تحریرنو: علی ژکان فیلمساز و یکی از دوستان فرهاد مجدآبادی با تایید خبر درگذشت این هنرمند گفت: متاسفانه ایشان یکی دو ماه اخیر دچار بیماری تحلیل عضلات و استخوان شد که در پی همین بیماری در بیمارستان بستری شده بود.
وی که حدود ۲۷ سال پیش از ایران به آلمان مهاجرت کرد، صبح روز ۱۵ مردادماه در بیمارستانی در شهر فرانکفورت درگذشت.
مجدآبادی متولد ۱۰ اردیبهشت ۱۳۲۵ در رشتهی کارگردانی سینما در دانشکدهی هنرهای دراماتیک تحصیل کرده بود. گرچه تحصیلات او در حوزهی سینما بود، اما بیشتر فعالیتاش در حوزهی تئاتر متمرکز شدهبود.
این هنرمند پیش از مهاجرت نمایشهای “خسیس” و “مخمصه” را در ایران اجرا کرد که مورد استقبال تماشاگران قرار گرفت.
وی که در عرصهی تئاتر و سینما در این سالها فعالیتهایی داشته است، نمایش “هیاهوی بسیار برای هیچ” را نیز در سالهای اخیر به صحنه برد. او پیش از بیماریاش مشغول تمرین نمایشی تازه بود اما بهدلیل بیماری تمرین این نمایش متوقف شود و با درگذشت این هنرمند این اثر ناکام ماند.
فرهاد مجدآبادی در کنار فعالیتهایش در تئاتر و سینما، بهمدت ۱۷سال فعالیت مطبوعاتی داشت و مجلهی “رنگین کمان” را منتشر کرد.
قرار است پیکر این هنرمند در آلمان بهخاک سپرده شود.
***
خبر چون همیشه کوتاه است و دردناک.
فرهاد مجد آبادی از میان ما رفت.
تئاتر و فرهنگ و هنر ایرانی در خارج از ایران یکی از استوانه های خود را از دست داد. ما این ضایعه غمناک را نخست به خانواده ی محترم مجدآبادی و سپس حضور تک تک هنرمندان تئاتر و فعالین و زحمتکشان عرصه ی فرهنگ به ویژه اهالی کانون فرهنگی هنری آئینه در فرانکفورت تسلیت می گوییم.
یادش همیشه در یادهایمان زنده خواهد ماند.
گروه تئاتر کوچ برلین
***
درگذشت فرهاد مجدآبادی تلخ ترین خبری است که از مرگ هنرمندان خارج از ایران شنیده ام… تلخ تر از مرگ بیژن مفید و مهیب تر از مرگ غلامحسین ساعدی…رفتنش را باور ندارم…کارگردان آثاری چون “شویک در جنگ جهانی دوم” اثر برشت و ” خسیس ” اثر مولیر…
محمد رحمانیان
***
حس از دست دادن پدر دوباره برایم تکرار شد پدری دلسوز، مهربان، پشتیبان، و دوستی شفیق، فرهاد مجدآبادی از بین ما رفت، افسوس،که نمی دانم چگونه کسی که بارها مرا از زمین بلند کرد را به زمین و خاک بسپارم، روحش شاد.
لیلی گلزار
***
فرهاد مجدآبادی هم خسته از دوران تبعید، قصد سفر همیشگی کرد، قصدی که آن را انجام داد. یاد فرهاد همیشه با برو بچه های تئاتری همراه است. آخرین کار تئاتری فرهاد هفته قبل در فستیوال لندن برگزار شد. تسلیت به خانواده فرهاد و خانواده بزرگترش، تبعیدیان تئاتر چه در خارج از کشور و چه در ایران. سید یادت همیشه همراه ما ست.
حسین افصحی
***
فرهاد مجدآبادی، یکی از کارگردان های تئاتر نسل پیش از انقلاب، موسس تماشاخانه ی تهران در فرانکفورت و مدیر مجله ی ماهانه ی تبلیغاتی رنگین کمان متاسفانه امروز از دنیا رفت. با ایشان در دهه ی هشتاد میلادی در فرانکفورت آشنا شدم. در آن دوران، من دانشجوی تئاتر و ادبیات آلمانی بودم و ایشان تازه به آلمان آمده بود و درصدد ایجاد امکان برای ادامه ی کار تئاتر در خارج از کشور بود. آدمی بسیار خوشبین و پیگیر بود و من که درباره ی توانایی های هنری او در ایران و بخصوص سابقه ی همکاری او در کارگاه نمایش شنیده بودم، مشتاق دیدن کاری از او بودم. بجز این یک دوستی خانوادگی نیز میان ما ایجاد شد. یک بار در یک دیدار خانوادگی پوستری از نمایشی را که می خواست به صحنه ببرد به من نشان داد و نظر مرا پرسید. من با صراحت به ایشان گفتم که این پوستر تبلیغاتی، که مضمونا آدم های را به دیدن یک تئاتر سرگرم کننده و پر از خنده و شادی دعوت می کرد را دوست ندارم و آن را بیشتر شبیه به آگهی فروش یک کالا می بینم. او با عصبانیت گفت که تئاتر را نه برای امثال من، بلکه برای مردم کوچه و خیابان کار می کند. پاسخ دادم که می توان برای مردم کار کرد، اما با آنها مانند کودک رفتار نکرد و آنها را جدی گرفت، حتی در ارائه ی یک کار کمدی… او از من رنجید و از همان زمان فاصله ای میان ما ایجاد شد. کارهایی از او دیدم که دوست نداشتم، و بعد از اینکه کار عملی تئاتر را آغاز کردم، فاصله ی زیاد میان درک ما از تئاتر که شاید به تفاوت نسل نیز مربوط بود، بیشتر روشن شد و مطمئنم که او نیز تئاتر من را دوست نداشت. نمی دانم این اختلاف سلیقه چرا باید باعث ایجاد شکاف و بی اعتنایی و نادیده گرفتن یکدیگر شود، اما متاسفانه این اتفاق افتاد و در طول این سالیان، او نیز مرا از خود رنجاند. در مراسم بزرگداشتش که چندی پیش برگزار شد و من متاسفانه نتوانستم در آن شرکت کنم، می خواستم اینها را بگویم و در عین حال می خواستم بگویم که علیرغم همه ی رنجش ها و نادیده گرفتن ها برای پیگیری و تلاش او احترام قائلم. او که در غربت به دنبال “مردم”، از کیفیت کار نمایشی خود کاست و یا شاید از کیفیت اثرش در اثر دوری از مخاطب اصلی اش که در ایران بود، کاسته شد. او، که آرزوی دیدن ایرانی آزاد را داشت. او که مثل من یک تبعیدی بود. سالها پیش با او درباره ی تجربه اش در کارگاه نمایش یک مصاحبه کردم که به یادگار پیش من می ماند. بخش هایی از این مصاحبه را چند سال پیش در مقاله ای درباره ی نمایش در ایران چاپ کردم. علیرغم تمام اختلاف دیدگاه ها از یک خانواده (تئاتر) بودیم، گیرم که من فرزند سرکش آن خانواده بوده باشم و او بزرگتری که به لج و کین جوانتری را از خود راند. یاد و نامش اما با تئاتر و جامعه ی ایرانی شهر فرانکفورت گره خورده و باقی خواهد ماند.
نیلوفر بیضایی
***