این هفته چه فیلمی ببینیم؟
“یک واقعیت کوچک؛ شما می میرید. با وجود تمام تلاش ها و ترفند ها، هیچکس تا ابد زنده نمی ماند. ببخشید اگر صریح صحبت می کنم ولی نصیحت من این است که وقتی نوبتتان رسید، دستپاچه نشوید، چون دستپاچگی کمکی به شما نخواهد کرد. “
این مرگ است که شروع به صحبت می کند و داستان “The Book Thief” را برایمان روایت می کند. تعریف می کند که آدمهای زیاد می بیند و بسیار نادر است که از انبوه این همه انسان، یک نفر توجهش را جلب کند. ولی لیزل، همان یک نفر است. لیزل دخترکی است که با مادر و برادر کوچکش در سفر است. در قطار نشسته اند که مرگ سراغ برادرش می آید. آنها به زودی پیاده می شوند که پسر کوچک را خاک کنند و بعد، مادرش لیزل را می فرستد تا با خانواده ای دیگر زندگی کند.
آلمان ١٩٣٨ است و هیتلر بر تخت قدرت نشسته و مادر لیزل که کمونیست است چاره ای جز ترک کشور ندارد. پدر و مادر جدید لیزل، زوج خوش قلبی هستند. هانس، مرد نرم و آرامی است که به زودی می فهمد لیزل هنوز خواندن و نوشتن بلد نیست. او زیرزمین خانه شان را تمیز می کند و تمام دیوار را تبدیل به تخته سیاه می کند و به لیزل می گوید که خودش هم خواندنش آنقدر خوب نیست و باید به هم کمک کنند تا بهتر شون . از آن روز است که لیزل شیفته کتاب و خواندن می شود
در همسایگی شان پسری زندگی می کند که همکلاسی لیزل هم هست. رودی می شود بهترین دوست او و هر دو در گروه جنبش جوانان هیتلر با هم سرود می خوانند و رژه می روند. یک شب گروه جنبش، مراسم کتاب سوزاندن برگزار می کند. جماعتی در میدان شهر جمع شده و کوهى از کتاب روى هم تلنبار کرده اند و بعد کتاب ها را به آتش می کشند. تحمل تماشاى این منظره براى لیزل خیلى سخت است. او منتظر می ماند و وقتى همه میدان را ترک می کنند، تک کتابى را که سالم مانده یواشکى بر می دارد، ولى وقتى رویش را برمی گرداند ، میبیند که همسر شهردار شاهد ماجرا بوده. لیزل با اضطراب منتظر است که همسر شهردار او را لو بدهد، ولى چند روز بعد که مادرش او را براى کار به خانه شهردار می فرستد، همسر شهردار او را به کتابخانه مجللى در خانه می برد و می گوید که هر موقع بخواهد می تواند بیاید و کتاب بخواند.
همین روزهاست که نازى ها شروع به شکار جهودها می کنند. یک نصف شب اهالى خانه با صداى کوبیدن در بیدار می شوند و وقتى هانس در را باز می کند، پسر دوست قدیمى اش را می بیند. مکس یهودى است و از ترس جانش به آن جا پناه آورده. هانس او را در زیرزمین پنهان می کند و دوستى عمیقى بین مکس و لیزل شکل می گیرد.
بعد مرگ داستان را ادامه می دهد و از این می گوید که چطور جنگ جهانى شروع می شود، چطور مکس مجبور می شود آنها را ترک کند بى آن که از سرنوشتش خبر داشته باشد، چطور زیرزمین خانه ها می شود پناهگاهشان و مهمتر این که چطور او دوباره با لیزل ملاقات می کند . دوباره تکرار می کند که هیچ انسانى نمى تواند تا ابد زندگى کند، ولى با صداى آرامش می گوید که دلش می خواست که می توانست به لیزل بگوید که او جزء معدود انسانهایى بود که مرگ را واداشته فکر کند که زنده بودن چه حسى دارد.
فیلم به کندى پیش می رود، ولى شنیدن قصه اى که مرگ را وسوسه به زندگى می کند شاید ارزش وقت تان را داشته باشد.
https://www.youtube.com/watch?v=92EBSmxinus
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.