اگر که بخت پروازم نبود

نمی دیدم به عمر کوتاهم

جز خود را در حیاط کوچک آن قریه

یا شهری که از آن می توان به چند شهر دیگر رفت.

نظاره نمی کردم از اوج

شیارهای کشتزار و مرقع چمن و بیشه زار را

دره های جنگل پوش و کوه ـ شهرها و دریا ـ شهرها را

برنمی گذشتم شادمانه بر

شگفتستان جزیره ها، رودها، صخره ها، رمه ها

شهرها، کشورها، قاره ها، یادمان های آدمی در زمان زمین

از کومه ها و کپرها تا زیباترین برج های آسمان سا.

آموختم که دنیا در اتاقی و دفتری و خیالی، خلاصه نیست

دانستم پرنده های دیگری در سرزمین های تازه به پروازند

به تماشای منظره هایی که خوابش هم در خیال ما نگذشت.

گیتی با پنهان کردن و عیان کردنش، دمادم

ما را می کشاند به تماشای هر چه، خواه اقیانوس یا برگ کاه

آن گاه به حسرت می نشاندمان

چرا که هر چه دیده ایم و انباشتیم در سر

به افسون پوست اندازی اش دگرگون می کند

دیده ها و دانسته هامان نیست جز بازی های شن باد

که هر دم سراب بیابان را به شکلی دیگر می آراید

و در دگرگونی های بازیگوشانه

خود را از بودن قدیمش محو می کند

چنان که حضور ما را هم در سیاه چال عدم.

۱۶ فروردین ۸۸

 

در آن راه یافتمت

تمامی شراب هایی و مستی آن

بستانی معطر در تابستانی

آن همه شب ها که از عیش، صبح نمی شد.

آن ناپیدایی که تا پیدا شدی

هستی ام را مستی در ربود.

انتحار جان و زادنی دیگر بار از ژرفای روان

پرش یک ستاره از مدارش

اندوهی سنگین که در می شود به خوابی سبک

جهش انفجار

که کوه را دشت و دره را دریا می کند.

افتاده بودم

که مست تر از دنیا بودم

گرفتی ام یارا!

بگو تا کجا خواهی برد ماجرا را؟

مرا به پیداترین نهان، راه داده ای

ضیافت تنانگی

دوایر درهم شونده نور و لذت

این دم و همیشه ی عالم

شبی که پر می شود از اندامهای تابستانی

بستانی که می گردد در مدار ماه

ماهی که راه بر من می بندد

می بندی ام به عشوه  ای گمراه

چه خوب شد که ترا دیدم، دل خواهم!

در این راه بی راه.

۱۷ فروردین ۸۸

 

 

کوشندگان؟!

آرام تر چرخاندی چراغ را

تا ببینیم مغاکی را

که از آن بالا می رفتیم تا فروافتیم.

در افتاده بودیم به بالا پایینی.

از کی در این جا پرتیم و پرتابیم؟

بی تاب نفرینی

مائیم تکه تکه، خون فشان

از جراحت های زمان تا زمان بر روان ما روان.

چراغ را بگردان!

می خواهم در این تاریک پهناور

روزی را ببینم که گرچه فردا باز دیروز است

شهرم کجاست، اتاقم، بالشم؟

ندیدن، فراموشی نمی آورد.

دستی معلق بین آسمان و زمین

انگشتانی بر آن نوشته معناهای ویران

می خواستی با آن بهار شکوفان شوی؟

حفره ای تهی، تهی تر از انتظار

می کشد به دم در دامت

این بود انجامت؟

این ظلمتی که چراغش نامیده ای بیفکن

روشنا را بردار!

مگر نمی دانستی

ارتفاع این مغاک، فرود مغاکی فراتر است

چرا ندانستی؟

۱۷ فروردین ۸۸ ـ تهران

پرده سراپرده ی رنگ و بو

در راسته ی زنبق های بنفش

آفتاب مرا می خرد

به سکه ای مسین

هدیه می دهدم به بانوی سبزپوش

گذر می کنیم تا سراپرده ی عطری تلخ .

در تاریک جای سبزینه های پر طراوت

جایی که کی و چگونه زنبق گل می کند

بانو بنده اش را

در تاروپودی ابریشمین

از چشم آفتاب و مهتاب نهان کرده.

۱۹ فروردین ۸۸ ـ تهران

 

فروردینگان

به روز و شب گره خورده بودم

می بردندم روزها با خود و

شب ها در خود.

دیریست وانهاده اند مرا روز و شب.

سیگارم را پک نزده

می گذارم دودی رقصان باشد

و زهر خوشگوارش رد خود بگوارد.

می روند پیش رویم و

می آیند باز

نمی گذارم ساعاتم را به یغما برند.

دیگران را برگزیده اند

آنان را نزدم مقداری نیست

و این به قصد تلافی نیست.

خلوت را حصاری کرده ام

که تهی را در بر می گیرد

موسیقی سکوت و شکلی خالی که در آن هر خیالی پیداست.

می توانستم نباشم ده سال پیش

مرگم عشوه ای داد

باز آفتاب و باران و کتاب و یاران با من ماندند

از آن می کوشم چون ده سال پیش نباشم.

جا مانده ام به ناچار

از بازیهای روزگار

باری همین است کار و بار.

۲۰ فروردین ۸۸ ـ کوی نویسندگان

 

در پارک پرواز

نمی شود دوباره عاشق یک زن شد

اما دوباره شیفته اش گشتم.

وقتی که از هجده زمستان گذشته بودم

بهار دیدارش در خیابان شاهرضا مرا در ربود

بر و دوشش تابان در آفتاب

چهره اش در برفتاب البرز، خیرگی آور در نگاه

بر دو راه موازی برهنه، خوش تراش

چابک می شتافت تا ژاله های صبحگاهی بهارستان.

پیری از جنوب تتق می زد و در کوچه های ویران

در جنوب پیرزنان جامه های شوهر  کم دان را وصله می زنند با ناداری.

بعدازظهر خیابان به آتش کشیده می شود در جشنی روستایی

نزدیک غروب معتادان، فاحشه ها، دلالان خیابان را تاریک کرده اند.

معشوق من گریخته از ترس، در ویرانه ها پنهان مانده

وقتی یافتمش چرک و چروک در ژنده ای فرو پیچیده

تزریق می کرد نشئه ای را در کمال نجابت

وهمی غریب او را دورتر می برد از خاطره ی روزی زیبا بودن.

در پرواز به گردش هستم در این عصر

بعد از پنجاه و دو سال او را می بینم

در تار ابریشمین باران، جوان و پرطراوت

می آمد از هر سو آن ایزد بانو

دوباره همان بود و اندکی جوان تر

پتیاره، با کدام جادو زشتی و پیری را از خود رانده؟

سودایی محال، اکنون ممکن گشته بود

دوباره عاشق تهران شدم.

۲۰ فروردین ۸۸ ـ تهران

 

در چرخه درآ!

بی آن که خویش را فراموش کنیم

بیا تا خود را رها کنیم و دیگران را

اندکی بیاسائیم بر این گیاهان تازه خوش بوی

که ماندگارتر از ما هستند و زیباتر

وقتی که رفته ایم از این جا

از خاطره ها

این ها همچنان می رویند معطر و

سرشار و

رقصان در نسیم.

خود را بدین چمنزار بسپار

بگذار تا شوی پنهان در آوندهای تردش

بروئی با او هر بار، با بهار.

۲۴ فروردین ۸۸ / کوی نویسندگان