هانا نوردلیئن برگ (Hanna Nordlien Berg) از نویسندگان جوان نروژ است که باوجود تحصیل در رشته تئاتر و نقد ادبیات، ژانر رمان بیش از همه چیز او را مجذوب کرده و در کنار کار اصلی اش که همان نقد ادبی است و ویرایش نمایش نامه، به نوشتن رمان روی آورده است و مسایل جاری زمان به ویژه عشق را دست مایه خود کرده و با سبکی که کمتر با آن آشنا هستیم، می نویسد.

در رمان های هانا، هیچ نظم شناخته شده ای رعایت نمی شود. ناگاه میان جمله ای، به سطر بعد می رود و داستان را از آن جا شروع می کند. ولی مضمون را که برآمد اندیشه و تخیل او است از دست نمی دهد و شکل حلقوی رمان به خوبی حفظ می شود.

 

 

Hanna Nordlien Berg

 

*

برای این سرم را در دستانت نگه داشتم، این کار را کردم

چون یادم هست که چه می­ خواستم، چون می­ خواهم، من اراده­ ام بر این است. من دختر اراده­ ام که به زمین فرستاده‌شده، من خاکی ­ام. من مشتاقم، مایلم بدانم چه خواهد شد. زیرا می ­خواستم

بدانم نام تو چیست! بدانم همین لحظه چه بر تن داری، چرا از خواب بیدار شده­ ای، چرا لحاف را پس زدی و این رخت ­ها را بر تن کردی، چگونه هویت ات را نشان می­ دهی، اگر هویت تو شبیه هویت من باشد، اگر هویت تو کوهی از یخ باشد، اگر هویت من کشتی باشد، یک کشتی با باری از هیچ­ چیز، اگر هیچ­ چیز بتواند همه­ چیز باشد یا همیشه

همه­ چیز بوده است.

زیرا چیزی

برای بردن ندارم که مانع باخت شوم، شوخی نیست، من هرگز لطیفه تعریف نمی­ کنم، تنها داستان­ سرایم، قصه را طوری می­ سازم که باید، طوری که تو دریابی من چه می ­خواهم.

بسیار مایلم تو بفهمی، دقیقن همانی که باید بدانی

زیرا تو

*

 

تو موهایی کوتاه و نگاهی دل انگیز داری که گاهی پیرامون من پرسه  می­ زند. من موهایی بلند دارم و اندیشه ­های زیادی که تو دوست داری، تو دوست داری در مورد چیزها گپ بزنی. به‌آرامی به ته چاهی فرو می ­رویم؛ تو و من. به ­تدریج وابسته به آب ته چاه می ­شویم، آرام بوی سنگ­های مرطوب ته چاه را دوست داریم، به ­تدریج به نظرمان نور اندکی که از استوانه بلند چاه به ما م ی­رسد کافی است. هنوز آفتاب را می ­بینیم، خورشید هم هنوز ما را می­بیند. نور ما را دنبال می­ کند، چنانچه تو مرا.

درحالی‌که دوچرخه ­ات را پیاده می ­رانی، چون من دوچرخه ندارم، چون من چیزی درنمی‌یابم، و خورشید اکنون طلوع کرده است. خورشید طلوع کرده است و ما هم با او بیدار شده ­ایم، رخت­های مان را درمی‌آوریم، همه ­ی لباس­های مان را یکی پس از دیگری، فکر را هم کنار می­ گذاریم و به پا می­ خیزیم، برخاسته‌ایم، ما با هم

می­ خوابیم، داستان عشقی هستیم ما؟

*

 

ما در محاط چاه هستیم. این­جا، ته چاه، هفته­ ها است که با هم درگیر هستیم. تو موهایم را می‌کشی، اما نه به‌ منظور بدی. به همین خاطر هم اتفاقی رخ نمی­ دهد، به‌هرحال من زخمی بر موهایم ندارم. یکدیگر را به دیوارهای چاه، دیوارهایی که می‌بینیم، فشار می­ دهیم. از آن­جا که دیوارهای چاه برای ما تنها استعاره ­اند و تو به من خیره می­ شوی درست شبیه خیره شدن­ ات در آن شب. گاه چقدر عاشق به نظر می آیی. من اما نمی ­دانم. تن ­پوش ­ات را می­کِشم، با منظور تا قصدم را کامل کنم، زیرا می­ خواهم ­ات و می­ خواهم که از آنِ من باشی. دوست دارم مرا بلند کنی و وارونه­ ام سازی، ایکاش در این کار اشتباهی پیش نیاید.

یا شاید چیزی شبیه به این کار. می­ خواهم به من خیره شوی، خیره، خیره و خیره شوی و سرانجام روزی مرا بلند کنی و ما در آن لحظه مانند Baby and Johnny به نظر نیاییم، ولی تلاش­مان را تا آنجا که ممکن است می‌کنیم و از کرده ­ی خود می­ خندیم. سرانجام مرا پرت می­ کنی.

*

به بالا و من به درون خویش پرواز می ­کنم، پرواز می ­کنم و به چین برمی­ گردم، تو اما، در انتظار من هستی و می­ خواهی زمین خوردن­ ام را تماشا کنی، درست است؟ تو سرت را به نشان مثبت تکان می ­دهی و من شانسی پنجاه‌درصد به تو اعتماد می­ کنم، هرگز میزان اعتمادم بیشتر نبوده. من به عقب برمی ­گردم و تو را با نیت به تمام رساندن برای ارضای خواسته­ هایم به زمین می زنم. گویا پرواز و سقوط به‌طور شگفت ­انگیزی شبیه هم ­اند. تو، بلندمان می­ کنی و نگاه در چشمانم می­ دوزی و می­ گویی؛ بیا

زان پس باز هم کمی با هم دعوا می­ کنیم.

در کشمکشی دیگر گریبان هم را می ­گیریم و به زمین پرت می­ شویم. من سمت چپ تو دراز شده ­ام، بسیار نزدیک به تو، اما نه چسبیده به تو. تو به پشت خوابیده ای. تو به آسمان نگاه می ­کنی. به این فکر می ­کنم که در آسمان به چه نگاه می ­کنی، پرندگان زیبایی می­ بینی، پرندگانی غیر از آنچه من می ­بینم. انگار من فقط سهره­ ی قهوه ­ای­ ام، اما شاید نوعی قو. پشت به تو دراز کشیده ­ام، می­ خواهم اقرار کنم. صاف دراز نکشیده ­ام، به شکل جنین پشت به تو خوابیده ­ام. اگر این­جا هستم، فقط برای تو است. بی‌آن که نگاه­ ام کنی، خودت را روی من می ­کشی و زیر بغل دست چپم را نوازش می­ کنی، نوازش تنها نه، آن را از خود کن، دست­ ام را بلند کن و آن را روی سینه­ ات بگذار. بازویم و سایر اعضای بالاتنه ­ام و پاها و همه ­ی اعضای بدنم از آن تو هستند اگر دستم را بلند کنی و دست از نوازش زیربغل برداری. نگاه ­ات می ­کنم و با لبخند پرسشی از تو می ­کنم. مثل همیشه، تو و من، و تو سرت را پایین می­آوری و مرا نگاه می­ کنی و با خنده­ ای شیطانی پاسخ ­ام را می­ دهی و می­ گویی؛ نباید این ­طور بخوابی و مرا در اختیار می­ گیری. من ابروهایم را در هم می­ کشم، قیافه­ ای متواضعانه به خود می­ گیرم و می ­گویم؛ اما این تو بودی که مرا به میدان عشق­بازی بردی. تو بوی علف می­ دهی یا شاید صابون و سیر، به‌آرامی و با دقت، شانه ­هایت را از زمین بلند می ­کنی، مرا از بالا نگاه می ­کنی طوری که کاکل ­ات روی پیشانی­ ام می­ ریزد و ناگهان و بسیار جدی

مرا غرق بوسه می ­کنی.

*

 

در ضمن،

تو می­گویی، در ضمن همین حالا باید به خانه بروم. در ضمن، نیت تو رفتن به خانه من نبود و حتا مقصد نهایی سفر هم من نبودم. پس من چه هستم در این ناکجا آباد عشق؟ من فریاد می­زنم و گوش­هایم قرمز می­ شوند و انگار از آنچه شنیده ­اند به آتش کشیده شده اند. معلوم است که باید قرمز شوند و از شرم بخار، معلوم است که وقتی به آتش کشیده می ­شوند باید مثل آب بخار شوند و به هوا بروند. گوشها قرمز می ­شوند

وقتی من می ­سوزم

و کوشش می­ کنم درون­ ام را آرام کنم، باور کن. ولی اگر تو ادامه بدهی، دست­هایم را دوباره روی سینه ­ات نخواهم گذاشت. سرانجام روزی، دیر یا زود خواهم آموخت، امید که تا آن روز

فهمیده باشی. یکی از گوش­هایم را نوازش و پتویی از جنس آبنوس حجاب تن ­ام می­ کنی. می­ گویی که باید به تو اعتماد کنم، دست کم پنجاه‌درصد، باید هرگاه می­ گویی تصمیم داری نزد مادر بروی به تو اعتماد کنم.

*

 

باز هم پرواز می­کنم، اما نه به چین. همین نزدیکی­ها، جایی در اروپا خواهم بود. نمی­دانم مقصدم کجا است. تو رفته­ ای و گفتی فقط سر به خانه خواهی زد و من می­بایست به تو اعتماد کنم، اما ایمان داشتم که این من بودم که در خانه بودم. به هر دلیل، من می­ بایست خانه می­ بودم. ولی هیچ‌کس خانه نیست و شب­ها روی ابرها می­ خوابم و خواب می­ بینم که تو مرده­ای و من گریه نمی­ کنم، اما انگار از گریه بیدار می­ شوم. بی تو هیچ رنگی را نمی­ بینم و این کلیشه بسیار وحشتناک و دهشتناک است. هر آنچه می­ گویم و هر آنچه فکر می ­کنم دچار سنگینی کلیشه است، دچار سنگینی ابرها است، ابرها و کلمات تهی از معنا. اما من

هیچ‌چیزی

یا رنگی

بدون تو نمی­ بینم.

*

تو ده چیز را با هر دست حمل می­کنی و من نمی­پرسم که کمک می­خواهی یا نه، من نیمی از بارها را بی‌آنکه بپرسم حمل می­کنم. من پرسشی نمی­کنم، تو را از ایستگاه برمی­دارم

و می­گویی پوزش می­خواهم که پاسخ پیام­هایت را ندادم، ولی دست کم زمان ورود به ایستگاه درست بود و سر وقت. من در حال لبخند زدن قهوه ای که از ۷-Eleven خریده­ام را می­نوشم و با خود فکر می­کنم چرا قهوه را از ۷-Elevenخریده­ام و نه از Narvesenیا Deli de Luca و باز با خود فکر می­کنم Deli de Luca را برای نخستین مرتبه چگونه تلفظ می­کردم که بعضی­ها از من خندیدند و گفتند؛ de -li -de -lu -ka,این‌گونه. همین و بس. فکر کنم می­گفتم deli di lusa. همان­طور کهconcealerراkonkiler تلفظ می­کردم و اکنون‌که عمر به آخر رسیده آموخته­ام که بگویم konsiler. اما چه فایده وقتی تو فقط لبخند می­زنی و می­گویی ببخشید. یعنی به‌این‌ترتیب من مال تو هستم؟ یا اندکی صبر کن.

من فراموش می­کنم که هنوز کیسه آشغالی بیش نیستم. من آخرین مرتبه­ای که لندن بودم Primrose Hillرا praimraos hillمی­نامیدم و این برای چندمین بار در برابر دوستم که خانمی اهل لندن بود، تکرار می­شد. سرانجام هم‌چنین می­شد که او نام محلی که قرار بود به آنجا برویم را گفت: primraos hill به همین سادگی. نمی­دانم چرا لقمه را دور دهان می­چرخانم. نمی­دانم چرا همیشه باید به چین سفر کنم درحالی‌که تو اجازه سفر به خانه را نداری.

*

 

اگر من یک کیسه آشغال بیش نیستم، آیا آشغال محض­ام یا آشغال بازیافتی؟ کاغذ هستم یا پلاستیک؟ آشغال فسیلی هستم یا گیاهی؟ تجدید شدنی؟ غیرقابل تجدید؟ شسته و خشک شده­ام؟ به کانتینر ویژه پرت خواهم شد؟ تبدیل به کود خواهم شد؟ آشغال خطرناکی هستم که باید به فروشگاهی تحویل داده شوم که خریده شده­ام؟ یا شاید آشغال ویژه هستم که باید در سطل­های مخصوص پرت شوم؟ کسی برای بردن من به محل می­آید یا به محوطه انبار آشغال­ها برده می­شوم؟ قابل این هستم که برای مصرف به دیگری داده شوم؟ هنوز آیا در شرایط قابل‌مصرف بودن هستم؟

تو هستی که مرا به سطل زباله می­اندازد؟

*

 

فکر نمی­کردم چنین بشود، فکر می­کردم در کودکستان زمانی که در تپه­ ی ماسه­ ها غار درست می­کردیم، می­گفتیم؛ بله، چنین است. اکنون می­خواهیم تا چین را نقب بزنیم. باور کن این کار شدنی است، آدم می­تواند اندرون خویش را هر چقدر که بخواهد نقب بزند.

من با قطعه ­قطعه کردن یک تکه بزرگ آسفالت شروع می­کنم. هیچ درپوشی استفاده نمی­کنم. داخل لوله ­ای غرق می­شوم و در گِل و لایه­ ها شناور می­شوم، از خطر مرگ با قطاری بدون لوکوموتیو­ران رها می­شوم. از گدازه ­ها گذر می­کنم، در هسته مرکزی شناورم. بگذار با چیزی که نمی­دانم چیست وحدت کنم، یخ نمی­زنم که به جای آن می­سوزم.

اما من میل به سوختن دارم! سوختن در بالا، پایین یا دوردست­ها. می­خواهم از خاکسترها سفر کنم و بگویم، شیطان بزرگ! می­خواهم ققنوس باشم

و من ققنوسی هستم که در آن‌سوی بر دوش کسی حمل می­شوم و این‌سوهمه‌چیز متفاوت است. اینجایی

تو

در آن‌سوی دیگر.

*

 

من: درواقع ما دو نفر داستان عاشقانه نیستیم؟

تو: درواقع چنین نیست.