این هفته چه فیلمی ببینیم؟


“نبراسکا را یکی از بهترین فیلم های سال گذشته می دانند که  نامزد جوایز بسیاری – از نخل طلای کن تا اسکار-  بود. فیلم سیاه سفید است و با صحنه پیرمردی شروع می شود که آرام و لنگان کنار اتوبان راه می رود. او وودی گرانت است و کاغذی در دست دارد که در آن نوشته برنده یک میلیون دلار شده. وقتی پلیس او را  کنار اتوبان پیدا می کند، توضیح می دهد که دارد به نبراسکا می رود تا پولش را بگیرد.  پسرش که دنبالش می رود به او توضیح می دهد که هیچ پولی در کار نیست و آن کاغذ هم فقط  تبلیغ مجله ای است برای جلب مشتری و واقعی نیست. وودی ولی گوشش به این حرف ها بدهکار نیست. تا چند روز بعدی هر فرصتی پیدا می کند از خانه می زند بیرون و پلیس و یا پسرش – دیوید –  در خیابان ها دنبالش می روند. زنش، کیت، که دیگر اعصاب کارهای وودی را ندارد به دیوید می گوید که باید یک فکر جدی بکنند و او تحملش تموم شده و بعد با عصبانیت اضافه می کند که “من حتی نمی دونستم این حروم زاده هیچوقت دلش می خواسته میلیونر باشه. باید سالها پیش فکرش و می کرد و برای میلیونر شدن، کار می کرد.”

Nebraska

کیت، تنها شخصیتی است که از تلخی فیلم کم می کند . ظاهری نرم و صورتی مهربان دارد که شما را یاد مادربزرگ های قصه ها می اندازد، ولی وقتی شروع به حرف زدن می کند چنان بد دهن است و چنان پشت سر مرده و زنده حرف می زند که دهانتان باز می ماند.

بالاخره دیوید تصمیم می گیرد که با وجود مخالفت مادرش،  وودی را به نبراسکا ببرد. وودی در عالم خودش است. حرف نمی زند – نمی خواهد یا متوجه نمی شود، معلوم نیست. ولی این فرصتی است برای دیوید تا پدرش را بشناسد. پدری که او از کودکی تا الان به خاطر دارد، مردی الکلی است که که همیشه تا مرز بیهوش شدن می نوشد و هیچ حضوری در زندگی پسرانش نداشته و ندارد. ولی با برگشتن به نبراسکا – شهری که پدرش آنجا بزرگ شده و زندگی کرده – دیوید چهره دیگری از پدرش را می شناسد. این که سرباز بوده و بعد از برگشتن از جنگ کره، شخصیتش برای همیشه تغییر می کند. وقتی خانم پیری که روزنامه محلی را چاپ می کند، ملاقات می کند، متوجه می شود که او سالها پیش دوست دختر پدرش بوده و انگار با شنیدن این موضوع، دیوید برای اولین بار به این فکر می افتد که پدرش هم زمانی جوان بوده با آینده ای پیش رویش. شب که در بار با وودی می نشیند، از او می پرسد که چه شد با مادرش ازدواج کردند؟ عاشق شدند؟ دلشان بچه می خواست؟ وودی کوتاه و بی حوصله جواب می دهد که نه. دیوید که ناراحت شده، سعی دارد درک کند که بین آنها چه گذشته و می پرسد پس چرا با هم ماندید؟ چرا ما را به دنیا آوردید؟ و وودی می گوید که “من میخواستم سکس داشته باشم و مادرت کاتولیک بود، خودت دیگه حساب کن چی شد”.

دیوید می پرسد که هیچوقت فکر کرده کیت را ترک کند و وودی با تعجب می گوید که چی؟ که یکی دیگه رو پیدا کنم که اونم زندگی مو جهنم کنه؟

ولی داستان فقط کشف زندگی گذشته پدرش نیست. حالا که به زادگاهشان برگشته اند، خبر میلیونر شدن وودی در شهر کوچکشان پیچیده و هرچه دیوید اصرار دارد که پولی در کار نیست، هیچکس باور نمی کند و یکی یکی آدم ها پیدایشان می شود و به نوعی قصد دارند سهمی از پول باد آورده وودی را صاحب شوند. با رسیدن کیت و برادر بزرگتر دیوید، همه چیز خراب تر می شود و وسط آن قیل و قال، تنها کسی که انگار اصلا متوجه نیست دور و برش چه می گذرد، وودی است. او فقط یک فکر در مغز دارد و آنهم رسیدن به یک میلیون دلارش است.

فیلم آهسته و تلخ و غمگین است. داستان مرد پیر تنهایی که در زندگی بی معنایش، هدفی یافته که هرچند غیرواقعی است، اما انگیزه ای برای پیش رفتن به او بخشیده و در نهایت باعث می شود که خانواده از هم پاشیده شان برای اولین بار، شکل خانواده به خود بگیرد.

https://www.youtube.com/watch?v=qsXnLPaX4dk

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست.  هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.