یک روز صبح پیداش کردم. نه/ فکر نکنی که دنبالش بودم آ بخداوندی خدا نه.

اصلاً خبر نداشتم که یه همچه چیزی هم هست/ چه برسه به اینکه فکرشو بکنم.

همه اش تو این فکر بودم که با این چندر غازی که کف دستمه چه جوری بساط شام شب رو روبراه کنم.

زمین و زمون یخ بسته بود/ حواسم به این بود که زمین نخورم/ انگشت های پام از

سرما بی حس شده بود/ به خداوندی خدا سرم زیر بود اصلاً اون طرف رو نگاه ام نمی کردم حالا که فکرشو میکنم/ میگم کاشکی خورده بودم زمین و دست و پام شکسته بود و پام به اونور بازار باز نمیشد. آخ.خ.خ…. الهی بسوزه که سوزوندم.

همچی وسط های بازار بودم که حس کردم انگار یکی منو بروبر نگه میکنه/ نگاهش آنقدر سنگین بود که لای پاهام می پیچید/ رومو که کردم اونور خشکم زد نفس به تو حلقم راه نمی داد. به من اشاره زد که بیا.  دیگه نه راه پس داشتم نه پیش انگار که خاک مرده روم پاشیده باشن همه چی از یادم رفت و رفتم جلو/ تنم رو پاهام لرز ورداشته بود. دستمو دراز کردمو به تنش مالیدم یکهو انگار که خونم غلیظ شده باشه آب دهنم خشک شد/ گر گرفتم/ مهرهای پشتم مثل قالب های مومی که داغ کرده باشن تو هم فرو رفت. همه چی از یادم رفت.

طرح از محمود معراجی

یکدفعه دیدم که دارم برمی گردم خونه و اونم با منه. آخ.خ.خ….الهی بسوزه که سوزوندم. با اون یک مترونیم قد و رنگ و روی تند و تیزش چی ها که به سرم نیاورد. تا دو سه روز که گیج و ویج بودم و فقط نگاهش می کردم متحیر مونده بودم  که چی شده؟ آخه من آدمی نبودم که طرف این جور چیزها برم.

یکروز دیگه جرات به خرج دادم و جلوتر رفتم/ خودش رو به گردنم آویزان کرد و با حیله گری منو به طرف آینه کشاند.  چشمم که به آینه افتاد تو دلم ناله زدم که اوه  من کجا و او. کجا…..آخ.خ.خ….. الهی بسوزه که سوزوندم.

نگاهش پر از غرور و نخوت بود دل منو به درد می آورد. یکبار که دیگه ذله شده بودم ازش پرسیدم: پس چرا از بین این همه عابر بازار منو صدا کردی؟

میدونی بهم چی گفت؟ گفت: فکر کن می فهمی/ منم هرچی فکر کردم نفهمیدم.

هزارون گله و چرا تو دلم مونده که دلم می خواست با گریه و فریاد ازش بپرسم ولی

هر بار که می دیدمش آنقدر بهانه جویی می کرد و ایراد می گرفت  که من  همه اش مجبور بودم رفع و رجوع کنم و حرفهای دلم یادم می رفت.  آخ.خ.خ….. الهی بسوزه که سوزوندم.

هیچ الگویی بهش نمی خورد سر دوختنش چقدر سوزن شکست و نخ پاره شد.  هیچ دکمه ای بهش نمیومد مجبور شدم دکمه های پیراهن عروسی مادرم رو پاره کنم و به اون بدوزم. حالا بعد از این همه مکافات فکر می کنی چی؟  تنم کردمو رفتم جلو آیینه به تنم زار میزد/ اصلاً من از روز اولش هم می دانستم که این قبائی  نبود که به قامت من بخوره/ چیزی به روش نیاوردم اون بود که زبون باز کرد و هزار جور عیب و ایراد از من گرفت.

چی بگم؟ وادارم کرد که گیس های بلندمو که مادربزرگ هام شانه کرده بودند و مادرم بافته بود و رنگ قیچی رو ندیده بود بچینم و اون هیچ وقت معنی این همه فداکاری رو نفهمید.  مرتب به جونم نق میزد کلی برام قانون وضع کرد/ این کفش بده/ اون کیف به من نمی آد/ اینجا نپوش/ اونجا بپوش/ با لباسهای دیگه تو ماشین رختشوئی نمی رفت برا خودش جایگاه مخصوص می خواست/ نمی گذاشت تو کمد آویزانش کنم خلاصه سوهان روحم شده بود روزکارمو سیاه کرده بود. آخ.خ.خ….. الهی بسوزه که سوزوندم.

یکروز که دیگه جونمو به لب رسونده بود با خودم گفتم: مرگ یکبار شیون یکبار با بقیه لباس کهنه ها ریختمش تو صندوق خیریه.  چی بگم دیگه؟  گذاشتمش و اومدم اما دامن دامن اشک ریختم.  میدونی: آخه داغی به دلم گذاشت که پاک شدنی نیست.  دیگه ندیدمش تا یکسال بعد….

یکروز رفته بودم دیوونه خونه/ برا دیوونه ها سیگار برده بودم.  اونجا دیدمش. همچی بفهمی نفهمی رنگش پریده بود، اما نگاهاش…هنوزم همونطور بود/  تن یک بدبختی بود که هی دور خودش می چرخید و فریاد می کشید که: این پیراهن با من حرف میزنه. رفتم جلو و فقط بهش گفتم: چرا؟ میدونی چِی گفت؟ آخ.خ.خ…..الهی بسوزه که سوزوندم. گفت فکر کن می فهمی. منم هر چی فکر کردم نفهمیدم.

تورنتو