“دکتر برایان از دودکش بالا می رود”

شهروند: روز شنبه ۲۴ ماه می ۲۰۱۴، آرتا گالری میزبان مراسم رونمایی کتاب “دکتر برایان از دودکش بالا میرود” نوشته آیدا احدیانی با حضور توکا نیستانی و نوازندگی سحرانگیز مهسا قاسمی بود.
مراسم رونمایی دومین کتاب آیدا احدیانی، نویسنده جوانی که بیش از آن کتاب دیگری به نام “شهر باریک” را منتشر کرده است با نوای ویلونسل آغاز شد.
مهسا قاسمی نوازنده ویلونسل، از دوازده سالگی وارد هنرستان موسیقی شد و برای ادامه تحصیل به ارمنستان رفت. او به عنوان نوازنده و تک نواز ارکستر سمفونیک فعالیت های زیادی داشته است. او فقط به موسیقی کلاسیک بسنده نکرده و با گروه های غیرکلاسیک برنامه های زیادی داشته است. و با کسانی چون رضا درخشانی، سعید شنبه زاده، بابک امینی، کلاید پرجکت و غیره روی صحنه رفته است. او در بیست و دو سالگی جوان ترین استاد ویلون سل دانشگاه هنر بوده است.
سپس توکا نیستانی سخنرانی کوتاهی درباره آیدا احدیانی کرد .
توکا نیستانی فارغ التحصیل دانشگاه علم و صنعت در رشته معماری است. از آغاز فعالیت های حرفه ای خود در سال پنجاه و هفت با هفته نامه کتاب جمعه به سردبیری احمد شاملو با بیش از پنجاه نشریه به عنوان کارتونیست کار کرده است و تا به حال دو بار به عنوان بهترین کارتونیست در جشنواره مطبوعات ایران انتخاب شده است. او برای اولین کتاب آیدا احدیانی”شهر باریک” تصویرگری کرده است. در زمان رونمایی شهر باریک، توکا به عنوان مهمان در شهر تورنتو در گالری آرتا حضور داشت، اما این بار به عنوان یک شهروند مقیم تورنتو در همان گالری حضور داشت تا اولین کسی باشد که درباره کتاب دوم آیدا سخن می گوید.

Aida-H
توکا با طنز سخن گفت. همان طنز بی نظیری که در طرح ها و کاریکاتورهای او می بینیم. او گفت گاهی آدم ها سرجای خودشان نیستند. شاید مثل یک صفحه شطرنج که مهره های آن به هم ریخته و بی نظم است و هیچ مهره ای سرجای خود قرار ندارد. او گفت ما در کامیونیتی زندگی می کنیم که گاهی آدم ها و هنرهایی که می آفرینند و حمل می کنند سرجای خود قرار ندارند. او برای نمونه غلامحسین نامی را مثال زد و گفت او از دسته هنرمندهایی است که سرجای خود قرار ندارد. چرا که جای او در ایران است. چرا که در آن جا مخاطبان بسیار وسیعی دارد و دانشجوهای او هم در ایران هستند. البته که هنر بی مرز است اما مکان خلق هنر هم مهم است. گاهی شرایطی پیش می آید که به یک هنری که خلق می شود بیش از حد توجه می شود و گاهی آفرینش یک هنر آنچنان که درخور است مورد توجه قرار نمی گیرد. شاید در گوشه کناره های این کامیونیتی ایرانی که زندگی می کنیم بتوانیم مثال هایی از این قبیل را با تیزبینی ببینیم.
توکا همه ی این ها را گفت تا این طور نتیجه بگیرد که آیدا از دسته هنرمندهایی است که درست در جای خود قرار دارد. او هنرمندی است که با پشتکارش هم در کار، هم در زندگی شخصی، هم در نویسندگی اش به جایی که می خواهد می رسد و توانایی طی کردن پله های موفقیت بیشتری را هم دارد چرا که پشتکار بسیاری دارد.
سپس خود آیدا درباره کتاب خود سخن گفت. او گفت: چون بین کتاب “شهر باریک” و “دکتر برایان از دودکش بالا میرود” پنج سال فاصله افتاده است، دوست دارم درباره تفاوتی که حین نوشتن این دو کتاب احساس کردم حرف بزنم.
آیدا گفت: ادبیات مهاجر تعاریف مختلفی دارد؛ در ادبیات مهاجر نویسنده بی آن که خود را متعلق به فضا و مکانی که درش هست بداند، درباره اش می نویسد. هر دوی این کتاب ها ادبیات مهاجرت هستند چون به زبان کشور کانادا نوشته نشده اند، ولی از دید خودم کتاب اول، شهر باریک ادبیات مهاجر است و کتاب دومم ادبیات مهاجر نیست. فرقش هم شاید شخصی باشد و به خود من برگردد و به چشم کس دیگری نیاید. در کتاب اول از مکان استفاده نکردم و هیچ کدام هم عمدی نبوده است چون احساس می کردم با هیچ جا و مکانی انس و اخت ندارم. فرض کنید شما داستانی می خوانید و در آن داستان کلمه تجریش به کار رفته است یا مثلا در تجریش اتفاق افتاده است، دیدن نام تجریش برای خواننده تداعی کننده یک فضای خاص، رنگ، بو و چیزهای دیگر است که در مجموع امکان فضاسازی آشنا را به خواننده می دهد، ولی من در شهر باریک این ابزار را در دست نداشتم. فضاها، فضاهایی است که وجود ندارد و شاید به همین دلیل اسمش هم شهر باریک است؛ در واقع یک جایی است که هیچ ریشه ای در آن وجود ندارد. در کتاب دوم، دکتر برایان از دودکش بالا میرود اسم مکان وجود دارد. حتی مکان هایی که احتمالا برای خیلی از شماها آشنا نخواهد بود. آیدا در داستان “عشق من سیفون رو نکش گوهر خواب است” از مکان “کوئین و رویال یورک” استفاده کرده است که به گفته خودش شاید برای خیلی ها ناآشنا باشد ولی برای او این چنین نیست.
آیدا گفت: کتاب شهر باریک کتابی است که نویسنده بیشتر در آن مهاجر است و کتاب دوم ، نویسنده بیشتر خود را در خانه احساس می کند. شاید برای همین است که در کتاب دوم داستان ها بلندتر است و دیالوگ ها هم بیشتر. چرا که ناخودآگاه احساس کرده ام این شهر، شهر من هم هست و دوست دارم راجع به کوچه هایش و چهارراه هایش و غیره و غیره بیشتر حرف بزنم.

کتاب “دکتر برایان از دودکش بالا می رود”، متشکل از ده داستان کوتاه است. آیدا نثر روان و ساده ای دارد. گاه نوشته هایش بی پروا می شود؛ نوشته هایی که اگر در ایران منتشر می شد از خط قرمز سانسور رد نمی شد. در داستان “گرگور” می گوید:
یک روز صبح، مورخ ۳ مارس ۲۰۱۲، گرگور با دهن تلخ و سر سنگین از خواب بیدار شد. با چشمان نیمه باز دست کشید روی میز کنار تخت. موبایلش روی میز نبود، در عوض کنار لیوان آب یک رسید خرید کاندوم پیدا کرد. نبض روی شقیقه اش را با دو دست فشار داد و سعی کرد یادش بیاید کی و کجا کاندوم خریده است.
یا در جای دیگر در همین داستان می گوید:
گرگور از تانیا شنید که «اصلی ترین دلیلی که ملانی ترکت کرده اخلاق مزخرف و بوی غیرقابل تحمل قسمتی از بدنت بوده». گرگور تا ماه ها بعد نصفه شب یا اواسط روز دستش را بین پاهایش، یا زیر بغلش می برد و بو می کرد! یک بار از مادرش سئوال کرد و مادرش گفت: «خدای من! گری؟ توقع نداری که من خم بشم و لای پای تو مرد گنده رو بو کنم؟ بده یکی از دخترهای شرکت بو کنه!»
آیدا نویسنده ریزبینی است که با موشکافی تمام وقایع اطراف خود را می سنجد و به رشته تحریر در می آورد. لابلای نوشته های او طنز هم هست. طنزی که یاد خواننده می ماند و لبخندی کم رنگ گوشه لبش می نشاند.
در داستان “کریستوفر را به خاطر داری؟” می خوانیم:
“تا قبل از اینکه خانه رابرت را دزد بزند فقط در مورد خوب بودن یا بارانی بودن هوا با هم حرف زده بودیم. بعد از دزدی رابرت یکبار دم خانه من آمد تا بپرسد احیانا دزد جواهرات همسرش و مشروب های گران قیمت خودش را ندیده ام. گفتم: نه کسی را ندیده ام. گفت: خیلی جالب است که تا قبل از آمدن چند خانواده مهاجر به این محله خوشنام از این دزدی ها خبری نبوده. چیزی نگفتم. همان حضور خونسرد با لیوان چای ایرانی روی پله های جلویی درست روبه روی آن چشمان آبی بهترین انگشت وسطی بود که میشد به رابرت نشان داد.”
آیدا عشق را می شناسد. با حقیقت و وجودیت عشق آشنا است. خودم شخصا حس می کنم داستان های کتاب جدیدش به دور از عشق های سانتی مانتال رایج قرن نوزدهم است. او در داستان “پل های معلق مرزی” می گوید:
“بدترین حال دنیا وقتی است که تو زودتر عاشق شده ای و باید صبر کنی تا معشوق هم به پای تو برسد یا حتی نرسد. برایان معتقد است عشق به آدم ویران کننده است و برای همین او عاشق سگش شده. گاهی نگاهش می کنم و فکر می کنم کاش همه چیز به این سادگی بود. معشوق را به خانه می آوردی و با طنابی که به گردنش بسته ای می کشیدی. من عاشقم پس با من بیا. کندی و تندی قدم هایت را با من تنظیم کن. وقتی می گویم ساعت نوازش است بگذار نوازشت کنم و نوازشم کن. وقتی می خواهم اخبار ببینم ساکت باش. همیشه در یک قدمی ام باش و اگر هم رفتی ممکن است یکی شکل تو در مغازه ای انتظارم را بکشد.”
یا عشق در نوشته هایش حالت دیگری می گیرد. یک جور تردید است. همه ما در زندگی حداقل یک بار به این وضع دچار شده ایم. با خود کلنجار رفته ایم، وضع را سبک و سنگین کرده ایم و خود را متهم کرده ایم که چرا عاشق شده ایم و خود را سرزنش کرده، تصمیم آنی گرفته ایم که عشق را ترک گوییم و همه این تصمیم ها مثل بخار چای به هوا رفته و ناپدید شده است. آیدا در داستان “مردی که از دودکش خارج میشود دکتر برایان مهمون است” می گوید:
“در تاریکی آینه مقابل تخت خواب خودم را نگاه می کردم و فکر می کردم چرا تن داده ام به این رابطه نیمه کاره سی و سه ساعته؟زنش را دوست دارد که با اینکه می داند او ساعت هشت برمی گردد دو صبح می رود که دوش بگیرد که بوی تن مرا ندهد و تخت برای حضور زنش گرم باشد تا شک نکند. چرا منتظرم که انتخاب شوم؟ حس می کردم زن قشنگی هستم. شکم را در آینه از چیزی که بود تخت تر می کردم و از خودم متنفر می شدم. یک شنبه صبح ها احتمالا از ساعت سه و ربع یا سه و نیم گریه می کردم و بعد مثل یک دیوانه به نقطه اوج قدرت خود می رسیدم و با صدای بلند می گفتم به درک فردا تمامش می کنم!”
نوشته های آیدا ملموس است. از جهان دیگری نیامده است. متعلق به خود ماست. انگار که هر روز دیده ایم و شنیده ایم، بوییده ایم و لمس کرده ایم. با ما آشنا هستند. از جنس نوشته هایی است که با خواندنش درگیر می شوی و لابلای تاروپود کلمه ها می پیچی. از جنس داستان هایی است که در خلوت خودت که می خوانی؛ وقتی که در کافه ای لم داده ای و یک فنجان قهوه مقابلت است، وقتی که در مترو نشسته ای و ایستگاه ها از برابرت عبور می کنند، وقتی در خانه ای و یا هرکجای دیگر، بین مکان های مختلف داستان، مرزهای مختلف، حتی مکان های بی آدرس چرخ می خوری و عبور می کنی و همپای قهرمان های داستان پیش می روی.