شخصیتهای این داستان زائیده ذهن نویسنده است. هرگونه تشابهی را تصادفی بدانید. مکان و زمان تا حد امکان واقعی است، اما به مقتضای فضای داستانی در مواردی تغییراتی صورت گرفته است.
اتاقی داشتم در دهکده ونک در حاشیه سرد شمال تهران، در خانه نوساز نانوایی که به تازگی دختری جوان را عقد کرده بود، فکر میکنم از روستایی. دو اتاق را اجاره داده بودند، به من و به دانشجویی دیگر. دور و بَر بیشتر بیابان بود با تپه هایی نه چندان مرتفع که بیشتر به برآمدگی میماند تا که تپه ای، اما کم کم در دور و نزدیک ماشینهای ساختمان سازی زیادی را می شد دید که نشانی از پروژههای بزرگ خانه سازی در آن دور و بَر بود. برای من فرق زیادی نمی کرد. ته دلم کمی هم خوشحال بودم، آن روبرو زیادی لخت بود. نمی دانستم اما روزی آن هوای پاک که مثل طاقی صاف، بی ابر، بی لکه آنجا نشسته بود از بین خواهد رفت، مثل زندگی من و بقیه مسافران آن اتوبوس صبحگاهی .
جدا از گرد و خاک ماشینهای سنگین، از پنجره اتاقم حتا از همان فاصله که به جرأت ده پانزده کیلومتری میشد میتوانستم ساختمان سیمانی بزرگی را در دامنه کوهی که به ارتفاعاتی عظیم و آغشته به برف منتهی می شد ببینم. ساختمانی چسبیده به دهکده ای پُر از درختهای افراشته و خانههای روستایی. زیاد طول نکشید که شنیدم آن ساختمان سیمانی زندان اوین است.
***
چهار سالی می شد که اتوبوس هشت صبح را برای رفتن به دانشگاهی در شمال تهران میگرفتم .دانشگاهی که فاصله زیادی با آن ساختمان سیمانی بزرگ که از پنجره اتاقم میدیدم نداشت، تنها یک ایستگاه بعد از آن بود. معمولا تمام روزها من تنها مسافر اتوبوس آن موقع صبح بودم، جز سه شنبه ها. چندین هفته طول کشید تا موضوعی غریب و بی آن که خیال کنجکاوی درباره آن را داشته باشم توجهام را به خود جلب کرد؛ سه شنبهها اتوبوس تقریبا نیمه پر به آنجا میرسید. آن موقع صبح، در تاریکی زمستان، و سرما! بیست نفری یا بیشتر که تا موقع نشستن کنجکاوانه به من چشم میدوختند. عمدتاً مسن، از پنجاه و چند تا حوالی هفتاد یا کمی بیشتر. چهرههایی نگران، خسته. دو سه بار اول برایم مهم نبود. فکر میکردم دارند برای خرید به آخرین ایستگاه که تجریش بود میروند، اما سریعاً متوجه اشتباهم شدم. همه آنها در ناکجا آبادی که یک ایستگاه قبل از دانشگاه بود پیاده میشدند .
چهل و چند سالی از آن زمان میگذرد. در آن سالها آنجا بیابانی بود، در دوردست. سمت راست ایستگاه محل برگزاری دائمی نمایشگاهها بود که به غیر از چند بار در سال بقیه اوقات خالی و خاموش بود. در سمت دیگرِ ایستگاه هتلی بود بزرگ، بلند نما و شیشهای، تازه ساز، با نگهبانهایی پوشیده در کت و شلوارهای ضخیم آبی رنگی که حتی آن موقع صبح هم بیرونِ در پرسه میزدند. در شمال هم دهکده ای بود سرسبز، نشسته در دامنه کوهی که به ابرها وصل بود، و غالبا گم در اوایل صبح زیر درختها و تاریکی، اما مسافران آن اتوبوس نه قیافه ساکنان روستا را داشتند و نه میهمانان آن هتل گران قیمت. شک نداشتم که مقصد آنها محلی غیر از این سه نقطه است که به زودی برایم روشن شد. مقصد آنها همان ساختمان سیمانی بزرگ دامنه کوه بود که از پنجره اتاقم می دیدم، اگر که مه آلود نبود.
***
سه شنبهای سردتر از روزهای قبل بود. به انتظار اتوبوس ایستاده بودم. رسید، کمی دیرتر از معمول و به دل نگرانی من از دیر رسیدن به کلاس پایان داد. به عادت همیشه خودم را روی اولین صندلی خالی انداختم. آن روز اتوبوس شلوغ تر از همیشه بود. تازه راه افتاده بودیم که صدای زنی را از پشت سرم شنیدم. مخاطبش من بودم:
ـ ببخشین آقا، میشه وقتی به ایستگاه نمایشگاه رسیدیم به من بگین؟ باید اونجا پیاده بشم. خدا خیرتون بده.
اتوبوس با قار قار راه افتاد. بوی گازوییل از لای پنجرههای بسته وارد می شد. دو سه نفری به سرفه افتادند. سرم را برگردندم و آهسته گفتم:
ـ حتماً خانم.
اما نتوانستم خودداری کنم و در ادامه گفتم:
ـ نمایشگاه این موقع بسته. اشتباه نمی کنین؟
کنار دست مردی مسن تر از خودش نشسته بود، با چمدانی کوچک روی پا، هر دو هاج و واج. در جوابم گفت:
ـ اشکال نداره آقا، میدونم! مقصدم جای دیگه ایه، نزدیک همون جاست. ممنون از یادآوری.
جای دیگه؟ با احتمال بسیار هتل که نمی توانست باشد، شاید خیال دارند به روستای زیر کوه برند! به آن هم شک داشتم، آن موقع صبح؟ برگشتم و گفتم:
ـ بهتره از راننده بپرسین. من با این دور و بر آشنا نیستم. ممکنه تو تاریکی گم بشین، هوا هم اینجا خیلی سردتر از پائین شهره.
مرد همراهش و نه خود او در جوابم گفت:
ـ چشم، حتمن می پرسیم!
پیرمردی که روی صندلی جلوی من نشسته بود برگشت ابتدا نگاهی به سر و وضعم انداخت و بعد گفت:
ـ نگران نباشین، من میدونم کجا میره. مقصد ما هم همون جاست، نمی ذاریم گم بشه.
حرفی برای گفتن نداشتم، تنها لبخندی زدم. یادم آمد که همه ی مسافرین سه شنبه صبحها در آن ایستگاه پیاده میشوند.
پیرمرد مجدداً سرش را جلو آورد و آهسته گفت:
ـ توی اون ایستگاه به غیر از نمایشگاه و اون هتل خوشگل شیشهای یه هتل دیگه هم هست! همه ی ما اون جا یه ملاقاتی داریم. به اون هم میگن هتل اوین. نشنیدی؟ دو هتل، جنب هم، با یک اسم! عجیبه، نیست؟
جوابی ندادم یا نداشتم که بدهم. تنها سلاح من لبخند بود که زدم و ابروهایم را هم به علامت تعجب بالا دادم. واقعاً هم تعجب کرده بودم، دو هتل با یک اسم، جنب هم!
صدای گوش خراش ترمز اتوبوس که بلند شد از خیالاتم بیرون آمدم. همهمهای بین مسافران بلند شد و به دنبال آن صدای گریه دختر خردسالی که روی صندلی مجاور توی بغل زنی بود. پیرمرد از روی صندلیش بلند شد، رو کرد به زن پشت سرم و گفت:
ـ مادر، رسیدیم. ایستگاه نمایشگاهه. دنبال من بیاین.
دو سه دقیقهای بیشتر طول نکشید که همه پیاده شدند. من ماندم تنها، مثل بقیه روزهای هفته. اتوبوس زور زد و سر بالایی را به سمت ایستگاه دانشگاه ادامه داد.
چند هفته بعد از لابلای حرف مسافران اتوبوس و از دوستانی که در دانشگاه پیدا میکردم فهمیدم که در ایستگاه قبل از دانشگاه، در دامنه زیبای آن کوه پر برف، در جنب آن هتل شیشهای زندانی قرار دارد. جایی که ایستگاه مسافران سه شنبه بود. خودم را سرزنش نمی کردم، جوان هجده ساله ی شهرستانی که به تهران آمده بودم و زندان مسئلهای برای مشغول کردن ذهن من نبود، حداقل تا آن زمان.
چهار سال بعد که در آخرین سال دانشگاه بودم چشمانم باز شده بود. دیگر آن پسر بچه ساده ی سال های اول نبودم. مسافران سه شنبههای صبح روز به روز و سال به سال بیشتر میشدند. با بسیاری آشنا شده بودم و مدام آنها را میدیدم. سعیام بیشتر این بود که کنار مسافری جدید بنشینم، یا دور و بَر آنها که اگر سئوالی داشتند من باشم که به آنها کمک کنم. ذهنم داشت می شد دفتر خاطرات مسافران.
دو سه هفته به فارغ التحصیلی ام مانده بود. به صاحبخانه گفته بودم که اتاق را در آخر ماه تخلیه می کنم. انتظارش را داشت. همه مستاجرانش دانشجو بودند. می دانست که دیر یا زود می روند. مشغول بسته بندی اسباب مختصری که داشتم بودم. خیلی کم به دانشگاه میرفتم. شب قرار بود به دیدن فیلمی بروم.
***
یک صندلی در ردیفهای آخر انتخاب کردم. کیفم را زیر صندلی گذاشتم، سنگین تر از همیشه بود. حتی اسم فیلم را هم نمی دانستم. عصری بود میان هفته. بیشتر صندلیها خالی بود. صحنههای فیلم کند میگذشت که انگار فیلمی صامت را میبینم. حرکتی نبود، صدایی هم، جز صدای شکستن تخمه. نزدیک اواخر فیلم بلند شدم. صحنهای تاریک بود، کیفم را همان جا زیر صندلی رها کردم. رفتم بیرون، با عجله.
عرق کرده بودم، تنی خیس داشتم، در هوایی پاییزی، که به سردی میزد. با عجله بی آنکه نشانی از دویدن بدهم به سوی دیگر خیابان رفتم. چهل پنجاه متری دور شدم، نزدیک به جایی که جمعی بسیار در صف تاکسی ردیف به ردیف در خیابان به انتظار بودند. داشتم خودم را آن وسط جا میدادم که به یک باره صدایی برخاست، مهیب و به دنبال آن دودی سیاه از آن سوی خیابان، از سقف سینما. و پس از آن فریاد بود و همهمه و صدای جیغ و وحشت و بوق ماشینها و ازدحام و دویدنهای نامعلوم به هر سو از همه کس.
اولین تاکسی را گرفتم. به خانه دوستی رفتم که در جریان کار بود. هم سن و سالِ خودم بود، شاید دو سالی بیشتر، یا که سه. چشمانی نافذ داشت، در او آرامشی متفاوت بود. در را باز کرد، کشیدم تو. هم دیگر را بغل کردیم، طولانی. شب را آنجا ماندم. صبح به اتاقم برگشتم. در راه روزنامه صبح تهران را گرفتم. در گوشهای در صفحه اول به کوتاهی خبری بود از انفجاری در سالن سینما، چند مجروح، و زنی در حال مرگ.
سه روز بعد دستگیر شدم، روزی که برای خرید بلیت به ایستگاه راه آهن رفته بودم. برای رفتن به جنوب، به بهانه دیدار خانواده.
***
هفت یا هشت ماه گذشت تا که از باریکههای سیمانی سرد بی پنجره انفرادی به زندانی دیگر منتقل شدم و فرصت اولین ملاقات دست داد، کوتاه، شاید ده دقیقه ای. به اتاق ملاقاتی برده شدم با حدوداً ده نفری دیگر از هم بندان.کوچک بود با دو ردیف میله که از کف تا سقف درازا داشت و ما را از ملاقاتیها جدا می کرد. بین دو ردیف میله یک متری فاصله بود که در آن بین دو مامور ایستاده بود. یکی رو به ما، دیگری رو به ملاقاتی ها. برای هر یک از ما دو یا سه ملاقاتی در آن طرف مضطرب ایستاده بود. پدر و مادرم را آن بین یافتم. رفتم روبروی آنها، سایرین هم به هم چنین. همهمهای بلند برخاست، هر چند که همه سعی داشتند محیط را آرام نگاه دارند و تا میشود در آرامش حرفی رد و بدل کنند. اما مگر ممکن بود! حرفهای همه با هم مخلوط شده بود :
سلام… مادرچی گفتی؟…گریه…چه سرمان آوردی…با ماشین چه کار کنیم… ؟سرفه…بچه پیش کیه؟…چی میگی؟…آخر چه کردی ننه؟…عطسه…بابات داره…چی؟ داره چی؟ …کی میای بیرون؟…خواهرم کوش؟…دفعه دیگه بچه را بیارین…کی میری دادگاه؟…گریه…دستت رو ببر تو خواهر…ما تو هتلیم …گریه …زود تمومش کنین، وقت تمومه… سرفه… همهمه بیشتر…ناراحت نشین…گریه…به مادر بزرگ نگین …ننه هر چی میگن بکن…وقت تمومه .برین بیرون. مادر برو، برو بیرون، وقت تمومه……
همه از اتاق خارج شدیم. آنها از دری و ما از دری دیگر. به خاطر نمی آورم اگر جملهای کامل بین ما رد و بدل شده باشد. شاید بین هیچ کسی دیگری هم. دیدنشان تنها فراغ خاطر اولین ملاقات بود. دیدارهای بعدی به مراتب بهتر شد. هم ما یاد گرفته بودیم هم آنها. چندین سال گذشت. به همین سادگی. در این فاصله هر سه ماه یک بار در اولین سه شنبه شروع هر فصل به ملاقات من میآمدند.
سه شنبهای آغاز فصل سرما در انتظار ملاقات در راهرو کوتاه زندان بالا و پایین میرفتم. بلندگو هر چند دقیقهای اسامی زندانیانی را که ملاقات داشتند اعلام میکرد. به انتظار ماندم، مثل همیشه. نام آمد پشت نام، جز نام من. تمام روز منتظر ماندم، خبری نشد. انتظارم به نگرانی تبدیل شد، به دلهره. چرا نیامدند؟ در این سه سال و اندی که از زندانی بودنم میگذشت هیچ گاه قرارهای ملاقات را فراموش نکرده بودند. اتفاقی افتاده؟ که افتاده بود.
یک ماهی بعد اسمم را برای ملاقات خواندند، زمانی که انتظار آن را نداشتم و قرار نبود که بازدیدی باشد. خوشحال شدم اما نگرانی در دلم بود و سئوال که چرا این قدر دیر! به اتاق ملاقات رفتم. مادرم بود، تنها، سیاه پوش. سقف روی سرم پائین آمد. نپرسیدم پدر کجاست؟ هر دو به هم نگاه کردیم و بی حرفی زدیم زیر گریه. پدر مرده بود، شاید دِق کرده بود.
امید چندانی به آزادی نبود. حبس ابد داشتم. کار به آنجا نرسید. در میان ناباوری ما روز به روز اخبار شلوغیها و برخوردهای خیابانی و اعتصابات بیشتر میشد. صدای مردم حتی پشت دیوارهای سیمانی به گوش میرسید. روز و شب با هم مخلوط شده بود. تا که روزی درها باز شد و بیرون آمدم، با سایرین، به همین سادگی، اما لت و پار.
مادر یک سالی میشد که رفته بود. تنها کسی که بیرون در منتظرم بود عمه ای بود سالخورده. به جنوب رفتم که ببینم از خانه و زندگی چه مانده، که شاید هیچ. هنوز جوان بودم و تجربهام از زندگی چیزی نبود جز سالهای حَبس، گَپهای سیاسی، خوابیدن در اتاقهایی که شبانه روز روشن بود. با بستگانی هم که مانده بود چندان ارتباطی نداشتم. جایی برای رفتن نبود، تنها دوستانی که از دوران حَبس داشتم و آنها هم هر یک به گونهای مشغول.
***
سی سالی از آن زمان گذشت. در جنوب کار میکردم. خانهای داشتم، زنی، پسری. روزگار چه چرخ عجیبی دارد. آن سال پسرم در همان دانشگاهی که من زمانی در آن جا دانشجو بودم پذیرفته شد. با او به تهران رفتم و شگفتا بعد از پیدا کردن صاحب خانه قدیمیم که هنوز با تمام کهولت به نانوایی اشتغال داشت همان اتاقی را که من در آن زندگی میکردم و تازه خالی شده بود را به پسرم داد. خوشحالی غیر قابل وصفی داشتم. چهار سال از عمرم را در آن اتاق سپری کرده بودم. خانه فرق چندانی نکرده بود و اتاق هم به هم چنین، جز رنگی که تازه مینمود.
دو سه روزی را با هم گذراندیم که یک روز کامل آن در دانشگاه بود. همان جا در بوفه غذا خوردیم. احساس غریبی داشتم مخلوط با نوعی غرور که هنوز سوراخ سُنبهها را بلد بودم و میتوانستم به او نشان بدهم. دانشگاه تفاوت چندانی با قبل با زمان دانشجویی خودم نکرده بود. آجرهای سرخ آن بوئی آشنا داشتند.
هفتهای یک بار زنگ می زد. نوروز و تابستان هم میآمد پیشمان، چند هفتهای یا که بیشتر. تا چشم بر هم گذاشتیم سال چهارم بود. چند ماهی به فارغ التحصیلی اش مانده بود. نوروز نزدیک بود، کنار گوشمان. در انتظار تلفنش بودیم یا ایمیلی تا تاریخ آمدنش را بگوید. خبری نشد. زیاد نگران نبودیم. تنبلی خودش را داشت که سرگرمیهای تازه پیدا کردن هم به آن اضافه شده بود. وقتی روی چیزی هم تمرکز میکرد بقیه چیزها را از یاد میبرد. میگفت وقتی سقز میجود قادر به فکر کردن نیست و وقتی فکر میکند نمی تواند سقز بجود. جمله ی خودش نبود اما درست و حسابی به او میآمد.
غروبی که به شب نزدیک تر بود تا که به روشنایی روز تلفن زنگ زد. مادرش در آشپزخانه بود. من پای تلویزیون مسابقه فوتبالی را از یک کانال عربی نگاه میکردم. تلفن را برداشتم.
ـ سلام عرض میکنم. جنابِ….
ـ بله بفرمایین. در خدمتتون هستم. جنابعالی؟
ـ از دوستان پسرتون هستم از تهرون زنگ میزنم.
قلبم ریخت. بلند شدم ایستادم. بی اراده به سمت پنجره که از آشپزخانه دورتر بود رفتم. میشنیدم که میگفت:
ـ نگران نباشین. حالش خوبه. جنابِ … الو… الو … .
نفسم را تو دادم. از پنجره به سایهای که داشت در حیاط پهن میشد خیره شدم. درختها داشتند آن تو گم میشدند، اما هنوز میشد کلاغی را که نوک درختی نشسته بود دید.
ـ اتفاقی افتاده؟ مطمئنین که سالمه؟
ـ مطمئن باشین، سالم سالم. فقط….
کمی مکث کرد. دنبال لغت میگشت. صدایش به جوانی صدای پسرم بود.
گفتم: فقط چی؟
این بار بی تاخیر در جوابم گفت:
ـ متاسفانه دو سه روز قبل اونو گرفتن. بیشتر چیزی نمی دونم. بهتره بیاین اینجا پی گیری کنین.
گوشی را گذاشت. هر چه الو الو کردم بی فایده بود، رفته بود.
همسرم از توی آشپزخانه پرسید:
ـ کی بود زنگ زد؟
جوابش را ندادم. اما تا کی؟ مگر میشد قایم کرد! تلفون را سر جایش گذاشتم. تلویزیون را خاموش کردم. برگشتم سمت پنجره. قبل از کشیدن پرده به حیاط نگاه کردم. درختها در شب گم شده بودند. کلاغ رفته بود، اگر هم هنوز آنجا بود دیدن سیاهی توی سیاهی ممکن نبود. به آشپزخانه رفتم. به چارچوب در تکیه دادم. داشت کتلت سرخ میکرد. سرش را برگرداند. نگاهم کرد. لبخند مات همیشگیاش را داشت. پرسید:
ـ خسته به نظر میآی؟ خوبه خودت بازی نمی کردی فقط تماشاگر بودی، وگرنه باید آمبولانس خبر میکردم !
اگر وقت دیگری بود با هم میخندیدیم، نه امروز. فقط خودش خندید:
ـ نگفتی کی بود زنگ زد؟
باید میگفتم، نمی شد قایم کرد:
ـ باید سری برم تهرون.
قاشق از دستش افتاد زمین. میترسیدم خودش هم بیفتد. نگاهم کرد. تا حالا این قدر صورتش را رنگ پریده و بی حال ندیده بودم. روی پیشانیش چند چین بزرگ نشست. آن هم برایم تازگی داشت. بازی کردن با کلام بی فایده بود عاقل تر از اینها بود. فوراً و بی آن که صد خیال جور و ناجور به سرش بزند گفتم:
ـ حالش خوبه اما دستگیرش کردن. دوستش بود زنگ زد. نمی دونست چرا یا نمی خواست بگه. همین!
همان شب به رئیسم زنگ زدم. گفتم حال پسرم خوب نیست باید چند روزی بروم تهران. مادرش اصرار داشت بیاید. قانعش کردم که حالا بی فایده است، نه امکان ملاقاتی هست و نه جای او معلوم، که به این اطمینان داشتم. بیشتر در بدری و از این اداره به آن اداره رفتن است و خواهش. هیچ امیدی هم نیست که تا مدتها بدانیم در کدام زندان و بازداشتگاه است. نخواستم بگویم اگر بلای دیگری سر او نیاورده باشند. زنگ زدم بلیت هواپیمایی برای روز بعد گرفتم، پروازی در صبح زود. شب خوابم نبرد، مادرش هم به هم چنین، مطمئن بودم.
در فرودگاه تاکسی گرفتم و به دفتر دادستانی تهران رفتم. میدانستم آنها نام بازداشتی ها و محل زندان آنها را دارند. بسیار شلوغ تر از آن بود که انتظارش را داشتم. ساعتها از این طبقه به آن طبقه رفتم، از این راهرو به آن راهرو، از این اتاق به آن اتاق. نهایتاً گفتند که این اسم در فهرست بازداشت شدگان نیست. اگر مفقود شده می تواند صدها دلیل داشته باشد. خواستند که بروم و مدتی صبر کنم. با ریشخند حتی گفتند که نکند با دختری فرار کرده باشد؟ یا که شاید قاچاقی به خارج رفته؟
داشتم در آن طبقهها و اتاقها خفه میشدم. آمدم بیرون. هوای بیرون هم به خفگیام اضافه کرد. ابری از دود بر شهر نشسته بود. تاکسی گرفتم و خواستم تا من را به محل زندگی پسرم ببرد. غروبی بود. زن صاحب خانه در را برویم باز کرد و بلافاصله هم زد زیر گریه. چه قدر پیر شده بود. پر از چین و چروک. شوهرش خانه نبود مثل همیشه توی نانوایی بود، مشغول پخت نان.
همان دم در گفت که هفت هشت شب قبل در زده اند. در را که باز می کند چند لباس شخصی مسلح ریخته اند تو و پسرم را برده اند. دو سه نفر از آنها هم تمام شب را در اتاق مانده بودند. پس از آن هم چند بار دیگر سر زده اند و اتاق را برای چندین و چندمین بار جستجو کرده اند و او و شوهرش را سئوال پیچ. همین. چیز بیشتری نمی دانست و من هم انتظار نداشتم بداند. رفتیم به سمت اتاق که نزدیک پادری بود. گفت در باز است و پرسید که اگر چای میخواهم. تشکر کردم. او رفت به آشپزخانه، من رفتم به اتاق پسرم. یک قدم گذاشتم تو، تنها یک قدم. کف اتاق مزرعهای بود شخم زده. کاشیهایی کنده، جاهایی شاید به نیم متری گود. تخت و تشک و لحافش به دیوار تکیه داده شده بود.
تمام لباسها، کفشها و کتاب هایش این ور و آن ور پخش بود و تکه پاره. رادیو، تلویزیون، و ضبط صوتش هم شکسته و تکه تکه. هر چه را که امکان مخفی کردن مدرک یا چیزی در آن بود از بین برده بودند. از فضای زیر کاشیها گرفته تا لباسهای ضخیم زمستانی، تشک و لحاف. با عجله هر چه را که قابل جمع کردن بود برداشتم و ریختم توی کیفم. عکسهایی را هم که نبرده بودند و این طرف و آن طرف پخش بود را جمع کردم، گذاشتم توی جیبم.
هر چند در باز بود ماندن توی اتاق برایم سخت شده بود، نفس کشیدن بدتر، مثل صبح در ساختمان دادستانی. آمدم بیرون. خوشحال بودم مادرش همراهم نیست تا ببیند آن چه من می دیدم. زن صاحبخانه روی لبه حوض نشسته بود. بلند شد آمد طرفم. می گفت برای او درست مثل یک فیلم تکراری بوده، یک کابوس؛ زمانی که من را در همین اتاق دستگیر کرده بودند و حالا که پسرم را، چند دهه بعد. باور نمی کرد که هم شاهد دستگیری من بوده هم پسرم! دو نسل متفاوت! خواهش کردم هر چه را که در اتاق باقی مانده دور بریزند و گفتم که خرج تعمیر اتاق را خواهم داد. اصرار کرد همان جا بمانم، اتاقی خالی داشتند. قبول نکردم شب را در هتلی گذراندم و روز بعد به جنوب برگشتم. میدانستم باید منتظر ماند، مدتش را نمی دانستم، اما تردیدی نداشتم که طولانی خواهد بود.
***
چندین و چند بار پس از آن دوباره به تهران رفتم، در جستجوی او به هر دری زدم، بیهوده. تا که روزی تلفن زنگ زد. مردی از آن سوی خط به کوتاهی گفت که میتوانید پسرتان را ملاقات کنید. پرسیدم کجا، گفت اوین، سه شنبه ها. تلفن را قطع کرد. همین. دست زنم را گرفتم مقداری لباس و کتاب جمع کردیم و به تهران رفتیم.
شب را در مسافرخانه کوچکی که در میدان دهکده بود گذراندیم. برایمان ساده تر بود که صبح همان اتوبوس قدیمی را بگیریم و در ایستگاهی قبل از دانشگاه پیاده شویم، ایستگاهی که دو هتل در نزدیکی آن بود. مقصد ما اما هتل سیمانی دامنه تپه بود نه آن برج بلند زیبای شیشه ای. هتلی بسته در سیمان، محصور در تاریکی، پنجره هایی کوچک به اندازه کف دست.
تمام شبم در نیمه خواب نیمه بیداری گذشت. می دانستم زنم هم وضعی بهتر از من نداشته است. رفتم بیدارش کنم که بیدار بود. بلند شدیم. پنجره اتاق هتل پوشیده بود و کوچک. نوری از آن تو نمی آمد که بتوانم زمان را تشخیص دهم. تمام اتکایم به ساعت مچی دستم بود که به زور فهمیدم هنوز یکی دو ساعتی تا صبح باقیست. وقت را به نوعی تلف کردیم. لباس پوشیدیم. به ایستگاه اتوبوس رفتیم. تصورم این بود که اولین و یا شاید تنها مسافر ایستگاه باشیم، اما برخلاف تعجبم صفی دراز به انتظار ایستاده بود. همه دانشجو به نظر میرسیدند به استثنا چند نفری هم سن و سالهای خودم یا کمی جوان تر، چند بچهای همراهشان، بسته یا کیفی هم در دست. ته صف ایستادیم.
اتوبوس خِس خِس کنان رسید، خسته، با صدایی ناخراشیده، پر. نگران شدم که نکند جایی برای ما نباشد که چنین نشد و راننده همه را سوار کرد. وارد که شدیم تمام صندلیها پر بود، مسافرانی با چهرههای نگران، مضطرب. بیشتر چمدانی یا بستهای روی پا داشتند، چند کودک بین آنها، خواب آلود. نگاهی تند به همه انداختم. چشمم خیره روی صورت زنی مسن نشست. او را میشناسم؟ همان زن جوانی نیست که زمان دانشجوییم سه شنبهها در آن ایستگاه پیاده میشد و به ملاقات کسی میرفت؟ همان ترکیب چهره، همان نگاه، تنها سی سالی پیر تر؟
اتوبوس در تاریکای صبح توقف کرد. سی نفری از اتوبوس پیاده شد، ما هم میان آنها. بستهای در دست، چند پیراهن، لباس زیر، جوراب، و از این قبیل. خنکای صبحی بود. در دوردست از روستای دامنه کوه چراغهایی تک تک سو سو میزدند. رفتیم آن سوی اتوبان که آن هتل مجلل قرار داشت. نگهبان پشت در شیشهای از توی هتل به ما نگاه می کرد. می دانست که هستیم و مقصدمان کجاست، آن موقع صبح، در سرما، پیر، جوان، خُرد. به سمت تپهای که در دامنه ی آن ساختمانهای سیمانی در حصاری بتونی قرار داشت راه افتادیم، دو یا سه نفر کنار هم در ردیفی طولانی. بی حرف رفتیم تا به در بزرگ زندان رسیدیم، شلوغ، پُر از آدم، مثل ما کوچک و بزرگ. صفی دراز درست شده بود. منتظر ماندیم تا نوبتمان رسید.
همان سالن ملاقات قدیمی زمان خودم بود. بزرگ تر شده بود، نوسازتر. یک سمتش شیشه ای، کیوسک در کیوسک. جایی برای دو نفر، نه بیشتر. زمانی من آن سوی بودم، جوانی در حبس، امروز پسرم، پشت شیشهای ضخیم تر از زمان خودم. لاغر بود، خسته، شاید مریض. لبخندی زد بزرگ. از لای شیشههای کلفت اتاقک ملاقات، آن کیوسک، عطری آشنا، بویی غریب از عاطفه و دوستی گذر کرد. احوالمان را پرسید و گفت شلوار و پیراهنی که برایش فرستاده ایم بزرگ هستند. می دیدم، لازم به گفتن نبود، به اسکلتی شبیه بود.
اظهار تأسف کرد که ما را دچار دردسر کرده. گفت تلافی آن را در میآورد. گفت که امیدوار است دلایل تصمیمی را که گرفته بدانیم. گفت که انتخاب دیگری نداشته….
گفت که….گوش هایش…
گفت که….ایستادن برایش…
گفت که…. خوابیدن برایش…
گفت که…
گفت که…
صدای زنگ آمد. کسی از بلندگوی اتاق ملاقات اعلام کرد که ساعت دیدار تمام شده. خواست که همه هر چه زودتر اتاق را ترک کنند. بلند شدیم، او هم به هم چنین. شلوار داشت از پایش میافتاد. به هم نگاه کردیم. میخواستم بغلش کنم. شیشهای ضخیم بین ما بود.
***
در ایستگاه قطار نشسته ایم. دو ساعت تا حرکت قطاری که ما را به جنوب میبرد مانده است. سالن از جمعیت موج میزند.
بیست و سه سال میگذرد، اگر نه که بیشتر. او هنوز پشت آن دیوار شیشهای نشسته است، در اتاق ملاقات. موهایش خاکستری شده، چهرهاش استخوانی تر، چشمانش نافذتر. میداند مادرش مرده است. میداند باید به انتظار بماند تا شاید……
هر سه ماه یک بار به ملاقاتش میروم، با همان اتوبوس صبحگاهی، مسافرانی که مرتب عوض میشوند، اما در میانشان عده ای قدیمی باقی مانده اند. کودکان خردسالی که در بغل مسافران مسن قدیمی بودند حالا به جوانانی تغییر کرده اند، خوش بَر و رو، خوش قامت، اما با خاکستری از دل گیری در چشم.
Thanks Albert.
Quite exciting–and poignantly descriptive.Throughout the episode the narrator keeps his innocence, as does his son. He is existential–reminding me of Mr. K. in Kafka’s “Trial.” Thank you for sharing it with us.