گابریل گارسیا مارکز، روزنامه نگار و نویسنده بزرگ سبک رئالیسم جادویی ادبیات آمریکای لاتین، برنده جایزه ادبی نوبل و خالق رمان “صدسال تنهایی”روز پنجشنبه ۱۷ اپریل ۲۰۱۴ (۲۸ فروردین ۹۳) پس از سال ها مبارزه با بیماری بدخیم در منزل مسکونی اش در شهر مکزیکو و دور از وطنش کلمبیا در کنار همسر و دو پسرش با زندگی وداع کرد.
او که ذهن و اندیشه اش را تنهایی پر کرده بود و دوران زندگی پر از ماجرایش از کودکی تا پیری با فراز و نشیب های گوناگون در غم داشتن و نداشتن، گمنامی و محبوبیت، تحمل و مبارزه سپری شد، سرانجام به دنیایی از ناشناخته ها، تنهایی ها و قصه های عجیب و غریب رخت بربست.
مارکز زبردست ترین و موفق ترین فرد رئالیسم جادویی و پویای ادبیات آمریکای لاتین به حساب می آید که با استعداد شگرف داستان سرایی، همواره در آثارش زندگی واقعی و تکاپوی خستگی ناپذیر مردم سرزمین خود را به طور سحرآمیزی با قلم جادویی به تصویر کشید.
شالوده اصلی نوشته های مارکز را انسان و سرنوشت او تشکیل می دهد. سرنوشتی که هرگز نمی توان از آن گریخت و سرانجام پس از یک کشاکش و مبارزه تنگاتنگ، خواسته و ناخواسته باید تسلیمش شد، همان گونه که خود مارکز تسلیم آن شد. او از واقعیت زندگی در اجتماعی پر از نیرنگ و دروغ سخن می گفت و عقیده داشت هنگامی دست به قلم می برد که حس کند آنچه می نویسد، ارزش گفتن دارد.
همین تفکر پویا و تلاش و کوشش خستگی ناپذیر باعث گردید که مارکز بعد از سال ۱۹۸۲ که برنده جایزه ادبی نوبل شد، همواره در اوج بماند، در حالیکه اکثر نویسندگان بزرگ پس از آفرینش بهترین آثار خود و دریافت جایزه ای معتبر در برج عاج زندگی راحت خود زندانی شده اند، مارکز به تعهد قلم اش وفادار باقی ماند و هر بار با انتشار اثری از خود، شور و تحرک جدیدی به جان ادبیات آمریکای لاتین انداخت و در صدر اخبار ادبی دنیا قرار گرفت.
فعالیت های مختلف نوشتاری و ادبی مارکز را می توان از ابعاد مختلف مورد بررسی قرار داد. در این جا حداقل به سه محور از آنها به طور اختصار اشاره می کنم.
مارکز به عنوان روزنامه نگار
مارکز قبل از آن که به نویسندگی به عنوان شغل اصلی بپردازد، روزنامه نگار بود و مدت بیست سال تمام در رم، پاریس، بارسلونا، کاراکاس، نیویورک و هاوانا برای روزنامه های آمریکای لاتین خبر و مطلب تهیه می کرد. او اعتقاد داشت که روزنامه نگاری حرفه اصلی اش است و همین کار موجب تماس او با واقعیت های جامعه شده است. وی در سراسر زندگیش به این باور وفادار ماند، البته مارکز خبرنگاری بود که گزارش هایش در دنیای خیال و داستان گویی سیر می کرد. همین تجربه روزنامه نگاری است که باعث شد مارکز در داستان سرایی نیز موفقیت چشمگیر پیدا کند. او با استفاده از این حرفه به داستان هایش رنگ و جلای خاصی بخشید و با دید ژورنالیستی به جزئیات زندگی پرداخت و تصویرهای گویا و روشنی از زندگی روستایی در آمریکای لاتین ترسیم کرد، به طوری که خوانندگان آثارش با واقعیت های ملموسی از زندگی و جامعه خود روبرو می شدند و فکر می کردند که نوشته های وی چیزی جز واقعیت های زندگی در آمریکای لاتین نیست که به طور سحرآمیزی با قلم جادویی به رشته تحریر درآمده است.
مارکز در روزنامه نگاری نیز یکی از پیشروان و نواندیشان این حرف بود که بعدها به “روزنامه نگاری نو” معروف شد. گزارش های جادویی و غیرداستانی او مانند “داستان دریانورد کشتی شکسته” حکایت مبارزه و تلاش دریانوردی است که کشتی اش به خاطر اضافه بار مواد مخدر در دریا غرق شد و او مدت ده روز در دریا با مرگ مبارزه کرد و زمانی که به خانه برگشت دید که برایش مراسم سوگواری برگزار کرده اند. این گزارش که مارکز را در زمره روزنامه نگاران بزرگ در آمریکای لاتین قرار داد یادآور داستان پیرمرد و دریا اثر برجسته ارنست همینگوی است که در پاره ای از قسمت های آن بر این اثر نیز برتری دارد.
مارکز در سال ۱۹۹۴ بنیاد “روزنامه نگاری نو” را ایجاد کرد و در آن به آموزش روزنامه نگاری بویژه روزنامه نگاری تحقیقی پرداخت و با اهدای بورس تحصیلی و برگزاری مسابقات روزنامه نگاری، موجب ارتقاء این حرفه نه تنها در آمریکا لاتین بلکه در سطح جهان شد.
دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۲ موجب شد که مارکز با دریافت پول این جایزه به بزرگترین آرزویش در روزنامه نگاری دست یابد و سهام مجله خبری کلمبیایی به نام “کامبیو” را خریداری کند.
کلام آخر وی درباره حرفه روزنامه نگاری این بود که : “من روزنامه نگارم. همیشه روزنامه نگار بوده ام. اگر روزنامه نگاری نبود نمی توانستم کتاب هایم را بنویسم. چون همه مواد کتاب هایم را از واقعیت های روزنامه نگاری برگرفته ام.”
مارکز به عنوان یک نویسنده رئالیست
مارکز به عنوان یک نویسنده متعهد و سخنگوی واقعی جامعه خود مطرح است. موفقیت رئالیسم جادویی ادبیات آمریکای لاتین در جهان امروز با زیربنای غنی و تکان دهنده شیوه فخیم و زیبا، قلم سحرآمیز و جادویی به حق مدیون نویسنده بزرگ این سبک یعنی گابریل گارسیا مارکز است.
وی از تجربیات و خاطرات زندگی خود در خلق آثارش استفاده های فراوانی برده است. مایه تصویرسازی و بافت اصلی داستان هایش بر مبنای تصورات خیالی و گفته ها و شنیده های ذهنی استوار است. مارکز دوران کودکی را نزد پدر و مادر بزرگی پرتخیل و خرافاتی، در خانه ای پر از تصورات شبح و اسکلت و افسانه در عزلت و تنهایی سپری کرد. خود وی در این باره می گوید: “فرشته محافظ من در کودکی یک پیرمرد یعنی پدربزرگم بود. مرا پدر و مادرم بزرگ نکردند. در خانه پدربزرگ و مادربزرگم بار آمدم. مادربزرگم برای من قصه می گفت و پدربزرگم مرا به تماشای کوچه و بازار می برد. در چنین محیط و موقعیتی بود که دنیای من ساخته شد و حالا کاملاً واقفم که همیشه تصویر پدربزرگم را می بینم که دارد چیزهایی را نشانم می دهد.”۱
ذهن مارکز در کودکی از داستان ها و خاطرات پدربزرگش از جنگ های داخلی کشور و قصه های اشباح و ارواح مادربزرگ انباشته شده بود. همین شنیده ها و قصه های دوران کودکی و خاطرات باقی مانده از تنهایی و زندگی در کنار اقوام پیر عجیب و غریب از او داستان پردازی بزرگ ساخت.
علاوه بر سوابق زندگی در کنار اقوام پیر و تاثیر تفکر آنها بر او، یکی دیگر از منابع غنی الهام وی در داستان سرایی واقعیت های تلخ جامعه و زندگی فلاکت بار مردم اطراف او در منطقه آمریکای لاتین بود. به طوری که مارکز هنگام دریافت جایزه ادبیات نوبل این موضوع را به زیبایی شکافت و این گونه بیان کرد:
“آمریکای لاتین منبع سیراب ناپذیر خلاقیت، سرشار از غم و پر از زیبایی است. این کلمبیایی سرگردان و غربتی تنها یکی از رمزهای آن است که دست روزگار او را از میان بقیه بیرون کشیده است. شاعران و گدایان، موسیقی دانان و پیامبران، جنگجویان و شیادان و همه ما آفریدگان آن واقعیت بی لگام، چندان نیازی به تخیل نداریم، زیرا درد اصلی ما آن است که برای باورپذیر کردن زندگی مان به ابزارهای متعارف آن دسترسی نداریم.”۲
همین سوابق، تجربه ها و اندیشه های او بود که شاهکاری همچون “صدسال تنهایی” را خلق کرد که آئینه تمام نمای زندگی واقعی مردم آمریکای لاتین به شمار می آید. رمان صدسال تنهایی ترکیبی است از واقعیت و تخیل، اما این دو پدیده آن چنان درهم تنیده شده اند که جدا کردن آنها امکان پذیر نیست. خلاصه مطلب در این کتاب کشف خصوصیات و امتیازات انسان هایی است که نسل به نسل بدون هیچ گونه تغییری این خصوصیات را همچون ژنی ارثی به یکدیگر انتقال می دهند به طوری که در نحوه زندگی و تفکر این نسل ها محتوی کار عوض نمی شود فقط شکل و نوع آن تغییر می کند.
موفقیت این رمان به حدی بود که علاوه بر فروش میلیون ها نسخه از آن به سی زبان دنیا ترجمه شد و پابلو نرودا شاعر بزرگ شیلی این کتاب را بزرگترین پدیده در زبان اسپانیایی پس از دون کیشوت سروانتس دانست.۳
مارکز به عنوان یک طرفدار سیاست
مارکز نویسنده و روزنامه نگاری است که به قاره آمریکای لاتین تعلق داشت. قاره ای که آبستن تحولات و التهابات سیاسی بوده است. او نیز متاثر از این فرایند همواره به ایده های دمکراتیک متمایل به جنبش چپ اعتقاد داشت. او در اوایل دهه ۱۹۵۰ میلادی در آلمان شرقی و اتحاد شوروی زندگی می کرد و بخشی از کار نویسندگی و روزنامه نگاریش در شرایط جنگ سرد بین دو بلوک سیاسی جهان و در ارتباط با اردوگاه سوسیالیزم و دفاع از ایده های چپ انجام گرفته است.
در پایان دهه ۱۹۵۰، شور انقلابی سراسر جهان سوم را فرا گرفته بود و الگوی اصلی آن جنبش چریکی آمریکای لاتین بویژه فیدل کاسترو بود. هنگامی که کاسترو و چند صد چریک همراهش سر به طغیان گذاشتند و با اسلحه های خود از جنگل به سوی شهر سرازیر شدند، مارکز همانند بسیاری از نویسندگان و روشنفکران انقلابی از این حرکت حمایت کرد و هنگامی که کاسترو از مانیفست انقلابی تا حدودی خارج شد و به مسیر دیکتاتوری گام نهاد باز مارکز از حمایت او دست نکشید و حتی با این حرکت نارضایتی هایی برای خود به وجود آورد. این موضوع تا جایی پیش رفت که سوزان سانتاگ نویسنده آمریکایی، مارکز را همدست با کاسترو در نقض حقوق بشر در کوبا دانست. هر چند که این اتهام با مخالفت هایی مواجه گردید، ولی شبهه ها باقی ماند، ولی مارکز، کاسترو را به آزاد کردن زندانیان سیاسی آن کشور واداشت.
فعالیت های سیاسی مارکز تا جایی پیش رفت که او را می توان قهرمان چپی های آمریکای لاتین، یار کاسترو و منتقد جدی دخالت آمریکا در ویتنام و شیلی نامید. این فرایند آنقدر ادامه یافت تا آن که در سال ۱۹۸۱ از طرف حکومت کلمبیا، او به همکاری با شورشیان جنبش نوزده آپریل و ارسال پول برای یک گروه چریکی در ونزوئلا متهم گردید و مجبور شد به شهر مکزیکو در مکزیک نقل مکان کرده و تا پایان عمر در آنجا زندگی کند.
گرایش های سیاسی مارکز موجب شد که سیاستمداران آمریکایی نیز نگرش مثبتی نسبت به او نداشته باشند و از دادن اجازه ورود به آن کشور امتناع ورزند، ولی عظمت قلم وی آنچنان بود که همه او را می ستودند. بیل کلینتون رئیس جمهوری سابق آمریکا از دوستداران آثار وی بود و در باره کتاب صدسال تنهایی او گفته است: این کتاب را وقتی که دانشجوی رشته حقوق بوده خوانده و هنگامی که آن را شروع کرده حتی سر کلاس درس هم نتوانسته به خواندنش ادامه ندهد و از تخیل و واقعیت نویسی مارکز عمیقاً تاثیر پذیرفته است.
موقعیت مارکز در ایران
مارکز در ایران با ترجمه بسیار خوب رمان صدسال تنهایی او توسط زنده یاد بهمن فرزانه در سال ۱۳۵۴ شناخته شد. هنگامی که این رمان به همت عبدالرحیم جعفری توسط انتشارات امیرکبیر با کیفیت بسیار مطلوب زمان خود به بازار آمد، سخت مورد استقبال جامعه کتابخوان، روشنفکران و بویژه دانشجویان قرار گرفت و به چاپ های مکرر رسید. هرچند که تاکنون آثار فراوانی از مارکز به زبان فارسی ترجمه شده است ولی می توان به جرأت گفت که هیچ یک از آنها نتوانسته است مثل رمان صدسال تنهایی آن هم با ترجمه زیبای فرزانه به دل ها بنشیند.
نگارنده نیز در سال های قبل به اتفاق دوست عزیزی، دو کتاب از کارهای مارکز تحت عناوین “دوازده داستان سرگردان” و “از عشق و شیاطین دیگر” را ترجمه کردم و توسط انتشارات کمال علم به چاپ رسید و چون برای چاپ های بعدی می بایست تغییرات فراوانی در آنها اعمال می شد که صلاح نبود، انتشار مجدد آن ها صورت نگرفت.
انتشار خبر بیماری بدخیم مارکز در سال ۱۹۹۹ میلادی دل های بسیاری از خوانندگان و دوستداران او را به درد آورد. از آن پس مارکز از بزرگترین تنهایی بشر یعنی مرگ سخن به میان آورد و روز به روز به وخامت حالش افزوده شد، ولی هیچ گاه در برابر بیماری سخت خود خم به ابرو نیاورد و تا زمانی که توان داشت به نوشتن ادامه داد. از قول او گفته شده: می گویند”آدم وقتی پیر می شود دیگر دنبال آرزوهایش نمی رود ولی من می گویم که آدم ها وقتی پیر می شوند که دیگر دنبال آرزوهایشان نروند.”
آخرین کتابی که از این نویسنده بزرگ به بازار آمد “خاطرات روسپیان محزون من” بود که در سال ۲۰۰۴ انتشار یافت و ناشر آثار او از پایان یافتن رُمانی دیگر به نام “دیدار در ماه اوت” خبر داده که هنوز منتشر نشده است.
در هر حال این مرد استثنایی ادبیات جهان در پنجشنبه ۱۷ اپریل ۲۰۱۴ در مکزیکو و دور از زادگاهش با جهان وداع کرد و قلم جادویی اش از نوشتن باز ایستاد.
پیکر مارکز در همین روز در میان انبوه دوستداران و خوانندگانش در حالیکه هر یک از آنها گل زردرنگی که در آثار او نماد عشق ممنوع بود، در دست داشتند، تشییع و به خاک سپرده شد.
این مقاله را با گفته ای از او به پایان می برم و برایش آرامش ابدی خواستارم: “بدبختی هم مثل خوشبختی نسل به نسل منتقل می شود. همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن، فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده است، دوباره اعتماد نکنی.”
پی نوشته ها:
۱ـ هفت صدا، مصاحبه ریتا گیبرت با مارکز و دیگران، ترجمه نازی عظیما، انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۵۷.
۲ـ سخنرانی مارکز هنگام دریافت جایزه نوبل، سال ۱۹۸۲.
۳ـ صدسال تنهایی، نوشته مارکز، ترجمه: بهمن فرزانه، انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم، تهران، ۱۳۵۷.