Parvaneh-Ebrahimi-H1

پروانه ابراهیمی

روی صندلی کتابخانه خیره شدم به نسرین و فکر کردم واکنشم به داستان خواندن او چگونه خواهد بود. می پرسی چرا؟ راستش فکر نمی کردم نسرین جز نگاه سیاسی، قلم ظریف احساسی هم داشته باشد. می پرسی چرا؟ خوب اینها برداشت خودم بود از کسی که سالهاست می شناسمش و نپرسیده می توانم نظرش را در مورد شرایط روز حدس بزنم، ولی وقتی نشستم روبرویش و او شروع کرد فهمیدم چقدر اشتباه کرده ام. فکر نکنید تنها نوشته اش بود که نظرم را تغییر داد، بلکه صورتش بود و صدایش که مرا در جایم فشرد و با خود فکر کردم آیا هرگز در زندگی ام توانسته ام با این قدرت نوشته ای را بخوانم؟…

با نوشته های نسرین گویی در هر داستان همان زن را می دیدم که دراز می شود و بعد مچاله اش می کنند و بعد آن تکه له شده می خواهد که پازل های دست کم روحش را یک طوری جمع و جور کند که صدای ناله اش را کسی نفهمد و گاه دیدم که آن همه احساس با همه فهمش ذره ذره آب می شود. نسرین با زیبایی در هر داستانی با شخصیت داستانی اش کوچک می شد، بالا می رفت، فریاد می زد، مستاصل می شد و بعد نفسش را فرو می داد گویی که سرانجام جان رفته اش را جایی در هوا چنگ می زد و می فرستاد پایین تا قلبش دوباره به کار بیفتد.

نمی دانم آنجا در آن کتابخانه چه می کردم، راستش را بخواهید من مدتهاست که هیچ برنامه ای را در شهر دنبال نمی کنم. می پرسی چرا؟ برای پاسخش باید برگردم به عقب، به جایی که تظاهرات ضد جنگ بود؛ به جایی که فکر کردم دیگر در این یک مورد همه موافقند، همه از جنگ در هر کجای دنیا بیزارند. شاید رفته بودم که بگویم من هم همینطورم ولی آنجا فهمیدم که جنگ خیلی هم برای برخی بد تمام نمی شود. دایی جان ناپلئونی دیدم که مدام از هر کس دوست نداشت عکس می گرفت و تهدید می کرد و دیدم با همین چشمانم که به هم فحش می دهند از هم فیلم می گیرند و شب هم می برند می گذارند در فیس بوکشان و می گویند ببینید اینها عامل جمهوری اسلامی اند. بعدها فهمیدم در این شهر هر کسی با دیگری مشکلی دارد وصلش می کند به جایی و چه جایی بهتر از جمهوری اسلامی. کم کم فهمیدم این راه ها برای برخی نان شب شده و به تدریج فاصله گرفتم و شاید بیزار شدم از گردهمایی هایی که به نامی و به نانی تمام می شود.

بعد فکر کردم شاید گروه های کوچکتر بخواهند گره ای از مشکلات اجتماعی باز کنند و دیگر هیاهوی مرگ بر و زنده باد نداشته باشند. باز زود خسته شدم، می پرسی چرا؟ چون دیدم قشنگ حرف زدن و هیچ کاری نکردن، بسیار مد شده، باز هم دایی جان ناپلئونی دوربین به دست می خواهد از نفس کشیدن ها مدرک جمع کند برای روزی که یادت رفت چگونه نفست بالا آمده و باز هم قرار است همه مشکلات را بیاندازند روی کول دیگرانی که نیستند و …….. و از آنجا که من تاب و توان داستان غیر قابل پیش بینی را نداشتم بریدم… خیلی خیلی زود.

نسرین در کتابخانه می خواند و از زنان می گفت و من حقوق نداشته زنان را در لای کلماتش حس می کردم و گاه قورتش می دادم و پرت می شدم به عقب تر. به جایی که مردی در یک مهمانی لای ده ها جفت چشم زنانه لگد زد به سه پایه ی دوربین زنی و هر چه فحش از مادرش آموخته بود نثار آن زن کرد و زنان دیگر با لباس های گرانبها و رژهای قرمزشان نفسی نکشیدند و بلافاصله خندیدند، دست زدند و رقصیدند. می پرسی چرا؟ چون آن مرد مهمانی می داد و پول خرج می کرد. پس اشکالی نداشت که فحشی هم بدهد. بعدها دیدم آن مرد را ” دکتر” صدا می زنند و آن ” دکتر” هرگز از آن زن عذرخواهی نکرد و احتمالا باز هم فحش داد به زنان دیگر و زنان دیگر هم باز لال شدند و آن مرد خودش و اراجیفش و مهمانی هایش سر جایش ماند و او نیز فهمید که باید هر زنی را با اجازه زنان دیگر همینطور ساکت کرد و طرفداران حقوق زنان یادشان رفت که همیشه حقوق زنان را فقط مردان پایمال نمی کنند.

نسرین می خواند و من فکر کردم زیر این آسمان بزرگ فقط باید زنی مشهور و یا پولدار باشی و یا بتوانند از تو چیزی با اهمیت برای مقاصد سیاسی شان پیدا کنند تا آنوقت بگذارندت در بوق و عکس هایت را بزرگ کنند، روی سطر اول خبرها بنشانندت و روی شبکه های مجازی تفسیرت کنند و شبانه پتیشنی تنظیم کنند و بخواهند “حقت” را از جامعه ای که خودش نمی داند “حق” چه معنایی دارد بگیرند.

راستش من نمی دانم چرا هنوز زنان آرامی که می خواهند زندگی را در آرامش جستجو کنند و کسی یادشان نداده که سر هر چیز فریاد زده و حنجره پاره کنند، متهم به بی دانشی و ناتوانی می شوند. من هنوز نمی دانم چرا باید برای شنیده شدن واضحاتشان ناچارند که مدارکشان را جلوتر از شعور و لیاقتشان عرضه کنند.

اگر چیز دیگری نپرسی می توانم آرام بگویم که من فکر می کنم زنان نه به وسَیله تنها مردان که به وسیله خودشان با سکوت بی جایشان بیشتر آسیب می بینند.

نسرین می خواند و من به جهانی فکر کردم که بدن زنانش را زینت بخش تبلیغات می کنند تا بفهمانند که عرضه زنانگی راهکار هر فروشی است. به زنانی که خیلی ظریف در قرنی با شعارهای برابری زیر همین آسمان، حق تحصیل، رانندگی و گاه کار را ندارند. به زنانی که هم پدر می شوند و هم مادر و هم کارگر خانه و هم آشپز و هم کارمند و هم برنامه ریز و هم …… به زنانی که هزار دست دارند و یک گوش. گوشی که باید همه را بشنود و همه را درک کند. به زنانی فکر کردم که ختنه شان می کنند و آنقدر فشارشان می دهند در بن بست نداری که خودشان را آتش بزنند و بعد بیاورندشان در سطر بحث های روانشناسی. به زنانی فکر کردم که شیک می پوشند و کار می کنند و خوب حرف می زنند ولی در عمل؛ کنار آقای دکترهایی زندگی می کنند که فحش می دهند و تحقیرشان می کنند و بعد خرج می کنند برایشان تا خفه نگهشان دارند.

نسرین چشمانش را تنگ می کند و می خواند: ” اومد نشست و گفت تو کجایی، چکار می کنی؟ دیگه پوزخندش آزارم نمی داد. تکه های جونمو دسته کردم و گذاشتم جلوش. در کیفشو باز کرد و یه خط کش و پرگار از توش در آورد با یک کتاب گنده. تیکه های جونمو ورق ورق می گذاشت زیر خط کش و پرگارش و می گفت اینجاش زیاده، اینجاش کمه، اینجاش تیزه، اینجاش گرده، باید نباید باید. از همه جام خون می ریخت. دستم قطع شده بود پاهام کوتاه شده بود دلم هزار تیکه شده بود. نگاشون کردم دیدم دارند گریه می کنن، درد می کشیدن، درد می کشیدم، دیگه طاقت نیاوردم، جیغ کشیدم، سالها بود کسی صدای جیغمو جز خودم نشنیده بود، تقصیر من نبود، خودش خواسته بود…..”

و من بازهم به زنان آقایان دکترهایی فکر کردم که شاید هرگز جیغ نزنند. چرا نمی پرسی چرا؟