برنده ی جایزه ی ادبی صادق هدایت در سال نود
عصرها از ساعت ۶ تا ۸ من زیباترم. خیلی زیباتر، چشمهایم درشت تر و کشیده تر می شود و برق می زند. هیچ ساعت دیگری چشمهایم برق نمیزند الا عصرها، ساعت ۶ تا ۸ اصلاً من همیشهی خدا فقط عصرها زندگی میکنم و آدم فقط وقتی زنده است حالیاش می شود دارد یک بلایی سرش میآید. قبول که صبحها از خواب بلند می شوم، اما زندگیام عصرها شروع میشود، تازه آن هم از وقتی که با خودم بگویم امروز دیگر نمیروم. واقعاً هم تصمیمم این است که نروم و زندگیام را بکنم. اما همین که نزدیک ۵ میشود، مثل خوابگردها، غافل از این که دور و برم چه خبر است، پاهایم مرا میبرند آنجا که خودشان میخواهند و به خودم که میآیم، میبینم آمدهام سر وقت کمد و دارم لباسهایم را زیر و رو می کنم تا چیزی دستم را بگیرد که زیباترم کند و به چشمهایم که حالا درشتتر و کشیدهتر شدهاند، بیشتر بیاید. [پریروز هم] فقط رفته بودم قهوهای بخورم، فقط یک فنجان قهوه فرانسه، تلخ و بدون شیر؛ آخر از کجا میدانستم کسی پیدا شود که در کافه بنشیند و مادام آرنو بخواند؛ از کجا میدانستم کافه کابریا آنقدر کوچک باشد که وقتی سرت را بلند کنی، برق نگاه روبروییات آنطور بیهوا و شدید بخورد توی چشمت که کور بشوی؛ از کجا می دانستم قرار است سرم را که بلند کنم، او هم سرش را بلند کند، مرا ببیند و قربانیاش را بیابد؛ از کجا می دانستم قرار است چشمم به او بیافتد و نگاهش کنم و ببینم که نگاه او هم به من است و آن وقت توی دلم خالی شود و ناغافل بشوم آدم دیگری که از […] قبلی فقط اسم و جسم و لباسهایش برایش مانده است؛ از کجا خبر میداشتم که با چشمهایش مرا ببلعد، از کجا خبر میداشتم قرار است آهویی بشوم برای مار بوآیی که آنجا تو پوست آدمیاش مادام آرنو دست گرفته است. اصلاً من بوآ شدن را از او یاد گرفتم، وگر نه من که نمیدانستم میشود از چشم هم انتظار بلعیدن داشت. از [دیروز] کلافهام. حس میکنم زمان دارد خیلی خیلی تند میگذرد و اگر من همپایش ندوم، دیگر همان عصرها هم زنده نمیشوم. دلم می خواهد زودتر به نتیجه برسم و خودم هم میدانم همین … گه می زند به همه چیز، مثل همیشه که گه می زنم به همهچیز. آخر زنِ حسابی، تو دیگر بزرگ شدهای، باید عاقل باشی، باید صبر…. صبر … صبر … چرا باید صبر کنم؟ مگر من شروع کردم که باید منتظر لحظهی مناسب بمانم؟ مگر من شکارچیام؟ همین دیروز هم که سرم را بلند کردم، دیدم باز هم نگاهش را انداخته به من و چشمهایش باز شدهاند تا آهویش را درسته ببلعد. نگاه آدم که دروغ نمیگوید. هر کس گوشش نشنود، من یکی که گوشم برای نگاه آدمها خیلی تیز است. یک هفته است که هرروز عصر روی همان صندلی لهستانی ته کافه مادام آرنو می خواند. کاش زودتر تمامش کند تا مجبور نشود سرش را پائین بیاندازد تا ببیند بالاخره چه میشود. من که خودم مادام آرنو را چهار روزه خواندم؛ اصلاً از آن کتابهایی نیست که بشود خواندنش را یک هفته طول داد. تازه یک هفته است که من میبینم مشغول است. از کجا این نسخهی قدیمی دستش رسیده؟ چرا بعدها مادام آرنو شد تربیت احساسات؟ مادام آرنو که خیلی بهتر است. مادام آرنوی من جلدش قرمز بود، مثل همینی که دستِ اوست و روی صندلی لهستانی میخواندش. راستی نکند همان مادام آرنوی محبوب خودم باشد؟ برادرم امانتش داد به دوستش و پسرهی نالایق هم گم و گورش کرد. برادرم برای بستن دهانم زد بیرون و گفت بدون کتاب محبوبم برنمیگردد، حتی گفت اگر شده خود فلوبر را هم از زیر خاک بیرون میکشد تا برای من دوباره بنویسدش، اما وقتی برگشت دیدم مادام آرنو دیگر از دست رفته و حالا تربیت احساسات جایش را گرفته است و روی جلدش هم عکس زنی را چسباندهاند، شُل و وارفته که تنها شباهتش با مادام آرنوی من فقط اسمش است. آخر مادام آرنو درست شبیه خودم بود، با چشمهای درشت و کشیده و تنها فرقمان فردریک مورویی بود که هنوز پیدایش نکرده بودم. و حالا حتماً مادام آرنو به لطفِ عشقِ افسانهایاش اجازه یافته بود که بار دیگر آن عشق را در کالبدِ کسی زندگی کند که تمام نوجوانی و جوانیاش را به فکر آن عشق سر کرده است و برای همین در یک روز عصر پاییزی توی کافه کابریا، همان کتاب جلد قرمزی را که از دستم رفته بود، مقابل من قرار داده بود. همانطور که قهوه فرانسهی بدون شیرم را آرام آرام مزمزه میکنم، زیر چشمی نگاهش می کنم. هر از گاهی سرش را بلند میکند و دوباره پایین میاندازد. همین هم کافی است تا حفرهی توی دل من عمیقتر شود. با خودم فکر میکنم چند نقطهی سیاه باید کنار هم نشسته باشند که بشود موهایش و چقدر آفتاب باید سوزن زده باشد روی پوستش تا به این رنگ درآمده باشد و چند نقطهی آبی کنار هم که چشمهایش. دیروز بالاخره فهمیدم اسمش چیست. امیر بود. آنهایی که برای زندگی مجدد مادام آرنو پادرمیانی کرده بودند، حالا هم یکی از بروبچههای کافه را فرستاده بودند او را صدا بزند تا اسمش را به گوش من برسانند. فردریک موروی من که سرش را از روی کتاب برداشت، پیک آنها لبخندزنان نگاه معنیدار و مهربانی به من انداخت و با گامهای محکم و موقر رفت و کنارش نشست. امیر هم مادام آرنو را کنار گذاشت تا مشغول صحبت با فرستادهی آنها شود. یعنی باید چه کار کنم؟ همین که پیک رفت، از جایم بلند شوم، با لحنی آشنا صدایش کنم امیر، و سرش را که بلند کرد، این یازده سنگِ چیدهشده کف کافه را طی کنم و بروم روبهرویش پشت میز بنشینم تا با هم دربارهی مادام آرنو حرف بزنیم. شاید هم باید منتظر بمانم؟ شاید قرار بود برای من هم کسی را بفرستند که اسمم را به گوش او برسانند. یعنی بلند نشوم بروم پیشش؟ من که نمیتوانم از داستانی که آنها برایمان نوشته بودند، سرپیچی کنم؛ حالا که آنها من و امیر را برای این عشق شایسته دانسته بودند، بیادبی بود که من چند روز دیگر هم، اصلاً شاید یک ساعت یا فقط چند دقیقه، تحمل نکنم و با عجلهام داستانشان را خراب کنم. پس فعلاً تنها کاری که از من میخواهند، این است که به پشتکارم ادامه دهم و هر روز، تا رسیدن وقتش، یک دست لباس جدیدِ متناسب با شخصیت مادام بپوشم، خودم را زیباتر کنم و با چشمهایی که با سایهی دور چشم عاشقانهتر شده و از احترام به خواست مادام برق میزند، با کتابی که همینطوری و بدون نگاه از توی جاکتابی برمیدارم، ساعت ۶ از در کافه وارد شوم، روبروی امیر بنشینم و خودم را به خواندن بزنم و فقط گهگاه دزدکی نگاهش کنم، تا شاید نویسندهی دیگری از این انتظار شیرین الهام بگیرد و رمانی بنویسد تا من هم صد سال بعد، در کالبد زنی دیگر، عشق را از نو زندگی کنم؛ بعدش هم ساعت ۸ بلند شوم، کتابِ به ظاهر خوانده شدهام را ببندم و راهی خانه شوم. تمام طول راه را با آواز جان لنون زمزمه کنم و گاهی هم نیمچه اشکی بریزم. به خانه برسم. ریموت را بزنم، ماشین را موازی با خط پارک کنم، و برای آن که مبادا در طرفِ راننده به ستون پارکینگ بخورد، از در طرف مسافر پیاده شوم، چهار پله بالا بروم، بعد سوار آسانسور شوم، بعد از ۲۵ ثانیه، طبقهی […] پیاده شوم و هفت قدم مستقیم که رفتم، در خانه را باز کنم و محمد را ببینم که روی کاناپه لم داده و دارد روزنامه می خواند. جلو بروم، ببوسمش، «خسته نباشید»ی بگویم و مشتی دروغ سر هم کنم که امروز ساعت ۶ تا ۸ عصر، در کلاس شطرنج چه اتفاقاتِ جالبی افتاده است، این که استادمان هنوز از پیشرفتِ سریعم جا میخورد، این که قرار است مرا به فلان باشگاه معرفی کنند تا در مسابقات شرکت کنم. محمد هم با لبخند غر بزند که نمی داند فایده ی این کلاس برای من چیست و من اصولاً همیشه وقتم را تلف می کنم. بعد بروم توی اتاق دخترم و ببینم که دارد مشقهایش را مینویسد. او بپرد توی بغلم و من لپهایش را چهار بار، چپ و راست، ببوسم و او بگوید چه خوب است که من کلاس شطرنج میروم و او می تواند عصرها را پیش مادربزرگش باشد.
میروم توی اتاق خواب. لباسم را عوض میکنم. خودم را روی تخت ولو میکنم و به رو دراز میکشم. آخرین لحظهای که امیر را دیدم، داشت از پنجرهی کافه بیرون را نگاه میکرد. داشت قهوه می خورد. باید فردا از پشت آن پنجره بیرون را نگاه کنم. باید فردا بروم و سر حرف را باز کنم. چیزی دارد توی سرم جا به جا می شود. هر دفعه که میخواهم بالا بیاورم دلشوره میگیرم. بله فردا … حتماً وقتش است. فردا باید بروم. من فقط رفته بودم یک فنجان قهوه فرانسه بخورم. زانوی شلوارش پاره بود. روی تیشرت سفیدش کت چرم پوشیده بود. با انگشتهای کشیده و قهوهای مادام آرنو را نوازش میکرد. چرا این همه دیر کردی امیر؟ اگر زودتر آمده بودی مجبور نبودم تمام این سالها را با محمد زیر یک سقف بمانم. راست میگویند “روزی عشق خواهد آمد و به چشمهای تو نگاه خواهد کرد.” بعد از این همه سال و زندگی روزی میروی مرکز خرید سپهر، کافه کابریا را میبینی و هوس میکنی یک فنجان قهوه فرانسهی بدون شیر و شکر بخوری. تو مثل قهوه هستی امیر، تلخ و تکاندهنده…. اگر همین فردا با او حرف نزنم، حتماً عقلم را از دست میدهم. تمام این سالها آرزو داشتم یک بار هم که شده با محمد بنشینم و از مادام آرنو حرف بزنم. هر وقت میخواهم کتاب بخرم باید تنها بروم. همین فردا سر حرف را باز میکنم. به او میگویم محمد هیچ وقت با من کافه نمیرفت. محمد میگفت دیوانهام که گوشت نمیخورم، میگفت هیچ لذتی برابر با خوردن جوجهکباب نیست. دارم بالا میآورم. باید همین فردا بروم. میگویم اسم دخترم سوگل است. چرا اسمش را گذاشت سوگل؟ چه دلیلی دارد که امیر بداند من شوهر کردهام و بچه هم دارم؟ میدانم مرا پس نمیزند، هیچ کس مرا پس نمیزند. اما هیچچیز از خانواده نمیگویم. اگر هم بگویم باورش نمیشود. من از یک دختر نوزده سالهی کوچولو هم سرحالترم. من موفق میشوم. وقتی میروم کافه پسرها همهشان سرشان را برمیگردانند. من خوشلباسم، عطر شانل میزنم، و مادام آرنو را بارها خواندهام. حتماً پسفردا … شاید اصلاً همان فردا … نه، احتمالاً تا برسیم انقلاب، کتابفروشیها بستهاند. چه عجلهای است حالا؟ فردا که باهاش حرف زدم، دیگر بقیهی روزها با هم هستیم. ما با هم در پیادهروهای انقلاب هستیم. یک ماه بود دلم می خواست بروم برهی گم شدهی راعی را بخرم.
خدا کند هوس نکند بیاید پیشم، خدا کند بخواهد برود توالت، خدا کند کاری به کارم نداشته باشد، خدا کند … خدایا…. محمد میآید کنارم دراز میکشد و به موهایم دست میکشد. بوی بدی میپیچد توی دماغم. توی دلم آشوب میشود. به محمد می گویم بو میآید. ولی او که چیزی نمیفهمد، شاید هم خودش را به نشنیدن میزند تا مجبور نشود کونش را تکان دهد. باید تحمل کنم؛ بوی خیلی بدی است، اما باید ایستادگی کنم…. نمیتوانم تحمل کنم. محمد را کنار میاندازم و بلند میشوم میدوم سمت دستشویی. سرم را میکنم توی کاسهی توالت. بوی کثافت و ترشیدگی میزند زیر دماغم، اما هنوز بوی قبلی قویتر است. بوی ترشیدگی بالا میرود و حلقم را پر میکند. ایداد! نمیشود. نمیدانم چرا هر چه انگشت میکنم توی حلقم، بی فایده است. حالا محمد آمده پشت در و صدایم میزند. ای کوفت! بیچاره نگران شده. میگویم: «حالم خوب است». چه بگویم که بفهمد حالم بد است. محمد که نمیفهمد حالم بد است. صدای گویندهی اخبار تلویزیون از توی هال می آید که دارد از زلزله میگوید و از نمیدانم چندهزار کشته حرف میزند. دلشوره میگیرم. نکند برود برای کمک به زلزلهزدهها؟ ممکن است باز هم برود؟ نه، مادام آرنو نمیگذارد. من چرا اینقدر ضعیفم؟ ضعف چنگ میاندازد توی سرم؛ ضعف میخواهد سرم را از جایش بکند، درد نمیکند، ولی چیزی دارد تویش جابهجا میشود. من درد دارم. چرا نمیفهمی محمد؟ باید بالا بیاورم. نمی توانم بالا بیاورم. بالا میآورم. نمیتوانم از جایم بلند شوم. محمد، یک سیگار به من بده تا بلند شوم و صورتم را بشویم و بیرون بیایم. محمد، میدانم اگر چند روز هم بیرون نیایم، نمیآیی تو ببینی من مردهام یا زنده. چرا نمیآیی؟ چرا زلزله آمد؟
محمد و دخترم دارند نگاهم میکنند. سرم درد میکند. چرا اینطور نگاهم میکنند. سرشان فریاد میزنم دیوانه نیستم و میروم توی آن اتاق. روی تخت کوچک دخترم میخوابم؟ چرا اسمش را گذاشتی سوگل؟ چرا از من خوشت نمیآید؟ امیر را سوار میکنم. توی راه انقلاب با هم بیتلز گوش میکنیم. امیر عزیزم، من مطمئنم تو جان لنون را دوست داری. از زانوی پاره ی شلوارت معلوم است. از تیشرتی که آن روز پوشیده بودی معلوم است. میدانی کدام را می گویم، همان که رویش عکس راجر واترز بود. من نمیتوانم دیوار پینک فلوید را توی جاده گوش کنم. محمد نمیگذارد خارج شهر رانندگی کنم. هر وقت هم که پشت رل مینشیند، اولین کاری که می کند عوض کردن موسیقی است. چرا حالیت نمیشود من از موسیقی سنتی بیزارم. امیر جان، محمد می گوید من عِرق ملی ندارم. عِرقِ کدام ملت را داشته باشم؟ ببین چقدر سنم کم است؟ امیر جانم، برهی گمشدهی راعی را که از دستفروشهای انقلاب برایم خریده بودید، همینجا است، پائین تخت. بیایید فردا برویم به دیدن تأتر در سالن شهر. آری، دستهایم را بگیرید توی دستهایتان. حالا فهمیدید گُر گرفتهام؟ میخواهید با خیسی لبهایتان ماتیکم را پاک کنید؟ یعنی نمیخواهید ماتیک بزنم؟ اما جوانی چه اهمیتی دارد؟ آخ، چیزی توی سرم دارد تکان می خورد. درد نمیکند ولی تکان تکان میخورد. پاهایم را به هم فشار بدهم؟ نه! ببیند، اینطوری بهتر نیست؟ اینطوری که بازشان کردهام. باز کردهام. و پاهایتان. آه چرا قفل توی پاهایم قفل نمیکنید. تمام تنم دارد میسوزد. آره. آره … آره امیر. چه بوی خوبی میدهید، بوی دانهیل قرمز محمد حالم را به هم میزند. بهش گفتهام از عطرهای شیرین متنفرم، عطرهای تلخ تحریکم میکنند. شیرین ازت متنفرم. خیلی هم خوب شد که بلیتت را یک هفته عقب انداختی و توی همان خانهی نکبتیِ بچگیمان دفن شدی زیرِ آوار. چهطور توانستی این کار را با خواهر بزرگت بکنی. من فقط خواهر بزرگت نبودم، جای مادرِ … بودم که بابای بیچارهام را مجبور کرد مادرمان را طلاق بدهد؛ بعدش هم که خوب پیرمردِ مهربان را دوشید، افتاد دنبالِ یک جوجهخروسِ مافنگی که نمیتوانست آب دهنش را نگه دارد. منِ احمق باید میفهمیدم … توی خون شما است. اگر احمق نبودم، همین که کتاب سه قطره خون را روی پاتختیت دیدم، باید شستم خبردار میشد که تو که فکر و ذکرت [اندی و آرش] است، حتماً خبری هست که کتاب را گذاشتهای بغلت. گه به قبرت که چشم نداشتی خوشبختی مرا ببینی. چقدر احمق بودم که به بهانهی درس خواندن برای کنکور گذاشتم بیایی خانهمان. چه خری بودم که به محمد گفتم با تو عربی کار کند، چه عربییی هم کار کرد! باز خدا را شکر که دانشگاه تهران قبول نشدی، وگر نه من که نمیتوانستم دل بابای خودم را به خاطر خاکتوسربازیهای شما بشکنم. من هم که نمیتوانستم به پیرمرد بگویم شیرین جانِ عسلش شده نسخهی دوم ننهاش، از آنکارههای حرفهای. خوب که بابام تو زلزله مرد و نفهمید تو بنا را به آباد کردنِ خانواده گذاشتهای. چه صدایی! محمد، راهات نمیدهم تو، دیگر نمیتوانم آن قیافهی آب زیر کاهت را تحمل کنم. آخر چرا اسم دخترم را سوگل گذاشتی؟ گاله را بکش، اگر یک بار دیگر مزخرف ببافی، خودم را توی دریا غرق میکنم. باز توهم بَرَت داشت که اسمت «امیر محمد» است. سنگپای قزوین را!
“آره، ترسیده بودم. بله … از شما … از خودم! خدا را شکر که توانستم راز دلم را افشا کنم. ببین قلبم با چه شدتی میزند. مرا ببخشید که زودتر به دیدنتان نیامدم. این کیف قرمزرنگ با نقش درختان خرمای طلایی را میبینید؟ من آن را مخصوصاً به خاطرِ شما زریدوزی کردهام. این کیف محتوی پول برای شما است. دیرگاهی بود که امیدوار بودم بتوانم شما را ببینم و حالا باید به اتاقم بازگردم. ممنون که روزهای تعطیلتان را برای دیدنم اختصاص دادهاید. باز هم بگوئید که به خاطر من است که خیال ازدواج ندارید. هیچوقت زنی به اندازهی من مورد عشق و محبت قرار نگرفته است: تأثیری که شما بر من میگذاشتید درست مثل تأثیر نور ماه در شبهای تابستان میمانست. خداحافظ دوست من، دوست عزیز من”!
و این آخرین نقشش به عنوان یک زن بود
برگرفته از نشریه الکتریکی سه پنج – صدای مستقل ادبیات ایران