آره!”
ـ “برات نامه می نویسم.”
ـ “آره برام بنویس! چون آن چیزی که تو برای امتحان تاریخت نوشته بودی را یادم هست، بیشتر شعر بود تا تاریخ!”
ـ “یادته به همین دلیل هم بود که نمره بسیار خوبی نگرفتم.”
ـ “سفر تو منو به فکر انداخت که یه روزی سری به وطنم بزنم.”
ـ “کدوم وطن؟”
ـ “زادگاه مادری ام. ولی حالا نه! شاید سال دیگه!”
ـ “داوید من الان چشمام از خستگی باز نمیشه!”
ـ “خب منتظر چی هستی؟ کمی استراحت کن!”
ـ “نه! واقعا نمی تونم!”
ـ “هر جور میل خودته! مگه منتظر کسی هستی؟”
ـ “نه، هیچکس!”
ـ “دوستات؟”
ـ “دوستام نمی آیند!”
ـ “چرا؟”
ـ “گفتند که می خوان ما رو با هم تنها بگذارند!” داوید جوابی نمی دهد.
ـ “فکر می کنی ما دو تا باید با هم کمی تنها باشیم؟” داوید خسته است و جوابی نمی دهد.
ـ “فکر می کنی که اگه اونا می اومدن، مزاحم ما می شدند؟” داوید آشفته است و جوابی نمی دهد.
ـ “من فکر نمی کنم” داوید به او خیره می شود و جوابی نمی دهد.
ـ “به هر صورت نیامدند!” داوید باز هم جوابی نمی دهد.
ادامه دارد