نقدی بر مجموعه داستان کوتاه «فارنهایت شرجی»
نام کتاب: فارنهایت شرجی
نویسنده: حسین رحمت
ناشر: H & S Ltd آمازون، سال ۱۳۹۰ (۲۰۱۱میلادی)
«فارنهایت شرجی» مجموعه ای از دوازده داستان کوتاه است که بیشترین آنها حکایت انسان یا انسان هایی است که در جایی زندگی را سپری می کنند، اما در خانه ی پدری موهای شان سپید می شود، دندان های شان می ریزد و همان جا نیز می میرند. گویی که هم آمیزی عین و ذهن نیز در دو پاره ی جهان ممکن شده است. راوی یا کسانی که روایت شان پیش روی خواننده است، در جهان عینی با همه ی دشواری های اش زندگی می کنند و با دیگران نیز حشر و نشر دارند اما در ذهن و در تنهایی خویش، جایی که نمی توانند به خود دروغ بگویند، با یاد روزهای پیشین اکنونیت عینی را گاه شیرین و گاه تلخ می کنند و معنای زندگی شان همان بازگشت به پیشا زمانی است که اکنون در آن میزیند.
محل روایت داستان های این کتاب بیشتر در لندن است که جهان عینی و واقعی نویسنده یا راوی است و در خود فرو رفتن ها و با ذهن بازی کردن ها نیز در گذشته. گذشته ای که در ایران و به ویژه در خوزستان؛ شهرهای آبادان، اهواز، ماهشهر و … رخ می دهند. در بازی ذهن که پسا اکنون را برای راوی گاه تلخ و گاه شیرین می کنند، یادآوری روزهایی است که با دوستان در شهرهای تفته و شرجیزده خوزستان داشته است. همین یادآوری ها است که انگار معنای زندگی اوی اند وگرنه کار روزانه و کسب درآمد و … حاشیه های زندگی عینی می باشند که باید تحمل شان کرد.
نویسنده که خود نیز اهل خوزستان است، روزهایی را در حلقه ی دوستان هنرمندش که همه اهل خوزستان بوده اند نیز سپری کرده و به همین خاطر هم نمی دانم چرا به اشتباه به آن حلقه که هنرمندانی از یک منطقه ی جغرافیایی اند، مکتب خوزستان گفته اند و نویسنده را هم یکی از اهالی آن مکتب. زمانی که از مکتب معینی صحبت می کنیم، باید بین اثرهای هنری آن مکتب وجه مشترک زیادی باشد تا بتوان آن را مکتب خواند مثل مکتب فرانکفورت که می شود هزار وجه مشترک بین کسانی که منتسب به آن مکتب هستند پیدا کرد. اما آیا در شیوه ی نوشتن «ناصر تقوایی»، «نجف دریابندری»، «منصور خاکسار»، «نسیم خاکسار» و «حسین رحمت» که همه هم اهل خوزستان هستند، وجه مشترکی وجود دارد؟ بنابراین کاربرد واژه ی «مکتب خوزستان» که نویسنده ی کتاب «فارنهایت شرجی» هم به آن منتسب شده است، اساسن نادرست است و باید حلقه ی دوستان خوزستان نامیدشان شاید. مثل دوستانی که در «لوس آنجلس» روزهای پنجشنبه هر هفته دور هم گرد می آیند تا از کارهای ادبی یکدیگر باخبر شوند و بازار بحث در مورد آنها داغ بماند. مگر می شود به آنها هم گفت «مکتب لوس آنجلس»؟
به کتاب «فارنهایت شرجی» برگردیم و داستان های آن. در نگاه عمومی و کلی، داستان میدانی است برای به نمایش گذاشتن دنیایی که پرده از درون مان برمیدارد؛ تبلور درخشانی از بیگانگی انسانها؛ گویای حادث شدن فاصلهای عمیق بین آدمها.
داستان جولانگاه درگیریهای درونی ماست. درگیریهایی که کمانه میکند و دنیای بیرون مورد هدف قرار میگیرد، که گاه میتواند گلولهای باشد بر مغز آدمی دیگر که پیش از هر چیزی نماینده یک نفس، یک درون یا یک شخصیت است. چنانچه پیش از این هم گفتم این ویژگی داستان نیز در مورد بیشتر داستان های کتاب «فارنهایت شرجی» صدق می کند که ذهن نویسنده با بازگشت به پیشا اکنون، پسا امروز را برایش رقم می زند و تلخ و شیرین اش نیز می کند.
برای روشن شدن این مورد که دوپارگی عین و ذهن نام اش داده ام، بهتر است سری به داستان های کتاب بزنیم و موضوع های آن را نگاهی بیندازیم:
داستان اول کتاب «فارنهایت شرجی» نام دارد. در این داستان، راوی که در لندن زندگی می کند، با بازگشت به روزهای گذشته تلاش می کند که امروز را با دیروز پیوند بزند تا فردا را نیز بیافریند. جهان عینی او در لندن است اما جهان ذهنیاش درگیر پیشا اکنون که در خوزستان سپری شده است. او در برابر دریچه ای ایستاده که با بادی که چگونگی آن نامشخص است، پرده ی زمان پس و پیش می رود و بلافاصله نیز می افتد. نگاه آنی راوی به ناشناخته های پشت پرده و دیدن اتاق گذشته، بخشی از ذهن اش را فعال می کند تا با آن اکنون را بسازد که گویا کتاب هم نتوانسته آن را پُر کند. این داستان سرانجام با این پاراگراف به پایان می رسد:
“خسته بلند می شوم و کنار پنجره می روم مردد کمی آنجا می مانم. نمی دانم چه وقتی از زمان است. به آدمی می مانم که سال ها است ساعت مرگش فرارسیده. پشت میزم می نشینم. جعبه ی چوبی هنوز روی میز است. بعد از یک نگاه به جعبه، یک نگاه به در و دیوار، در کشویی جعبه را باز می کنم. سعی می کنم خیلی آرام و بی سر و صدا داخل جعبه بروم. این کار کمی طول می کشد، ولی کمی بعد به راحتی توی جعبه جا می گیرم. نفس راحتی می کشم. چشم ام به قاب پنجره ی اتاق می افتد. آسمان روشن است. دست دراز می کنم و تکه ای از ابر غریب آسمان خاکستری شمال لندن را برمی دارم. در کشویی را کم کمک می بندم. خیال می کنم توی سیاهی شب کسی ترانه می خواند”.
در این داستان نویسنده با انتخاب مناسب لحظه روایت و گرانیگاه داستانی با استفاده از نظرگاه من راوی که بانی هم ذات پنداری و حس پذیری بیشتر متن می شود، از تنهایی مردی می گوید که شدن را دوست می دارد اما میدان مناسبی برای اش پیدا نمی کند.
انتخاب درست نظرگاه، این اجازه را به خواننده می دهد که هم از دغدغههای درونی مرد آگاه باشد و هم از آنچه که زیر پای او، در خیابان در حال جریان است.
***
در همین داستان اول راوی ما را با جهان دستگیری و زندان و تخت شکنجه و انفرادی آشنا می کند. این روند نیز در داستان های بعدی ادامه می یابد؛ شخصیت های داستان های بعدی به سیستان و بلوچستان می روند، فرار را بر قرار ترجیح می دهند و سرانجام به اروپا و یا گوشه ای دیگر از این کره ی خاکی می رسند تا آرزوهاشان که بیشتر هم آزادی است برآورده شود.
داستان «عبور» نیز روایت عبور از مرز است با کسی که نمی شناسی اش اما همه ی امید و آرزوهای آینده ات را در چمدانی یا بقچه ای پیچیده و به او دل بسته و بی هیچ پرسشی با نگاه پا جای پای او می گذاری تا به آن سوی مرز برساندت. از ترس جان و برای لحظه ای آزادی مام وطن را ترک میکنی و در خط مرزی اشک بر گونه میرانی که نمیدانی بازگشت امکان دارد یا نه. خواب در این داستان به یاری راوی می شتابد تا با گذشته رابطه داشته باشد و به این صورت فرار را توجیهی مناسب برایش پیدا می کند. “خط مرز، زاهدان، تهران و چنار کنار خیابان تخت جمشید و باران سربی، از شکاف چادر پاکستانی، بیرون می رفت”. با این جمله داستان دوم نیز به پایان می رسد که حکایت عبور از مرز هزاران ایرانی است برای لحظهای آزادی.
در داستان «ماه» روند دو داستان پیشین پاره می شود و باز هم به روایت گویی پرداخته می شود که نگاهی است به روزهای جنگ و خون در هشت سالی که خوزستان را با خاک یکسان کرد و صدها هزار جوان را اسیر خاک. حکایت گم شدن جوانی است در جنگ که منتهی می شود به جنون مادر و سرانجام دروغ مسئولان که کار هماره شان بوده و هست.
«رو به پیرمرد گفتم: “فاو، جزیره ی فاو، اون که زیر پای آبادانه. اون تکه ی خشک سوخته. سوخته ی جهنمی، توی خلیج فارس. مگه شما نقشه ندارین؟” پیرمرد به آرامی سر به زیر گرفت و گفت: “به گمانم شما هم مثل ما حجله دارین.” همهمه ی غریب و بوی نفس تب آلود خاتون توی سرم پیچید. سر بالا کردم. از بالای راسته یکی از شانه هاش، ماه بد پیدا بود». پایان بندی داستان ماه نیز چنین است که دروغ را به تصویر می کشد و غم مادری که فرزندش را در جنگ از دست داده ولی خبر ندارد و روزگارش تنها با خیال آمدن پسرش می گذرد.
داستان عبور نیز به گونه ای دیگر در دو داستان «جاده» و «پی لانه» پی ریزی می شود تا خواننده در جایی دیگر پازل های بازی را کنار هم بچیند تا به مرز برسد و عبور از آن که کاری است بس دشوار. کاری که همه کس اهلاش نیستند. در داستان «پی لانه»، راوی در خارج است و از نشان دادن خط فارسی در جمع نگران است. این نگرانی منحصر به راوی نیست که خیلی های دیگر هم همین حس را در کشور میزبان دارند. اما آن گاه که به زبان و فرهنگ مردم آن محلی که زندگی می کنی، آشنا می شوی، دیگر نگران نیستی که هویتات را نمایان کنی که با همان زبان می توانی از خویشتن خویش و از هویتات دفاع کنی و نگرانی میزبانهای ناآگاه را برطرف.
اما می رسیم به داستانی که «حال چشمه» نام دارد و به باور من بیشتر ویژگی های یک داستان کوتاه را دارد و اگر قرار باشد بهترین داستان از مجموعه ی “فارنهایت شرجی” را انتخاب کنم، بی تردید به آن اشاره خواهم کرد. در این داستان جای پای عنصر اندیشه، تخیل و هم آمیزی این دو رکن را می شود با کمی کنکاش پیدا کرد. یعنی می شود با نگاهی عینی به خود داستان و جدا از نویسنده و خواننده و دنیای واقعی بررسی اش کرد. در این معنا، می شود نگاهی عینی بر آن داشت و هم چون همه ی اثرهای ادبی قابل ملاحظه، آن را پدیدهای خود بسنده و مستقل دانست که باید آن را با محکهای درونی و ذاتی خود آن ـ یعنی برآمده از خود اثر ـ از قبیل غموض و ابهام، انسجام متن و ارتباط اجزایش با هم یعنی روابط بین عناصرتشکیل دهندهاش، تمامیت و کمالش بررسی کرد.
«سایه» و«خواب» ارکانی اند که در این داستان به وسیله «حسین رحمت» به کار گرفته شده تا داستانی را به پایان برساند که هم عینی است و هم ذهنی. به کارگیری این دو رکن چنان استادانه است که گاه باید کلید واژه ها را بارها در ذهن خواند و سرانجام هم دشواری این که راوی از سایه حرف می زند یا خواب می بیند، روشن نباشد. این ابهام اما به معنای منفی در داستان نیست که اتفاقن خواننده را همراه می کند با نویسنده تا با هم بخشی از داستانی بنویسند که نه بر خود نویسنده روشن هست و نه بر سایه ای که از آن تعریف می کند. عشق در سایه، یا سایه ی عشق. خواب یا خواب عشق. عشق خواب یا شیفتگی عاشقانه برای دلدار؟ این ها همه را می شود برای این داستان کوتاه متصور بود.
“با چشم ها خواب زده و پریشان، از پس پرده ی آویخته، به سینه ی سیمانی آسمان زل زده است. خواسته بود از مرضی که وجودش را تاب آورده بگوید. پیش از این هم در دم دمای سحر گفته بود: مرض بی خبر قد می کشد و دیوارهای زمان و مکان را به هم می ریزد”.
داستان «حال چشمه» با پاراگراف بالا شروع می شود. این شروع می تواند گفتگوی دو نفر با هم باشد که در کنار هم هستند؛ زن و شوهر، مادر و فرزند، پدر و فرزند، خواهر و برادر و یا حتا دو دوست. اما روشن نیست که این دو کیان اند.
“دیشب هم گفته بود، اول صدای پای اش را می شنود، بعد سیر نگاهش می کند. بعد در او گم می شود. بعد با هم جفت می گیرند و بعد هر دو با هم در هم بلند بلند نفس می کشند. ضخامت نفس های جفت اش، سینه اش را پر می کند و موج پس موج زندگی او را می ترکاند. بعد هر دو می شوند یک تن و کلام می میرد. کلام می میرد.” اینجا کمی از ابهام کاسته می شود و حضور یک زن و مرد قطعی می شود اما هنوز معلوم نیست که این دو چه رابطه ای با هم دارند.
این داستان همان طور که گفتم از بیشتر ارکان مهم یک داستان برخوردار است. یکی از رکن ها، کلیت اندام وار داستان است که به خوبی می شود در «حال چشمه» شاهد آن بود. شخصیت پردازی به خوبی انجام شده و ضمن ابهام در آن می شود به آرامی درک شان کرد و با آنها به حشر و نشر پرداخت و گاه با کمک نویسنده، سایه، خواب و سرانجام همسرش، داستان ناتمامی را با سلیقه ی خواننده به پایان رساند. در این رابطه هر عنصر باید به سهم خود در تکمیل روایت راوی در کار باشد تا بتوان داستانی شسته و رفته به مخاطب رساند. راوی از همه چیز کمک می گیرد تا بتواند این مهم را انجام دهد. “از چیزهای ساده مثل پیاده روی، خواندن کتاب، دیدن فیلم، حرف زدم. گفتم جدای از همه ی مسکنت های روزمره، همه مان از دایره ی زندگی بیرون افتاده ایم. نگفتم که این حرف ها مرهمی است بر گذشته و آینده. گفتم که همه مان در خود و با خود تنهاییم. گفتم همه مان توی این سی ساله دور خودمان دور خوردیم و دور دیگران گشت زدیم و همدیگر را اندازه گرفتیم”. در همین پارگراف یکی دیگر از عنصرهای داستان که مقصود نویسنده است را باید جستجو کرد. چنین می نماید که او می خواهد تنهایی انسان ایرانی مهاجر را حتا در جمع به بحث بگذارد که در این معنا موفق هم بوده و همه ی ارکان دیگر وسیله ای بوده اند تا این مقصود را به مخاطب بفهماند.
یکی از عناصر دیگر برای پردازش یک داستان کوتاه سیال بودن ذهن است و سفری عینی و ذهنی داشتن تا راه برای درک بهتر و رساندن مقصود هموار شود. این شیوه یکی از کهن الگوهایی است که بانی تحول در شخصیت می شود. در این شگرد، خواننده هم مجبور می شود که مدام هم سفر عینی و ذهنی شخصیت های داستان باشد و از خرد خود و تخیل اش نیز برای همراه بودن با شخصیت های قصه بهره بگیرد. باید با سایه همراه شد که در ابهام است که خواب است یا بیدار. باید با خواب راوی کنار بیاید که نمی داند آنچه می گوید در بیداری است یا تخیل. باید با زنی که حتا نام اش را هم نمی داند همراه شود که هم زن راوی است و هم با سایه و یا دیگری در خواب در هم می آمیزد و با تنی خیس بر می خیزد. “دیشب در خواب، در حالی ناشناخته چشم باز کردم و بیدار شدم”. […] “خاطره ی دریا مرا گرفتار کرد و حالا گاه و بیگاه دریا را به خواب می بینم ولی با آسمانی پیسه بسته و سربی و پایین آمده”.
“[…] نیمه های شب گاهی بیدار می شوم و در تاریک روشن اتاق سایه ای می بینم وارفته و غمگین با تنی سفید نزدیک پنجره، درست رو در روی من. دقت که می کنم می بینم اش، درست مثل بار پیش، حالت چشم هاش آنگاه که به من زل می زند به رنگ سرخ در می آید […] بدون دادن فرصت حرف زدن به من، تنوره می کشد و می رود. لحظاتی پی از رفتن او است که شروع می کنم با خودم حرف زدن.” این نمونه ها همه در خدمت سفر عینی و ذهنی یی هستند که هم راوی را گرفتار کرده و هم خواننده را. کهن الگوی سایه و خواب چنان در این داستان به هم آمیخته اند که معلوم نیست آیا راوی با سایه اش حرف می زند یا در مورد سایه اش. معلوم نیست که راوی در خواب است یا خوابی را تعریف می کند. همین ویژگی ها است که داستان «حال چشمه» را درخشان می کند و از تخیل و واماندگی مهاجرت که درد همه ی ما است، دور.
در این سفر عینی و ذهنی کار به جایی می رسد که راوی به مخاطب اش؛ (سایه، زن، خواب یا …؟) پیشنهاد سفر می کند تا از مرارت درد رها شود.
می گوید: “من سال ها است در سفرم”.
می گویم: “این چاه، چاه این بیشه، آب زمزم ندارد. تا شب نیامده برو سفر. کلاه شاپوی ات هم بردار شاید شدی هدایت. اگر عینک شیشه گردی هم بزنی می شوی جویس.”
با این گفتگوی ذهنی زن راوی وارد داستان می شود تا همراه با خوانندگان داستانی که هنوز پایان نیافته و نویسنده اش هم در فکر مردن است را به پایان ببرند.
***
در مجموع بیش از هر چیز زندگی انسان ایرانی مهاجر موضوع این مجموعه داستان است و زندگی دو پاره عینی و ذهنی نویسنده ی آن.
پیش از این گفتم که شخصیت ها برای لحظه ای آزادی به پناهندگی خودخواسته تن می دهند و در کشورهای میزبان، از یک سو درگیر تنهایی می شوند، از سوی دیگر جدایی و طلاق که آن هم نتیجه اش تنهایی است. تفاوت فرهنگ ها و دشواری همزی بودن با زن یا مرد غیرایرانی نیز از جمله موضوع هایی است که در یکی از داستان ها مطرح شده و سرانجام فرزندان مهاجران که بیشتر جلب و جذب فرهنگ غربی اند تا فرهنگ ایرانی و پدری شان. بابک در یکی از این داستان ها نمونه ای است که خیلی راحت کارهایی می کند که برای پدر دشوار است که هضم اش کند. این مورد حتا زمانی که با وجود همه ی تلاش ها زن خارجی راوی از او جدا می شود، نیز عیان و آشکار است.
این مجموعه داستان علیرغم کامل نبودن اش که نویسنده هم ادعایی بر آن ندارد، در نمایان کردن دشواری های مهاجرت و علت آن موفق بوده و امیدوار که در کتاب های بعدی «حسین رحمت» وجه و بُعد دیگری از داستان نویسی را شاهد باشیم.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اسلو ـ نروژ است که بویژه اتفاقات آن بخش از اروپا را پوشش می دهد.
سپاس
مدتها بود که نقد به معنای درست و اصیلش در فضای وب نخوانده بودم. این نگاه روان به کتاب باعث شد که سراغی از کتاب آقای رحمت بگیرم و در اولین فرصت مطالعه اش کنم
بازهم سپاس از آقای شکری گرامی با این نوشته.