دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون همچنان روی تختم در زندان شهرری نشسته ام و مرور می کنم تلخ ترین روزهای زندگیم را. روزهایی که با یادآوریش زخم هایم دوباره سر باز می کند و انگار خون قی می کنم. وقتی نوزده سال داشتم با مردانی روبرو شدم که فکر می کردم می توانم آنها را قانع کنم که مثل آدم های متمدن حرف بزنیم. فکر می کردم من می گویم و آنها می شنوند. مردانی که اگر در جایی به جز آگاهی شاپور آنها را می دیدم، کوچکترین تصوری از خشونت آنها پیدا نمی کردم، اما به جرات می توانم بگویم آنها هیولاهایی بودند تیره دل، که نقاب انسان بر چهره شان زده بودند. در چند روز پی در پی که در آگاهی بازجویی می شدم، زمان برایم بی مفهوم بود. من هم مثل عقربه های ساعت از جایی به جای دیگر برده می شدم. در این میان، گاه به دادسرای امور جنایی هم می رفتم و بازجویی شاملو حسن ختام روزم می شد، اما یک روز شوم در دوره بازجوییم شروع شد که روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم. وقتی گوشم داغ می شد از ضربه های دست سنگین بازجو، دردش از بین می رفت و دیگر عذاب نمی کشیدم. پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبرویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد. و در این بین گاهی سروان کمالی را می دیدم. او اخم می کرد و می پرسید. من می نوشتم. او پاره نمی کرد. نمی زد. دشنام نمی داد. فقط نوشته ها را می خواند. گاهی رد کوچک و محوی از لبخند در صورتش می دیدم که مرا دلگرم می کرد. تند حرف می زد و انگار همیشه عجله داشت برای نوشتنم و وقتی جواب سئوال هایش را می نوشتم، به سرعت برمی داشت و می رفت. نمی دانم روز چندم بود، خسته بودم و کثیف. چقدر دلم می خواست حمام بروم. خاک های زمین آگاهی همه تنم را آلوده کرده بود و عرقی که در حین بازجویی ها می کردم، روی دستها و موهایم رد گلی می گذاشت. از دادسرا و سئوال و جواب بی پایان شاملو برگشته بودم. تمام راه برگشت در دلم دعا می کردم به بازداشتگاه بروم تا بخوابم. حتی نشسته. دلم می خواست مغز خسته ام آرام بگیرد در سکوت ذهنی، اما خدا نشنید و به محض رسیدن به شاپور به اداره دهم برده شدم. سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند. کرمی نبود. به محض ورود دستبندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم. خسته بودم. سرم را روی کفه صندلی گذاشتم. صدایشان را تشخیص نمی دادم. یکی بعد از دیگری فریاد می زدند: فکر کردی خیلی زرنگی؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن. تو جوجه می خوای ادای کیو در آری؟ هر چی می پرسم بلند جواب بده. شیخی اونجا بود مگه نه؟ گفتم توی راه پیاده شد، ولی وقتی می خواستم فرار کنم در رو باز کرد …..توی پشتم چیزی حس کردم. باد کردن پوستم را حس کردم و … تق …. پوستم شکافت. بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم، تازه آتش گرفت. سوخت و من فریادی کشیدم از نای دل. گوشم از صدای فریادم درد گرفت. من صدای شلاق را نمی شنیدم. شلاق نبود، طناب نبود، چوب نبود. هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم می زدند آن سه اژدهای آتش افروز. فقط صدای فریادم در گوشم می پیچید که خدا لعنتت کنه و محکم تر آتش می ریخت بر پشتم و من افتاده بر زمین، حقیر و خوار، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم. دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم، موقع پیچ و تاب گر گرفتن، از زیر بازوانم بی حس شده بود.
من ریحانه جباری اکنون بیست و شش سال دارم. روی پشتم هنوز اثر کمرنگ نقاط ترکیده پوستم دیده می شود. همان نقاطی که در بازگشت به بازداشتگاه، چند زن معتاد و فاحشه دستشان را آرام رویش می گذاشتند و سوره حمد را زیر لب می خواندند تا دردش کم شود و من برای اولین بار در زندگیم در این زنان رگه های محبت را دیدم. زنانی که اگر در خیابان می دیدمشان، نگاهم را با اخم از آنها می دزدیدم و من برای اولین بار دیدم که یک معتاد برایم گریه کرد و در گوشم گفت به زمین گرم بخورن جز جیگر زده ها. و این روزهای شوم و تلخ با اقرار من پایان یافت. من ریحانه جباری اعتراف کردم که در اولین دیدار با سربندی و شیخی دانستم که این دو عضو وزارت اطلاعات بوده اند و می دانم که واتا را با ط می نویسند. واطا. تازه می فهمیدم کمالی در آن صبح زود چه سئوالی از من پرسید. من وقتی نوزده سال داشتم روی برگه ای که کمالی به من داد، همه آنچه به سه هیولا اقرار کرده بودم نوشتم و او خواند. نگاهم کرد. لبهایش را برچید و رفت. می خواهم هر چه زودتر این بخش را به پایان ببرم چرا که می ترسم زمان کافی برای نوشتن باقی نمانده باشد. این نامه ها را به زنی مهربان که همین روزها از زندان خواهد رفت می دهم. همیشه به مادرم گفته ام که برایش ارثیه کاغذی زیادی گذاشته ام. نامه های زیادی را در طول این چند سال به خودش داده ام. تقریبا همه را. به جز چند تایی که شاملو شکار کرد و هرگز پس نداد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و با اینکه رد درد همچنان بر روح و تنم باقی است، اما کینه ای از هیولاها ندارم. حتی از آن مرد خپل بد دهن که با کفش سنگینی مثل کفش های صنعتی که داشت روی انگشت پایم پرید و فشار داد. ناخن پایم شکست و هنوز هم ناخن کج و معوجی که درآورده با گوشت تیره رنگ انگشتم احاطه شده است. کینه ای از آنان ندارم، زیرا کمی بعد با کسانی روبرو شدم که از این سه مرد خشن تر بودند. در روبرویی با همانان بود که دیگر دوست ندارم موهایم بلند باشد. فهمیدم، موی بلند نقطه ضعف هر زن است در جنگ با یک مرد. دو مرد، چند نامرد. مویی که زیبایی می آفریند، وقتی دور دستی پیچیده می شود، تبدیل به طنابی برای کشیدن یک زن، روی زمین. و عاملی برای دردی که در چشم می چرخد و در گوش تیر می کشد و از دهان فریاد. و به مرور دانستم، طبیعت شغل عده ای همین است. کسانی در شهر زندگی می کنند، بچه دار می شوند، مهمانی می روند، عید می گیرند و عزا، نذر می کنند و به همسایه ها می دهند، خرید می کنند و می خندند، اما پولی که می گیرند بابت آتشی است که بر جان کسی می ریزند. من در این جهان شکایتی از این آدمها ندارم، اما بی شک، در سرای دیگر، من شاکیم و آنها متهم. من در این جهان آنان را بخشیده ام. و بدین ترتیب وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم. انتقال به زندان اوین. انفرادی. با تنی زخمی و روحی آزرده از تیر خلاص شاملو: پدر و مادرت دیگه تو رو نمی خوان. گفته ن که بکشینش. ما همچین دختری نداشتیم. و من ناامید و بی کس در حالی که تمام پشت و روی شانه هایم پر بود از زخم هایی که خون رویشان دلمه بسته بود، پرتاب شدم به اتاقی ۹ متری که کف اش موکت شده بود و تا ارتفاع زانوهایم دیواره ای داشت مثل اپن آشپزخانه. توالت و یک دوش و روشویی. دیوارش پر بود از لکه و نوشته. دو پتو هم برایم آوردند. همچنان زبر و بدبو.
اینجا زندان اوین بود. زندانی که قبلا اسمش را شنیده بودم و حرف هایی که خاطرات دوران شاه را برای پیرمردها و پیرزنانی که گاه در میهمانی های خانوادگی می دیدم زنده می کرد. همان هایی که برای بابا و مامان ازگردش روزگار می گفتند. رو به شکم دراز کشیدم. ساعتها باورم نمی شد که در سکوتم. صدای فریاد در گوشم می پیچید و با زهر درد پشتم مخلوط می شد. خدایا چه کنم با تنهایی؟ چرا چنین بی کس شدم؟ تمام عمر باید تنها باشم و دیگر روی بابا و مامان و بچه ها را نبینم؟ یعنی اگر روزی اتفاقی چشممان به هم بخورد، رویشان را برمی گردانند؟ ای خداااا چقدر دوستشان داشته و دارم. بیهوش شدم و نمی دانم چه مدت طول کشید تا بیدار شدم. بارها در آن سلول که به آن انفرادی می گفتند، با کابوسی از خواب می پریدم. دستی از توی پنجره دراز می شد و مرا در چشم برهم زدنی از اتاقم بیرون می کشید. و یا من در اتاق دراز کشیده بودم که همان دست در لحظه، بابا یا بقیه را می کشید و محو می کرد و من ثابت می ماندم. تنم حرکت نداشت با وجود تقلای زیاد. صدایم در نمی آمد با وجود فریاد. دو ماه ساکن این خانه جدید بودم. خانه ای در وجودم تخم کینه پاشید و سالها طول کشید تا مهارش کنم. روزی یکی از نگهبانان کارتی به من داد و گفت این کارت یعنی پول. زخم ها رویه بسته بودند و من می توانستم حمام بروم. همان روز پیرزنی به سلول آمد. برای نظافت. این رسم اوین بود. زنان بی کس و کار و بی ملاقات باید کار می کردند تا ساعت تلفن داشته باشند و با فروش زمانشان به دیگر زندانیان پولی بگیرند برای امرار معاش. اسمش نسا بود. سرتا پا حسرت و حرمان. به او گفتم من یک کارت دارم. تو برایم یک خودکار بخر و هرچه دلت خواست بردار. برایم آورد و یک بیسکوئیت ساقه طلایی. بعد از مدتها طعم جدیدی را تجربه می کردم، که یادگار زمان خوشی و خانه بود. حالا خودکاری داشتم. روزنامه را شاملو برایم ممنوع کرده بود. ملاقات را ممنوع کرده بود. کتاب یا خبر را ممنوع کرده بود و قرآن را نیز، اما من خودکاری داشتم که با یک هواخوری تکمیل شد. گوشه هواخوری سطل زباله ای بود که در آن خرده ریز نگهبانان ریخته شده بود و من در تمام مدت هواخوری یکنفره ام گوشه های سفید کاغذها را جدا کردم و توی جیب شلوار جینم گذاشتم و با خود به سلول آوردم. شروع به نوشتن کردم. روی باریکه های کاغذی، غیظ کردم، گلایه کردم، التماس کردم، فحش دادم … و لقبی برای شاملو ساختم. سوسمار پیر. عصر یک روز غمگین زنی برای دادن غذا، دریچه را باز کرد. اسمش فاخته بود. گفت توی بخش صندوق سالن ملاقات مشغول جارو زدن بوده که یک زن و مرد آمده اند و برایت پول ریخته اند. زن از مسئول صندوق پرسیده یعنی شما ریحانه را می بینید و به او پول را می دهید؟ گفته آری. مرد جواب داده خوش به حالتان که می توانید دختر مرا ببینید. هرگز فراموش نمی کنم موج شادی و امیدی که فاخته برایم آورد. این گفته ساده او به من اطمینان داد که سوسمار پیر دروغ گفته که مرا رها کرده اند. و من قوی شدم. درد را فراموش کردم و نوشتن نامه برای خانواده ام را شروع کردم. پس آن کارت، یعنی بابا و مامان تا اینجا آمده اند و برای من که ممنوع الملاقات بودم پول ریخته اند. پس خودکاری که برایم ده هزار تومان آب خورد سوغات آنان بود. هنوز آن خودکار را دارم. هر چند فقط جلد مات شده یک خودکار بیک است، اما برای من یادآور چیزهای زیادی است. شاملو زمانی که نامه ها را توقیف کرد که در زمان مناسب خواهم گفت، یک ایده جدید در پرونده ام خلق کرد: تو قدرت سازماندهی داری. این همه کاغذ جور کرده ای و نوشته ای. در حالی که من اکیدا دستور دادم که تو از داشتن همه چیز محروم شوی. پس می توانی به شکل سازمانی اقدام به قتل کنی. و من شاخ درآورده بودم از این استدلال سوسمار پیر. او که هرگز در شرایط مشابه نبوده، هرگز نمی دانست، بسیاری از آدم ها در فقر مطلق زندگی می کنند و گاهی با کمی پول برایت چیزهایی فراهم می کنند تا تو راحتتر زندگی کنی، حتی اگر سوسماری دندان هایش را برایت تیز و تیز تر کند. و درین وانفسای زندگی، فاخته، زنی که مثل یک پرنده از کنار سلولم گذشت و برایم امید به ارمغان آورد. زنی که چند ماه بعد اعدام شد و من برای اولین بار دیدم که گاهی کسی را می برند که دیگر هرگز بازنمی گردد. در سلول انفرادی یک مهتابی همیشه روشن بود. هرگز نوری از بیرون نمی دیدی که بفهمی شب شده یا روز. فقط از رفت و آمد کارگرها و نگهبانان می فهمیدی روز است. و در سکوت، در دل شب یاد گرفتم که می توان با چسباندن گوش به در سرد آهنی چیزهایی شنید و از راه دریچه غذا با سلول های همسایه حرف زد. و من یاد گرفته بودم شبها بیدار بمانم. در همین شبها بود که با اکرم و پروانه آشنا شدم. اکرم همسر یک روحانی بود که هرگز نفهمیدم آنجا چه می کند، اما پروانه فرق می کرد. سال های دهه ۶۰ در زندان بوده و به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرده بود. اکنون نیز برای طرفداری از مردی که من نمی شناختم و او به من معرفیش کرد آنجا بود. مردی به نام اصانلو. گویا رئیس اتحادیه شرکت واحد بود و من نمی فهمیدم چرا باید برای این چنین حرف هایی زندان بود. برای پروانه گفته بودم زخم های تنم رو به بهبودند و او خیلی برایم می گفت از اهمیت مقاومت در مقابل اعتراف های زوری. افسوس که دیر آمده بود و من به همه چیز اعتراف کرده بودم. به سیاست که هرگز درکش نمی کردم و به انواع رابطه.
من ریحانه جباری در حالی که هرگز پیش از آن دستگیر نشده بودم و هرگز رفتاری نکرده بودم که حتی حراست دانشگاه تذکری به من بدهد، اقرار کردم با همه کس رابطه داشتم. و این سوسمار پیر بود که گفت هر ارتباطی، حتی تلفن زدن بین یک زن و مرد نامحرم، رابطه است. منی که کسر شأنم می شد با کسانی حتی حرف بزنم، اقرار کردم به آنچه سوسمار می خواست و می گفت.
شبی دیگر در زندان شهرری به پایان رسیده و من باید به سرعت برای رفتن به واحد فرهنگی آماده شوم. بی شک به زودی همه آنچه باید خانواده ام بدانند از ظلمی که سیستم زندان و بازجوها و شاملو به من کردند، خواهم نوشت. نمی خواهم خاک شوم و رنجم به باد سپرده شود.
ادامه دارد
بخش سوم را اینجا بخوانید