فکر کنید به شما ماموریت بدهند، یا ازتان خواهش کنند که یک روز مشخص از زندگی تان را برای دنیا فیلم برداری کنید و در یوتیوب بگذارید. بعد فکر کنید که این را از همه مردم دنیا بخواهند. نتیجه چی میشه؟ Life in A Day مستندی درباره این که مردم در گوشه کنار دنیا، همه در یک روز، در یک ساعت، همزمان چه می کنند . فکرش را بکنید!
حالا این اتفاق که من ازش بی خبر بودم کی افتاده؟
دو فیلم ساز از مردم در سراسر دنیا خواستند که از یک روز زندگی شان فیلم بگیرند و به چند سئوال جواب بدهند و بعد چه شد؟ صدها هزار نفر از ۱۹۲ کشور، ۴۵۰۰ ساعت فیلم روی یوتیوب گذاشتند که همه در یک روز فیلم برداری شده: ۲۴ جولای ۲۰۱۰ .
و این میشه یکی از جالب ترین فیلم هایی که می شود دید. داستان دنیایی که درش زندگی می کنیم از زبان خودمان.
فیلم از ساعت ۱ دقیقه بامداد شروع می شود. در جایی کسی در تاریکی از فیل هایی فیلم می گیرد که مشغول آب تنی هستند. در همان ثانیه و در فرسنگ ها آن طرف تر، نوزاد تازه به دنیا آماده ای از سینه مادرش شیر می خورد، مرد جوانی در پارکی با بطری مشروبش نشسته روی نیمکتی و وقتی دوستش ازش می پرسد امروز چه روزی است یادش نمی آید، هر هر می خندد و فکر می کند که چه سئوال مسخره ای ست. چند زن وکودک در قایقی نشسته اند منتظر تا ماهی صید کنند. بعد زنی عجیب را می بینیم که خودش را معرفی می کند و می گوید که عقیده دارد بین ساعت سه و چهار صبح وقتی است که ما کمترین فاصله را با دنیای پس از مرگ داریم و او هر روز آن موقع بلند می شود تا بتواند با آن دنیا ارتباط برقرار کند. زن دیگری بیدار شده و برای کار به بازار میوه و سبزی می رود. مرد جوانی مشغول وضو گرفتن و شانه کردن موی سرش است و بعد با موتور به مسجد می رود تا نماز صبح بخواند.
بعد کم کم وقت آن است که همه از خواب بیدار شوند. خیلی ها با زنگ ساعت پا می شوند، بعضی با صدای خروس یا زنگوله آویزان دور گردن گوسفندان و مردی خیابان خواب را هم می بینیم که صدای ترافیک و بوق ماشین ها بیدارش می کند. حالا در صدها کشور همه بیدار شده اند و من چنان با علاقه به صحنه مسواک زدن و تف کردن آدم های غریبه نگاه می کنم انگار برای اولین بار است که چنین چیزی را شاهدم. پدر و پسری ژاپنی در آپارتمانی خیلی خیلی کوچک بیدار می شوند. تمام آپارتمان پر از لباس و اسباب است و بهم ریخته، پدر در حالی که با خود دوربین را حمل می کند، از لابه لای وسایل راه باز می کند، پسر کوچک را به دستشویی می برد و بعد با هم عودی جلوی قاب عکس زنی جوان روشن می کنند و پدر می گوید: بیا به مادر صبح بخیر بگو.” چه زندگی کوچک غمگینی دارند … در جای دیگری باز هم پدر و پسری با هم در دستشویی هستند، این جا ولی پدر مشغول فیلم گرفتن از پسر نوجوانش است که می خواهد برای اولین بار در زندگی اش ریشش را بتراشد. جایی دیگر باز هم پسری کوچک روی تخت مادرش می پرد ولی پدر می گوید که نباید مزاحم مادر شوند. مادر بلند می شود، تمام پشتش زخم است و چندین لوله از بدنش آویزان. مادر سرطان دارد و تازه جراحی کرده است.
بعد همین طور روز پیش می رود، عده ای چوپان با گوسفندان خود مشغولند، سر به سر هم می گذارند و پشت سر زن ها حرف می زنند. کسی در جایی سوار تراکتور است و کسی دیگر سوئیچ لامبورگینی اش را به رخمان می کشد. این وسط هم مرد جوانی است اهل کره، به گفته خودش فرقی نمی کند جنوبی یا شمالی اش. مهم این است که نه سال و سی و شش روز است که با دوچرخه اش دور دنیا را رکاب می زند. ۱۹۶ کشور را دیده، شش بار ماشین بهش زده که مجبور شده پنج بار جراحی کنه و نظرش این است که راننده های بی توجه در دنیا زیادند. در این روز ۲۴ جولای در نپال است. جایی می نشیند تا چیزی بخورد و برای ما داستان بگوید که مگسی در نوشیدنی اش می افتد. می گوید: دور دنیا مگس های زیادی دیده ام، آفریقای شمالی و ترکیه مگس های کوچک دارند ولی این جا در نپال مگس ها اندازه مگس های ژاپن و کره هستند. دلم برای خانه تنگ شده! … زنی با چتر از هواپیما می پرد و مناظری نفس گیر نشانمان می دهد و در همان روز در آلمان، تونلی می ریزد و بیست و یک نفر از جمعیتی که برای فستیوالی در خیابان بودند، له می شوند. در دهکده ای در کشوری عربی، مردی فقیر می گوید نمی تواند کار کند چون زنش مرده و او باید بماند و مراقب بچه ها باشد. چهارده نفر در یک اتاق زندگی می کنند بدون برق، بدون آب ولی می گوید: ما هنوز زنده ایم، خدا فراموشمان نخواهد کرد. خدا ما را نمی آفریند که فراموشمان کند پس حتما حکمتی است.
و بعد چند سئوال.
– چه چیزی دوست دارید؟
آدم های مختلف به زبان های مختلف جواب می دهند:
بچه هایم، خودم، گربه ام، این که پایم را در شن خیس فرو ببرم، پدرم برای این که برایم میوه می آورد، یخچالم چون سر جاش می مونه و صداش در نمیاد!
– در جیبتان چه دارید؟
پول، قرص برای زنده ماندن، هیچ، تفنگ، سرنگ، چاقو
– از چه چیزی می ترسید؟ فرهنگ های بیگانه، روح، مار، بیماری، همجنسگرایی، پیرمردی از جنگ و سیاست مداران می ترسد، مؤمنی از الله، روحانی افغان هر روز وحشت دارد که وقتی از خانه بیرون می رود دیگر برنگردد، زنی از این که روزهایش می گذرد و او فرزندی ندارد، می ترسد دیر شود و بعدا کسی نباشد که مادر صدایش بزند، چاقی، کچلی، خیانت شوهر، از دست دادن عزیزی، کودکی می گوید من خدا را باور دارم ولی اگر خدا واقعی نباشد چه؟ اگر بمیریم و برای همیشه توی زمین بمانیم چه؟ این مرا می ترساند …
و این می شود واقعیتی که هر روز درباره اش هزاران کتاب می نویسند و فیلم می سازند. این می شود زندگی. زندگی آنطوری که هست. که مردی غربی نگرانی اش ریزش مویش است و آن طرف تر مردی افغان نگران که هر روز را زنده به شب برساند و در نهایت فیلم این گونه تمام می شود که دختر جوانی در ماشین نشسته و از خودش فیلم می گیرد. بیرون باران است و رعد و برق و تنها چند دقیقه به نیمه شب مانده، دختر ناامید برایمان می گوید که تمام روز منتظر بوده تا اتفاق هیجان انگیزی برایش بیفتد تا او به دنیا نشان دهد. ولی آن روزش مثل هر روز دیگر گذشته بود، بی هیچ اتفاق خاصی، با این حال می گوید که همین را هم فیلم می گیرد تا نشان بدهد که هست و به نوع خودش در دنیا سهم دارد.
نمی شود گفت مستند خارق العاده ای است یا اگر ببینید دنیا به چشمتان عوض می شود. تولد، شادی، بیماری، رنج، هیجان، فقر، مرگ و نیاز آدم ها به مورد توجه قرار گرفتن را نشان مان می دهد. دنیا را نشان مان می دهد با مردمانش و روزمرگی هاشان. مستندی که یک هدف دارد: نشان دهد که این روزها، انسان بودن چه معنایی دارد.
*مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.