I hear someone who follows me, sobbing to me
With a sad voice rotted by time.
Pablo Neruda
نمیدانم چند روز است که در این اتاق زندانیام. زندانی هم نیستم. در واقع خودم خودم را زندانی کردم. دلم از همه چیز کنده شده است و حال بیرون رفتن ندارم. بروم بیرون که چی بشود؟ که هوایی تازه کنم؟ که چی؟ آب از سرم گذشته است. این اتاق هرچه باشد مأمنی است که سالها مرا در خود داشته است. دیوارهایش با من آشنا هستند، از وقتی آن زن را در خیابان میبینم. آن زن که گاه حس میکنم خود من است. درست روبروی پنجره اتاق من نشسته است. شادی میگوید، خیال میبافی. هیچ زنی آنجا نیست. شادی دخترم است. هر روز نشده، یک روز در میان به من سر میزند. از این که نمیخواهم از اتاق بیرون بروم، از دستم عصبانی است. اما چیزی نمیگوید. یعنی مثل خیلی از دخترها برای مادر پیرشان موعظه نمیکند. میگویم، خب، چیزی بگو. میگوید، نه. درست نیست. خودت خواستی. همان طور که تو به بچهبازی ها و دیوانه بازیهای من در نوجوانی و حتی جوانی هیچ نگفتی و گذاشتی هر بلایی میخواهم سر خودم بیاورم من هم کاری به کار تو ندارم. زندگی خودت هست. اگر خواستی حتی میتوانی یک کاسه زهر سر بکشی و یا با طنابی خودت را دار بزنی و یا بروی بیرون و خودت را بیاندازی زیر چرخهای قطار و یا چرا راه دور بروی. از همین پنجره خودت را پرت کنی پایین و بروی بنشینی کنار دست همزادت. اسم همزاد را خودم روی آن زن خیابان نشین گذاشتم. شادی میگوید، تو برای خودت دنیایی داری. در واقع میخواهد بگوید تو هم برای خودت دیوانه شدهای و یا دنیای دیوانهای داری. نمیگوید. هنوز آن حریم مادر و دختری بین ما گسسته نشده است. مرا تو صدا می کند اما این رسم همیشه بین ما بوده است. اگر غیر از این بود و میخواست مرا شما بخواند و در حضورم ضمیر دوم شخص و در غیابم ضمیر سوم شخص به کار میبرد که من با او غریبه بودم و او با من. نه من از همان اول از همان کودکی گذاشتم که به من تو بگوید. دلم میخواست حتی مرا به نام صدا کند که نشد. بسکه این و آن و بابا و مادر بزرگ و عمه و خاله گفتند، مامانت مامانت. او هم مرا مامان صدا کرد. میگویم، عزیرم دیگر مرا مامان صدا نکن. من دیگر مامان نیستم.
با تمسخر میگوید، مامان نیستی؟ پس چه هستی؟
میگویم، زنی که از زندگی زده شده است و دلش به این چهار راه خوش است.
میگوید، این چهار راه چه دارد که تو را چنان شیفته کرده است؟
میگویم، نگاه کن. آن گوشه یک ساختمان چند طبقه با بالکنهایی از نردههای چوبی کنده کاری شده دارند و آپارتمانهای نقلی که روی هم چیده شدهاند، مثل جعبههای مقوایی با رنگهای نارنجی و قرمز و سبز. نگاه کن آن ساختمان را میگویم، مثل یک رنگین کمان است که یک سرش توی زمین فرورفته و سر دیگرش به آسمان نمیرسد. ففط تا چهار طبقه از زمین سر بلند کرده است. البته که بالای سرش آسمان آبی است. آبی آبی. و من آن آسمان آبی بالای سر ساختمان چهار طبقه رنگین کمانی را دوست دارم. وقتی هم ابری میشود و یا باران که میبارد باز هم رنگین کمان سر جایش هست. و آن گلدانها که در بالکنها چیده شدهاند و یا آن رخت آویزها که رختهای بچه گانه و زنانه و مردانه رویشان پهن میشوند و باد که میآید تنها تکان تکان میخورند و با گیره چوبی و پلاستیکی به نوارهای نازک بین میلهها چسبیده اند. و باد اگر خیلی تند باشد، تمام رخت آویز را با جا سرنگون میکند و من نگاه میکنم تا زنی یا مردی در بالکن را باز کند و رخت آویز را بردارد و به درون ببرد.
شادی میگوید، پس تو پشت این پنجره نشستی که زاغ سیاه ساکنان آن ساختمان به قول خودت رنگین کمانی را چوب بزنی. تو که روزی ان همه فعال تر بودی و یک ساعت در خانه بند نمیشدی از این جلسه به آن جلسه، از آن کار به این کار میرفتی که لقمه نانی فراهم کنی و مرا و سعادت را به مدرسه و دانشگاه بفرستی و حالا که باید برای خودت زندگی کنی، داری فقط تماشا میکنی.
میگویم، سعادت که پر زد و رفت.
میگوید، رفت دنبال سرنوشتش. رفت که دنیا را کشف کند.
میگویم، دنیا کشف شده است. نیازی به کشف دوباره او نیست.
لبخندی به تحقیر میزند. میگوید، بچه که بودیم و تو که جوان بودی، نظر دیگری داشتی. میگفتی…
نمیگذارم ادامه دهد. میگویم، آره تقصیر من است.
میگوید، تقصیر توست که به ما بال و پر دادی و گفتی که باید خودمان دنیا را کشف کنیم.
هیچ نمیگویم. به قول قدیمیهای خودمان حرف حساب را جواب نیست. مقصر واقعی من هستم. اما…
هزار حرف در این اما هست و من ادامه نمیدهم.
شادی میگوید، باید بروم
میپرسم، کجا؟ چرا به این زودی؟
میگوید، خودت که میدانی. من هم برای خودم مسئولیتهایی دارم. مسئولیتهایی که نگذاشته است پرواز کنم و به کشف دنیا بروم.
میگویم، تو در حال کشف بزرگتری هستی. کشف یک انسان.
میگوید، راست میگویی. آن انسان در کلاس موسیقی است. باید بروم بردارمش.
به ساعتش نگاه میکند و میگوید، باید بروم و میرود. و جای خالیش و عطر آشنایش و نگاهش و دستان نوازش گرش در خانه میماند. و من مدتی به همان نقطهای که ایستاده بود و دستگیره در را گرفته بود، نگاه میکنم و نگاه میکنم. تا صدای بوق ممتدی مرا به خود میآورد. به خیابان نگاه میکنم. و همان زن را میبینم که از خیابان میگذرد تا در آن گوشه معهود بنشنید. کلام را با شادی در ذهن دنبال میکنم.
میگویم، من نگران ساکنان ساختمان رنگین کمانی نیستم. من نگران آن زن هستم که حتی روزهای بارانی هم به این چهار راه میآید. بساطش را دورش پهن میکند. یک پلاستیک کت و کلفت که به برزنت شباهت دارد، زیرش پهن میکند. یک کیسه پلاستیکی به رنگ زرد روی سرش میکشد. بساطش را پهن میکند و مینشیند. و چه نشستنی. هیچ کس نگاهی به او نمیاندازد. حتی آنان که پولی جلویش میاندازند و هیچ کس نمیپرسد حتی علاقهای هم نشان نمیدهد که زن چه در بساط دارد. من که فکر میکنم نوعی جادو و جنبل داشته باشد و یا شاید نوعی آینده گویی. آری. من یقین دارم که زن میتواند پیش گویی کند. اما چرا هیچ کس توجهی به او ندارد. من اگر روزی از این اتاق کنده شوم، اولین کاری که میکنم به دیدار او میروم. چند بار سعی کردم از همین بالا، از درون اتاق؛ راستش جرات نکردم روی بالکن بروم و از آنجا او را صدا کنم که صدایم را بشنود. نمیدانم چرا. شاید هم میترسم. آره، فکر میکنم دلیل اصلیاش ترس باشد. راستش را بگویم، حضور او نوعی ترس به همراه دارد. نمیدانم چه پیش گویی در انبان خود دارد. یقین دارم در آن کتابچه که همیشه روی زانویش باز است و گاهی هم وردهایی زیر لب زمزمه میکند که من البته نه صدایش را میشنوم نه میتوانم حدس بزنم چه وردهایی میخواند. فقط حدس میزنم و به حدس خود یقین دارم. من معمولاٌ یعنی تا به حال که اتفاق نیافتاده حدس دروغ و یا بی خودی بزنم. خیلی کم حدس میزنم و وقتی هم حدس میزنم اگر نه صددرصد که نود و نه درصد درست از آب درمی آید. و حالا هم یقین دارم یعنی حدس میزنم که زن دارد ورد میخواند. شاید هم، شاید که نه یقیناٌ فاجعهای در راه است.
شادی میگوید، این قدر نفوس بد نزن. چه فاجعهای. کن فیکون که نمیشود.
میگویم، کن فیکون که نه. اما فاجعه فاجعه است. حتی اگر از دماغ کسی خون بیاید باز هم فاجعه است.
شادی بلند میخندد و میگوید، از کی تا به حال این همه دل نازک شدهای. کم فاجعه در زندگیت دیدهای. هنوز هم خون دماغ را فاجعه میدانی.
هیچ نمیگویم، نمیخواهم با شادی بحث کنم. آدم با بچه خودش بحث نمیکند. نمیخواهم بگویم اگر از خانه بیرون نمیروم به دلیل حضور آن زن است که چهار راه آرام و خوشبخت مرا به بوی فاجعه آلوده است. آنجا مینشیند. بساطش را پهن میکند. بساطی که هیج خریداری ندارد. حتی نگاه کسی را هم به خود نمیخرد. و من از این بالا میخواهم فریاد بزنم مردم از کنار آن زن چنان بی اعتنا گذر نکنید. او برای شما فکرهای خطرناکی در سر دارد. این فکرها شبها دیروقت به سراغم میآیند. روزها دلم برای زن می سوزد. وقتی باران میبارد که در این شهر ساحلی باران به فراوانی می بارد، دلم برای زن میسوزد. انگار خودم هستم که زیر باران نشستهام. حس میکنم دستهایم و موهایم و لباس تنم زیر باران خیس میشود. آن روپوش پلاستیکی هم کاری نمیکند. مجبورم هر نیم ساعت به نیم ساعت لباسم را عوض کنم و موهایم را با حوله خشک کنم. شادی اگر باشد، این کار را نمیکنم. میگذارم که از موهایم آب بچکد. و لباسم خیس خیس شود. بعد که سرما میخورم و مثل مرده میافتم، انگار که بچه دوساله باشم که مریض شده باشم، تر و خشکم میکند و در همان حال سرم داد میزند که به فکر خودم نیستم و برای او دردسر درست میکنم. میگوید، بچه بازیگوش. باز خودت را سرما دادی. چند هزار بار بگویم که مواظب خودت باش. و من دلم میخواهد گریه کنم و بگویم، تقصیر من نیست. تقصیر آن زن است که روزهای بارانی هم ول کن نیست. نمیدانم از کدام گوری پیدایش میشود و در این چهار عزیز کرده من مینشیند و سر تاپای مرا زیر باران خیس میکند و من جرات نمیکنم لباس عوض کنم. یعنی وقتی تو هستی این کار را نمیکنم اما تو که نباشی به خودم اجازه میدهم که هرکار دلم خواست بکنم. درست مثل خودت و سعادت وقتی که بچه بودید، در غیاب من خانه را روی سر خودتان میگذاشتید. هم بازی هم نداشتید. اما میگفتید که دارید. میگفتید نصف بچههای کوچه با شما دوستنند. اما کوچه اصلاٌ بچهای نداشت. یعنی ما که در این چهار راه زندگی نمیکردیم ما در یک کمپ زندگی میکردیم و در آن کمپ هیچ بچهای نبود. فقط تو بودی و سعادت و همه ساکنان کمپ شما دو تا را دوست داشتند.
نمیدانم چطور شد که حرف بچگیهایتان پیش آمد. نه باور نکن. کمپی در کارنبود. شما دوتا در آغوش پدر و مادرتان بزرگ شدید. پدرتان خوب.
بهتر است درباره او هم هیچ نگویم. یعنی همه را گفتم. دیگر گفتن ندارد. تا سال ها منتظرش بودید که بیاید. خب. نیامد. لابد نمیتوانست بیاید آن نامهها را هم خودم مینوشتم که شما فکر نکنید پدر ندارید. واقعیت آن بود که نداشتید. خب، آن بیچاره هم تقصیر نداشت. به جایی رفته بود که نمیتوانست برگردد.
اصلاٌ چرا باید از این چیزها صحبت کرد. من داشتم از آن زن میگفتم و تو گفتی همزاد من است. اما من فکر نمیکنم ربطی به همزاد و این حرف ها داشته باشد. او برای خودش آدم ویژهای است. یک نوع انسان بی مانند. منطورم این است که پدیده خاصی است.
تا وقتی به این چهار راه نیامده بود، چهار راه برای خود مکانی یگانه بود. یعنی برای من یگانه بود. هیچ چیز کم نداشت. آن ساختمان چند طبقه را که گفتم، یعنی توصیفش را شنیدید. گفتم که به رنگین کمانی میماند که از زمین سبز شده باشد. اما فقط آن ساختمان نیست که یک گوشه از چهارگوشه چهار راه را به خود اختصاص داده است. در طبقه اول، در واقع در طبقهای که هم کف خیابان است، یک رستوران، نه شاید بهتر است بگویم، یک بار و یا یک قهوه خانه و از همه بهتر این که بگویم مخلوطی از همه این سه تا دایر است. نامش هم گوشهی رنگارنگ است. درست مثل ساختمان که هر رنگی را که بخواهید در خود دارد. این رستوران یا قهوه خانه و یا بار هم به نوبه خود یگانه است. از صبح سحر شاید بشود گفت، از طلوع آفتاب تا ساعتها بعد از نیمه شب باز است و همیشه خدا آدم تویش هست. اما هیچ وقت غُلغُله نمیشود. همیشه در آن موسیقی نواخته میشود. آن روزها که دل و دماغ بیرون رفتن داشتم، روز نبود که سری به آن گوشه نزنم و نقطه دنجی برای خودم پیدا نکنم و به موسیقی سکر کننده آن گوش ندهم. گاه شده بود که پشت میزم خواب رفته بودم. اما نه این حرف دروغی بیش نیست. این را یکی از همان کارکنان و یا کسانی که به مشتری خدمات میدهند به من گفت، خیلی هم گستاخانه. فکر میکنم با موسیقی که خوب، البته من موسیقی شناس نیستم و فرق بین بلوز و جاز و پاپ و راک و آن دیگرها را نمیدانم. اما موسیقی موسیقی است و کافی است که با رگ و پی من پیوندی برقرار کند. آن وقت است که مرا به قول معروف تا ملکوت عرش اعلا که البته من نمیدانم چه جور جایی است میبرد. من هم برای خودم سوار امواج یکی از آن موسیقیها شده بودم. حالا اگر بپرسید، چه نوع موسیقی بود، و نوازنده و خواننده اش که بود، من هیچ نمیدانم. اهل تفرعن و تکبر و فضل فروشی و این حرفها نیستم. موسیقی را دوست دارم بی آن که سازنده و نوازنده و نام آهنگ و نوع آن را بشناسم. موسیقی هر چه باشد انگار بر تار و پود پوست و گوشت تن من نواخته میشود. گاه هم مرا به عالم هپروت میبرد. آن روز یا آن شب هم لابد در همین احوالات بودم که کارکن قهوه خانه که خیلی هم بچه سال به نظر میرسید، دست روی شانهام گذاشت و گفت، خانم…
و من چشم باز کردم و مثل کسی بودم که از بالای ابرها افتاده باشم. اغراق نمیکنم. دور و برم پر از تودههای ابر سپید و کبود بود. درست مثل وقتی که سوار هواپیما به قول فروغ فرخزاد در ارتفاع هزاران پایی پرواز میکنید. این طوری بود که ناگهان از جای پریدم. دخترک گفت، میبخشید اما اینجا خیلی شلوع شده و جای نشستن نیست. شما اگر خوابتان گرفته بهتر است به خانهتان بروید. من هم با انگشت نشانهام به پنجره و پشت پنجره اشاره کردم و گفتم، خانه من آنجاست. من از همان جا هم میتوانم صدای این موسیقی را که مرا به عرش اعلا برده بود، بشنوم اما دوست دارم. . . . که مدیر کافی شاپ دختر را صدا کرد و دختر رفت اما من از بالای ابرها پایین آمده بودم. بساطم را جمع کردم که بروم. نگاهی هم به دور و بر خودم کردم. آدم چندانی در گوشه دنج نبود. پس دخترک مرض داشت که مرا از بالای ابرها پایین کشید. مدیر گوشه دنج که همه بیست چهار ساعت شبانه روز را پشت دخل ایستاده است به من لبخند زد و چیزی زیر لب گفت. اما من از وجناتش چیز چندانی نفهمیدم. یادم هم نیست پس از آن واقعه یعنی سقوط از بالای ابرها دوباره به آن گوشه دنج رفته باشم.
شادی میگوید، اگر میخواهی برای تنوع و یا لذت بردن از یک فنجان قهوه از خانه بیرون بروی چرا این گوشه دنج کوفتی را انتخاب میکنی. برو به یک جای شلوغ. به چهارراهی که حداقل چند تا آدم درست و حسابی ببینی. اینجا که فقط آدمهای محل هستند. همان پیر و پاتالها و خرده کاسبها و دو به همزنها و چشم و دل تنگها.
میگویم، این قدر بی انصاف نباش و ندیده و نشناخته قضاوت نکن. من این محله را دوست دارم. هم قهوه خانهاش را و هم مغازههایش را. مثلا همین مغازه گل فروشی که هم بقالی است و هم گلفروشی و صاحبش که نفهمیدم چینی است یا ویتنامی یا کامبوجی یا تایلندی یا…
و شادی ادامه میدهد، یا، یا، یا، یا. چقدر “یا” قطار میکنی. بالاخره از یک جایی هست دیگر. لابد او هم تو را ایرانی یا افغانی یا عراقی یا سوری یا مصری یا، یا، یا، یا، به حساب میآورد.
میگویم، افغانی نه. افغان. چرا افغانهای بیچاره را با واحد پولشان صدا میکنی. انگار که به جای ایرانی بگویی “تومانی” یا “ریالی”.
میگوید، خب، این قدر ایراد نگیر. من که مقصود بدی نداشتم این هم به قول خودت از آن غلطهای مصطلح است.
آری داشتم از این محله میگفتم که در نوع خود یگانه است. اما شادی با من موافق نیست. در واقع بین من و شادی همیشه اخللافاتی هست و همین اختلافات است که ما را به حرف زدن و گفتگو کردن وامیدارد. او دوست دارد زندگی را از دریچه آدمی خوش بین نگاه کند و من گاهی…
میگوید، خب، تو هم زیاد بدبین نیستی. اما تازگیها دل به هیچ خوش کردهای.
میگویم، میخواهی بگویی این چهار راه هیچ است.
میگوید، این چهار راه هیچ ندارد که تو به آن دل خوش کنی باید از خانه بیرون بروی. باید به دنیای بزرگتری قدم بگذاری.
میگویم، من آن دنیای بزرگتر را دیدهام و در آن هیچ ندیدهام. اما در این چهارراه دنیایی میبینم که در آن دنیای وسیع ندیدهام. حتی برگ درختها برای من حکایتها دارند و با باران آواز میخوانند. و آن گوشه دنج و آن گلفروشی و آن خانههای دور که لابلای درختان گم شدهاند و آن آدمها که از دور دیده نمیشوند و بی شک ساکنان آن خانهها هستند.
شادی گفتهام را قطع میکند و میگوید، همین طور اگر ادامه بدهی، از تمام شهر و کشور و قاره میگذری و به سرزمینها و ده کورههای کشف نشده میرسی.
میگویم، به همان جاها که سعادت به گشت و گذار رفته است.
میگوید، من هیچ نمیدانم. من اگر زرنگ باشم…
زن همزاد من در چهار راه نشسته است. من به او نگاه میکنم. کاش میشد از او بپرسم در پی کشف چیست؟ اما هیچ پیدا نیست که آن زن زبان مرا بداند و یا من زبان او را بدانم.
در این خیالاتم که زن کند و آهسته از جایش بلند میشود. بساطش را جمع می کند و از آنجا دور میشود. روی بالکنهای آن سوی خیابان کسانی ایستادهاند. زن و مرد و کودک و برای زن دست تکان میدهند. کارکنان گوشه دنج و گلفروشی و آن مغازه لوازم دست دوم فروشی هم دم در مغازههایشان ایستادهاند و برای زن که با بساطش در خیابان روبروی پنجره من دور میشود، دست تکان میدهند و لبهایشان میجنبد که من صدایشان را نمیشنوم. من هم پنجره اتاقم را باز میکنم. زن دور شده است اما من امیدوارم صدای مرا بشنود. میخواهم بگویم، خداحافظ زن غریبه عزیز که صدایم در گلو میماند. اما زن انگار سخنان مرا شنیده است. لحظهای میایستد و بعد برمیگردد و به من اشاره میکند که به دنبالش بروم. و من اصلاٌ نمیفهمم کی و چگونه شال و کللاه میکنم و از خانه بیرون میزنم. خبابان آن چیزی نیست که من از آن بالا میدیدم. دلم میگیرد. به هرکجا نگاه میکنم، زنی نمیبینم. زن رفته است و من در چهارراهی که نشان آشنایی در آن نمی بینم ایستادهام و از خودم میپرسم، کار درستی کردم؟ باید از خانه بیرون میآمدم. بی آن که جوابی برای پرسشهای خود داشته باشم. در مسیری که زن را دیده بودم به راه میافتم. انگار کسی در درونم زمزمه میکند، باید رفت. باید رفت.
۱۷ آپریل ۲۰۱۱