تنم بارها تاراج این و آن شده بود، اما لبهایم باکره مانده بودند.بکارت لب هایم در فضای کافه معلق مانده بود و نوت های پیانو را آه می کشید.من هنوز در لذت گنگ طعم یک بوسه وامانده بودم. داغ این لب های باکره را نمی توانستم به زیر خاک گور بکشانم.اگر می توانستم مردی را ببوسم تکلیفم مشخص می شد و با خیال راحت می مردم. انگار که همه حسرت هایم را روزگار جواب داده بود و همین یکی مانده … اما همین یکی حسرت است که مرا در بلاتکلیفی، بین مرگ و زندگی نگه داشته.هر جفتی را می دیدم روی لب ها و صورتشان به دنبال جا پای بوسه می گشتم.چقدر دلم بوسه یک مرد را می خواست.پیانیست کافه چشم از من برنمی داشت، شاید به این خاطر که تنها مجرد آن کافه بودم. مردهای ایتالیایی هیزی دلنشینی دارند. شنیده بودم که عشق بازان ماهری هستند. برای من چه فرقی می کرد، من هنوز در فهم طعم یک بوسه مانده ام.در یک فاصله به کنارم آمد، یک دستش را پشت صندلی و دست دیگرش را روی میزم گذاشت، با دستهایش قفسی دور تنم ساخته بود، صورتش با صورتم فاصله چندانی نداشت تا بوسه فقط چند سانتی متر راه بود. گفت و گفت ، و منهم گفتم. او سر پیانویش برگشت و من کافه را ترک کردم.با خودم فکر می کردم، نه اینجا نمی شود، رم خیلی شلوغ است، عطر بوسه در هوایش گم می شود. فردا، فردا، در شهر عروسکی فلورانس، کنار یکی از مجسمه ها، در کوچه های خلوت و سنگفرش فلورانس، آن جا می گذارم مردی مرا ببوسد. فقط یک بار، آنقدر که این لب ها را باکره به گور نبرم. با خودم عهد کردم، پیمان بستم. من باید به طعم بوسه یک مرد برسم.
با قطار راهی فلورانس می شوم، رم به درد نمی خورد، بکارت بوسه این جا حرام می شود. روبرویم زن و مردجوانی نشسته اند، نگاههایشان به هم عطر پیش درآمد بوسه را داشت. در ثانیه هایی منظم، به یکدیگر نزدیک تر می شدند، لب های زن لب های مرد را تماشا می کرد، خودش را می شکافت، تا روی لبهای مرد، پرپرش کند. دست مرد دور گردن زن پیچید و لبهاشان
بسوی هم حرکت کردند، نفسم بند آمد، بیشتر از این نمی توانستم تماشا کنم، صندلی را ترک کردم، عطر بوسه آن جا پیچیده بود ………….. هنوز پایم به سنگفرش های فلورانس نرسیده بود، که آن دخترک کثیف پس مانده هیپی ها روبرویم ظاهر شد و زیرورویم کرد. با آن موهای کرک بد رنگ و لباسهای ژنده و کثیف اش روبرویم نشسته بود، سرووضعش به کنار، یک موش بزرگ را هم زنده کف دستش داشت، انگار که موش را رام کرده بود، چون از دستش فرار نمی کرد، موش را مرتب به صورت اش می مالید، موش پشت چشمهایش راه می رفت، دخترک زبانش را بیرون می آورد و موش را روی آن می نشاند، لیس می زد، در دهانش می کرد، نوک زبانش را غنچه می کرد تا در دهان موش فرو کند، تمام مدت موش را روی صورتش بالا و پایین می برد، انگار که برای همین کار تربیت شده بود. چشم های دخترک از فرط لذت خمار بود، آغوش بی حسرتی داشت. نمی خواستم ببینم سعی می کردم چشمم را ببندم و نبینم. این تماشا حال مرا دگرگون کرد. با خودم فکر می کردم، کاش در رم مانده بودم، بی خود آمدم، من در این شهر عروسکی کاری ندارم، حوصله ام سر می رود.تا بوسیدن لبهای یک مرد خیلی راه است، من هنوز به حکمت بوسه برای بوسه نرسیده ام.
دو روز دیگر هم در فلورانس ماندم صبح تا غروب تنها در کوچه ها می چرخیدم، غروب برمی گشتم هتل و بی هیچ شوقی تلویزیون تماشا می کردم، روز سوم، از فلورانس با قطار راهی تاسکانی شدم…….