من، ریحانه، بیست و شش سال دارم

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. خانه ام تختی است در زندان شهرری. با حیاط و دستشویی و حمام و هوا و آسمان مشترک با زنان زندانی. اینجا حدود دو هزار زن با جرم های ریز و درشت زندانیند. زمستان امسال با خود سرمای زیادی به ارمغان آورد که با خراب شدن بخاری سالن، شب و روز صدای لرزیدن و به هم خوردن دندانها، سرفه، عطسه و ناله شنیده می شود. امروز برف آمد. در مدت کوتاهی زمین یکسر سفید شد. کسانی که قبلا در ورامین بوده اند از بی سابقه بودن برف در این نقطه می گویند. اما امروز برف زیاد با خود شادی هم آورده. بعضی از بچه ها گلوله برف به هم پرتاب می کنند و قهقهه می زنند، اما من آبجوش سهمیه برای چای را در یک بطری خالی آب ریخته و برای خودم کیسه آب گرم درست کرده ام. ملافه ای که دور بطری کشیده ام هم مانع سوختن پوست می شود و هم عایقی است که آبجوش دیرتر سرد شود. به هم خوردن دندانها، مرا به سال ۸۶ پرتاب می کند که نوزده سال داشتم و در سلول انفرادی زندان اوین، از شدت درهم ریختگی روح و روانم، با زخم هایی بر تن که رو به بهبود بودند می لرزیدم. هر از گاهی به دادسرای اوین منتقل می شدم و گاه به دادسرای امورجنایی روبروی دانشگاه تهران. شاملو بندرت بازجوییم می کرد و بیشتر اوقات توسط همان دو مرد که هرگز نامشان را نفهمیدم سئوال و جواب می شدم. در انتها نیز، آنچه دیکته می کردند می نوشتم. در یکی از بازجویی ها، به جایی برده شدم که دختری ۱۴ یا ۱۵ ساله را آویزان کرده بودند. دخترک ناله می کرد. صورتش بیرنگ و لبهایش از شدت گریه ترک ترک شده بود. بازجو روبروی من نشست: همین امروز و فرداست که … اسم خواهر کوچکم را آورد. بادوک. امروز و فرداست که او را بیاوریم. نوبتی هم باشد نوبت اوست. ریحانه تو فکر میکنی چقدر طاقت بیاره رو دستاش آویزون بمونه؟ خیلی نحیفه. من فکر نکنم زیاد بمونه. و من درونی آتشفشانی داشتم. همچنان تشریح می کرد که می خواهند چه بلایی بر سر خواهرکم بیاورند. خواهری که به دنیا آمدنش را مثل روز به یاد می آوردم. او که همیشه اضطراب داشت برای مدرسه و درس. او که شیرین زبان خانه بود و مهربان. او که هنگام دستگیریم، از ترس ملافه ای روی سرش کشید و لرزیدنش زیر ملافه آخرین تصویرم از او بود. بغضم ترکید. گفتم تو را به خدا اینکار را نکنید. گفت نمی شود. راهی نمانده برایمان. کمی صبر کرد. آهان یک راه هست. زمانی که سخن می گفت به یاد آوردم چند روز پس از دستگیری مدیر شرکت را دیدم که دمپایی پوشیده بود و دستبند به دستش بود. ژولیده و پریشان بود. نگاهم کرد و کف دستش را نشان داد. به شکل چندش آوری باد کرده بود. در لحظه ای گفت دختر تو چیکار کردی؟ رویم را برگرداندم. حوصله نداشتم. آبرویم رفته بود و نمی دانستم چه بگویم. وقتی اینها با او اینچنین کرده اند، حتما بادوک را هم آویزان می کنند. بیچاره بودم و درمانده. ناگزیر گفتم چه راهی هست؟ خیلی ساده تو بنویس که چاقو رو از قبل خریدی. فرقی نداره. چه اونجا بوده باشه و چه خریده باشی. گفتم آخر من چاقو برای چه نیاز داشتم که بخرم. گفت بنویس خود مقتول گفته بخر. برای مراقبت از خودت. اگر بنویسم، بادوک در امان است. دخترک در آغوش خانواده می ماند. بعد ها فهمیدم که شاملو و کمالی و همین دو بازجو و دو نفر دیگر در یکی از بازرسی های خانه مان بیرحمانه، بادوک چهارده ساله مضطرب را با سردرد و در حالی که چند روز بوده غذا نخورده، به جرم معاونت در قتل بازداشت کرده. هر چه بابا اصرار می کند که با ماشین خودش او را به کلانتری بیاورد، شاملو زیر بار نمی رود. بادوک با ماشین پلیس، همراه با کمالی و راننده به کلانتری می روند. شاملو و بازجویان با ماشین دیگر. و بابا به دنبال این دو ماشین. بادوک از شدت ترس می لرزیده و هنگامی که ماشین از جلوی یک مسجد عبور می کند کمالی می گوید خدایا به این دختر کوچولو و خواهرش کمک کن. بادوک با همین جمله دلگرم می شود و کمی آرام. در کلانتری شاملو از او می پرسد شب حادثه وقتی که ما آمدیم تو بیدار بودی و دستگیری ریحانه را دیدی. قبل از آن چیزی در مورد قتل به تو نگفته بود؟ جواب می دهد نه. بسیار خوب شما آزاد هستید. به بابا می گوید فردا او را دوباره برای بازپرسی به اینجا بیاور. بادوک خوشحال و خندان مثل مرغی که از دام صیاد فرار کرده باشد با پدرم به خانه برمی گردد و پدرم دیگر او را به آنجا نمی برد. چند هفته بعد، شوک ناشی از این برخورد شاملو، باعث می شود موهای سر و ابروی بادوک بریزد. لوپوس، تشخیص پزشکان بود. هنوز هم بادوک با وجود تراپی های بسیار دچار استرس است. نوشتم چاقو را خریده ام. نفس راحتی کشیدم. گفتم مادرم را آزاد کردید؟ تعجب کرد. مادرت؟ مادرت را هنوز دستگیر نکرده ایم. باورم نمیشد. پس آن صدا؟ شاملو وارد اتاق شد. گفت لامپ مهتابی را شکسته ای. این کاریست که دقیقا افراد آموزش دیده می کنند تا کسی نتواند ببیند آنها در انفرادی چه می کنند. و من هاج و واج نگاهش می کردم. مادرت از من شکایت کرده. می دانستی؟ و من گیج و مبهوت بودم. گفتم مگر شما نگفتید دستگیرشان کرده اید؟ گفت: بگوییم. مهم نیست. ما باید برای کشف حقیقت هر چیزی را امتحان کنیم. این شیوه دستگاه پلیس در همه دنیاست. در یک لحظه همه آنچه بر من رفته بود جلوی چشمم رقصید. لبخند تلخی زدم. توی دلم گفتم نبرد با یک حریف ضعیف و نابلد مثل من افتخار ندارد.

Rayhaneh-jabbari-H
دوباره انفرادی و حرف زدن های گهگاه با دو زندانی دیگر که در سلول های مجاور بودند. چند روز بعد به دادسرا اعزام شدم. توی اتاق شاملو بود با دو مرد لاغر با ریش بسیار بلند که تمام مدت ساکت بودند و هیچ کلامی از دهانشان خارج نشد. شاملو لحظه ای از اتاق خارج شد و با مادرم برگشت. قلبم تند میزد. در یک نگاه گویی همه وجودش را اسکن کردم. تکیده تر شده بود. از شدت هیجان نمی دانست چه کند و من آرام بودم. دستهایم بسته بود و زیر چادر پنهان. دستش را دور گردنم انداخت و بوسه بارانم کرد. شاملو گفت کنارش بنشین. نشست. شاملو گفت من این دیدار را ترتیب دادم تا به شما بگویم دخترت سالم است و اشتباه کرده ای که از من شکایت کردی. مادرم با لحن غرغر جواب داد من هزار بار به شما گفتم که چه پیام هایی به ما می دهند. شما گوش نکردی، گفتم نمی توانم زندگی کنم بگذارید ببینمش، گفتید اگر او تو را ببیند نیرو می گیرد و کار تحقیقات برای ما سخت می شود. صد نامه دادم، توجهی نکردی.گفتم جوری باشد که او مرا نبیند ولی من ببینمش، مخالفت کردی. چه باید می کردم؟ از آن گذشته من به خارج شکایت نکردم. به یک نهاد داخلی که زیر نظر قوه قضاییه است شکایت کردم. کمیسیون حقوق بشر اسلامی. آنها هم هیچ نکردند. چیزهایی که می شنیدم درونم را توفانی می کرد. چقدر این زن را دوست داشتم. صبر و منطقش تا زمانی همه چیز را کنترل می کرد ، ولی وقتی لبریز میشد، صراحتش همه را می ترساند. شاملو رو به من کرد و گفت: خوب ریحانه خانم تو رو جون این مامانت که خیلی دوستش داری، تو شکنجه شدی که این خانم از من شکایت کرده؟ سرم را پایین انداختم. نمی خواستم چیزی بگویم که پریشان ترش کند. در یک لحظه، مادرم از جا پرید: چرا سرت رو انداختی پایین؟ چرا نمیگی موهاتو کشیدن؟ رو تنت چه زخمایی داری، یالا نشونم بده ببینم. فهمیدم پروانه که آزاد شده برای مادرم چیزهایی گفته. گریه افتادم. گفتم مامان هرچی بوده تموم شده. گفت برای من تموم نشده. شاملو گفت من دستور شکنجه ندادم. گفت ولی این اتفاق افتاده و شما مسئولید دستور دهنده را پیدا کنید. شاملو تلخی کرد. شعله تندی. گفت چرا چندین نفر از ما بازجویی می کنند؟ سرهنگ کرمی چکاره این پرونده است؟ شاملو گفت هیچکاره. مادرم گفت پس چرا کرمی از ما بازجویی کرده؟ پشت سرم دوباره تیر کشید. کرمی که هیچکاره بود آنچنان شیره جانم را کشیده بود. کاش ذره ای از صراحت این زن در وجودم بود. اگر بود بلند می گفتم چه کرده اند. اگر بود می گفتم چگونه در دام بازجویان رنگارنگ بیمار افتاده ام. اما نبود و نگفتم. شاملو عصبانی شد. من دستور پیگیری می دهم . شما هم بفرمایید بیرون. مادرم بلند شد و چنان سخت در آغوشم گرفت که استخوان های خشک شده ام به سروصدا افتاد. بوسیدم و بوسیدمش. گفت: هر اتفاقی بیفتد عاشقت هستم. اگر بد یا خوب، تو مال منی. از خدا خریدمت. شاملو گفت خوب که نیست. برگشت و توی صورتش نگاه کرد و گفت: مال بد بیخ ریش صاحبش. بده به من ببرمش. شاملو سرش را پایین انداخت و در حالی که با خودکارش چیزی می نوشت گفت: صحبت ما در اینجا تمام شد. برید بیرون. رفت. چند دقیقه بعد مرا به طبقه پایین آوردند. زمانی که سوار بر ماشین از ساختمان خارج شدیم دیدم بابا و مامان، دنبال ماشین می دوند. یک لحظه ترمز و صدای آن دو: بابا جان مواظب خودت باش. دوستت دارم. و صدای مامان که دور میشد: عاشقتم م م م م . تمام راه با هزار بار مرور کردن این ملاقات غیرمنتظره، در آسمان پرواز می کردم. پس خانواده ام مرا و سرنوشتم را تعقیب می کردند. چند روز بعد دوباره اسمم را خواندند برای اعزام به دادسرا. تصمیم گرفتم کاغذهای باریکی که از هواخوری ها پیدا کرده بودم و چیزهایی در آن نوشته بودم به خانواده ام بدهم. همه را روی هم گذاشته و صاف کردم. توی جیب پشت شلوار جینم گذاشتم. به دادسرا رسیدیم. چشم می انداختم شاید ببینمشان. نبودند. در اتاق منشی شاملو بازجویی شدم. توی چشمانم نگاه کرد و با تاکید گفت تو ضرب دست بچه های ما رو خوردی، اما کافی نیست. می فرستیمت بازداشتگاه اطلاعات. اونجا جوری باهات رفتار میکنن که هرچی تا حالا دیدی نوازش بوده…. روی کاغذ نوشت: آیا با مدیر شرکت، همکلاسی ها، کارمندان دیگر، و.. رابطه داشته ای؟ لحظه ای چیزی به ذهنم رسید. دلم نمی خواست برای آدم های شریفی که هرگز شرارتی از آنها ندیده بودم دردسری تازه بسازم، اما نمی توانستم بازجویی در اطلاعات را که برایم تصویر کرده بودند تحمل کنم. نوشتم هر چند علت یا معلول قتل نیست. بله..

تشنه بودم. بازجو نیز. به سربازی که با او آمده بودم دستور داد برود و ۲ بطری آب بخرد. در باز شد و بابا را دیدم. حواسم پرت شد. دیگر حرفهای بازجو را نمی شنیدم. سرباز رفت و بابا پایش را لای در گذاشت تا بسته نشود.پشت بازجو به در بود. از نگاه های من فهمید. برگشت و بابا را دید. در را بست. چند دقیقه بعد صدای جر و بحث بابا و سرباز را از بیرون می شنیدم. سرباز داخل شد آب را داد و گفت پدرش می گوید باید پول آب را بگیری. بازجو خندید و موذیانه گفت چه فرقی می کند. بازپرس هم مثل خانواده است. چندشم شد. بازپرسی را تمام کرد و رفت و گفت خانواده اش داخل شوند و چند دقیقه ملاقات کنند. ماموری که آن روز با من بود خانم شکاری نام داشت. وقتی مامان را بغل کردم در لحظه ای نامه ها را از جیبم بیرون آوردم و به او دادم. او نامه ها را گرفت و گفت اینا چی هستن؟ گفتم قایمش کن. ولی دیر شد. شکاری دیده بود. به شاملو شکایت کرد که چیزی به مادرش داده. و شاملو همه را گرفت. قلبم ریخت. مامان هر طور شده پس بگیر. شاملو گفت می خوانم و پس می دهم. شاید مطلبی مهم را نوشته باشد. هرگز پس نداد. و همین نامه ها باز دلیلی شد بر زرنگی ام. چرا که تاکید شده بود: ریحانه جباری نباید به هیچ چیزی دسترسی داشته باشد. فقط غذا و هواخوری برای او مجاز است.
من ریحانه جباری برای بدیهی ترین کاری که هر کس در آن موقعیت می کرد متهم به چیزهایی می شدم که هرگز فکرش را نمی کردم. گاهی در دل به آنان می خندیدم که مرا اینقدر بزرگ می بینند. در حالی که اگر با فراغ بال به تحلیل اعمال و عکس العمل هایم می پرداختند، خیلی زود پی می بردند که تمام عکس العمل هایم اشتباه بوده و بعد از چند روز مقاومت در آگاهی، تسلیم سرنوشت شده ام. سرنوشتی که مثل یک کوره داغ در حال عذاب دادنم بود. بعدها فهمیدم روکشی مقوایی را لابلای رختخوابم گذاشته و در یک بازرسی دوباره در مدت چند ثانیه پیدایش کرده و با صورتجلسه ای مهر تمام بر بازرسی و کشف آلات جرم گذاشته بودند. و من امید داشتم ، قاضی این تناقض ها را کشف کند. بفهمد که وقتی کسی را می کشی، حتی اگر چاقو را با خود ببری، روکش چاقو را نمی بری. امیدی که چند سال بعد به ناامیدی تبدیل شد.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و شهادت می دهم که در تابستان ۸۶ ، وقتی به اوین بازگشتم، به سلول انفرادی تحویل نشدم. همراه با چند زن دیگر ساعتها در محلی در پیچاپیچ زندان اوین ماندیم. اواخر شب به سلول برگشتم و با تعجب دیدم سلول تمیز و خالی است. پتوها نیستند. و همچنین قاشق، بشقاب استیل، شامپوی تخم مرغی و صابونی که جیره ورودی هاست. از ماموری که چهره مهربانی داشت و نامش را نمی گویم مبادا برای این زن مشکلی بیشتر از آنچه داشت پیش بیاید پرسیدم چرا وسایل را برده اند؟ گفت از طرف حقوق بشر آمده بودند بازدید. برای اینکه بگویند انفرادی ها خالیست این کارها انجام شد. بعد برایم گفت انفرادیها که این شکلی نبود. کوچک و کثیف. اما آقای شاهرودی دستور داد آنها را خراب کنند و اینها را بسازند. الان انفرادی مثل هتل است. و من برای اولین بار در ذهنم شرایطم را با کسی که سالها قبل در انفرادی بوده مقایسه کردم. دیوارهای کاشی شده، توالت فرنگی، دوش، صابون و شامپو. بسیار کسان بوده اند که در شرایط بدتر از من زندگی کرده اند. شاید سختی روزگار، انسان را قوی تر کند. باید با این دوره از زندگی خو کنم. آرام باشم و درس بگیرم. اینچنین بود که ذهنم فعال شد و آرام آرام جهان بینی ام تغییر کرد. چندی بعد، از انفرادی تحویل بند عمومی شدم. در یک بعدازظهر دلگیر. بند ۲ مخصوص قتلی ها بود. گفتند اگر مایل باشم کار کنم باید به بند ۳ جهاد بروم. از تنبلی و یکجانشینی بیزار بودم. تحویل بند ۳شدم. پله های زیادی را بالا رفتیم. به یک سالن دراز رسیدیم که در داشت. انتهای سالن، خانه جدید من بود. بند ۳ . دو طبقه بود. بالا، دخترانی که بین ۱۸ تا ۲۱ ساله بودند و به آنان نوجوان یا غنچه ها می گفتند زندگی می کردند. در انفرادی فقط یکبار خودم را به در و دیوار کوبیده بودم و بقیه روزها فقط خواب یا سکوت.. در بین زندانیان نوجوان، درگیری و دعواهای گروهی رایج بود و مدیر ترجیح داد که پایین و بین بالای ۲۱ ساله ها بمانم. همه جا کاشی بود. مثل حمام. من تحویل اتاق ۲ شدم. طیبه حجتی مسئولش بود. زنی که هربار از دادسرا برمی گشتم مرا بازرسی می کرد. صورت پژمرده اش، هنوز نشان زیبایی را در خود داشت. مثل گلی که خشک شده باشد. داخل اتاق شدیم، ۶ در ۴ بود. هفت تخت سه طبقه دور تا دور اتاق را پر کرده بود. یخچال و تلویزیون هم گوشه ای خودنمایی میکرد. طیبه گفت ۱۴ نفر درین اتاق هستند که همه کار می کنند. الان رفته اند هواخوری. بیا بریم تا نشونت بدم. وارد حیاطی شدیم که با دیوارهای بسیار بلند و سیم خاردار احاطه شده بود. طیبه مرا به زنانی که در حیاط بودند معرفی کرد. در آنجا دیدم که زندگی در جریان است. یکی لباس می شست. یکی پتویی انداخته بود و چای می خورد. چند نفر والیبال بازی می کردند. طیبه گفت ۴ سال پیش زندانی شده. توی دلم گفتم چهار سااااال؟ من اگه جای تو بودم می مردم. در آن روز نمی دانستم که هفته ها و ماه ها و سالها….

ادامه دارد

بخش پنجم دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری را اینجا بخوانید