در این چهل و یک سال عمر نظام کنونی اسلامی بسیار چیزها شنیده شده است و در صدور این حرفها بسیار مذهبیّون بر یکدیگر پیشی گرفته و در گزافهگویی و شطح و طامات و بزرگنمایی و پخش و نشر خرافات چنان رشد یافته و دستگاه تبلیغاتشان قلب و دغل را جای حقیقت و درستی و راستی میگوید که اگر کسی از روزهای ایران و تاریخ و اندیشه و اعتقاد ایرانیان در همه زمانها آگاهی نداشته باشد، میاندشید که همه چیز از بدو پیدایش زمین در ایران کنونی بر وفق و مراد شیعه و دین و آداب حکومت امروزی حاکم بر سرزمین ایران بوده است. بسیار شنیدهام که بسیار ایرانیان ساده دل، حرف از پیامبر و اسلام در چهارچوب تبلیغات حکومت اسلامی میزنند. بسیار حماسهها و آداب و رسوم اصیل ایرانی را به جای روایات تازی جای زدهاند و فکر میکنند که حقیقت همین حرفهای امروزه است که در همه جای ایران، در ادارات و مدارس و سطح جامعه نشر یافته است. یکی از این نمونهها برای مثال علمکشی حضرت عباس در ظهر عاشورا است که مدام مذهبیّون ایران در سر و صورت خود میزنند و داستان آن را تکرار میکنند و چنان نعره از مظلومیت آنها در عاشورا و تاسوعای حسینی میدهند که هر کس نداند، گویی همۀ این جارچیان در آنجا حضور داشتهاند. روایت مرگ حضرت عباس از دهان یکی از مذهبیّون شیعۀ کنونی ایران چنین است: «چون به نزدیک نهر رسید، چهار هزار نامرد که بر آن موکل بودند، آن غریب مظلوم را در میان گرفتند و بدن شریفش را تیرباران کردند.
آن شیر بیشه با شجاعت خود را بر آن سپاه بىقیاس زد و هشتاد نفر از ایشان را با تن تنها بر زمین افکند و خود را به آب رسانید. چون کفى از آب برگرفت که بیاشامد، تشنگى آن امام مظلوم و اهل بیت او را به یاد آورد. آب را ریخت و مشک را پر کرد و بر دوش خود کشید و در حالی که جنگ میکرد، متوجه خیمههاى حرم شد. آن کافران بىحیا سر راه بر او گرفتند و بر دور او احاطه کردند و با ایشان محاربه مىکرد و راه مىپیمود. ناگاه «یزید بن ورقا» از کمین درآمد و «حکم بن طفیل» نیز او را مدد کرد. ضربتى بر آن سید بزرگوار زدند و دست راست او را جدا کردند. آن شیر بیشه شجاعت و نهال حدیقه امامت، مشک را بر دوش چپ کشید و شمشیر را به دست چپ گرفت و جهاد مىکرد و راه مىپیمود. ناگاه «حکم بن طفیل» ضربتى بر او زد و دست چپش را جدا کرد. آن فرزند شیر خدا، مشک را به دندان گرفت و اسب را مىدوانید که آب را به آن لب تشنگان برساند. ناگاه تیرى بر مشک خورد و آب بر زمین ریخت و تیر دیگر بر سینه او فرود آمد و از اسب به پایین افتاد.» مرگ حضرت عباس چنین است.
ولی سئوالی که اینجا به ذهن میرسد این روایت نشأت گرفته از کجاست؟ بیشک میتوان رد پای تمامی حماسههای ایران بعد از اسلام را در نجد ایران از شاهنامه فردوسی دانست. حالا باید گفت که روایت مبدّل شده از شاهنامه به روایت حضرت عباس چیست؟
در قسمت پادشاهی گشتاسپ وقتی او دین زرتشتی را دین رسمی ایران اعلام میکند و به همسایگان خود برای پذیرش این دین نامه مینگارد، ارجاسپ شاه توران به خشم میآید و به جنگ ایران زمین میآید. جاماسپ وزیر گشتاسپ، دارنده فرزندی «گرامی» نام است، که فرماندهی بخشی از سپاه ایران را عهدهدار شده، که در کتاب «یادگار زریران» نیز این حکایت زیر آورده شده است. نبرد میان دو سپاه چنان سخت میگردد که دارنده درفش کاویانی کشته میشود و این درفش بر زمین میافتد. درفش کاویانی نماد امید ایرانیان بوده است و بر زمین افتادن او در میدان کارزار بسیار شوم و گجسته بوده و به هر قیمتی بوده باید آن را ایستاده در نبرد نگاه میداشت تا سربازان ایرانسپاه بدانند که در نبرد شکست نخوردهاند و باید آنقدر پایداری کرده تا پیروز شوند. گرامی با دیدن بر زمین خوردن درفش کاویانی به سمت این درفش میرود. در جلد چهارم شاهنامه «ژولمول»، چاپ پنجم سال ۱۳۷۶ توسط شرکت سهامی کتابهای جیبی در صفحه ۲۰۲، رزم تورانسپاه به پادشاهی ارجاسپ و ایرانسپاه به پادشاهی گشتاسپ است، و در این قسمت برگرفتن درفش کاویانی از زمین توسط «گرامی» و سرنوشت این گُرد دلیر ایرانی چنین شرح داده شده است:
بیامد سواری برون از سپاه
گرانمایه فرزند دستور شاه
نبرده سواری گرامیش نام
بمانندۀ پور دستان سام
یکی چرمۀ برنشسته سمند
بفتراک بر گرد کرده کمند
بپیش صف چینیان ایستاد
خداوند دادار را کرد یاد…
بگشتند هر دو سوار هژیر
بگرز و بنیزه بشمشیر و تیر
گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده گریغ
که زور کیان دید و برّنده تیغ
گرامی خرامید با خشم تیز
دل از کینه پر خون روان پر ستیز
میان صف دشمن اندر فتاد
پس از دامن کوه برخاست باد
سپاه از دو سر بر هم آویختند
یکی سهمگین گردی آویختند
بدان شورش اندر میان سپاه
از آن زخم شمشیر و گرد سیاه
بیفتاد از دست ایرانیان
درفش فروزندۀ کاویان
گرامی چو دید آن درفش چو نیل
که افکنده بودند از پشت پیل
فرود آمد و بر گرفتش ز خاک
بیفشاند ازو خاک و بسترد پاک
چو او را بدیدند گردان چین
که آن نیزه آورد بالای زین
از آن خاک برداشت و بسترد گرد
بگردش گرفتند مردان مرد
ز هر سو بگردش همیتاختند
بشمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون بدندان گرفت
همیزد بیک دست گرز ای شکفت
بفرجام کارش بکشتند زار
بدان گرم خاک فگندند خوار
دریغ آن نبرد سوار دلیر
که بازش ندید آن خردمند پیر
همچنان که دیده میشود، صحنۀ نبرد حضرت عباس و قطع دست او و زمین افتادن علم او در ظهر عاشورا برگرفته از سرنوشت «گرامی» فرزند ارجاسپ و علم حضرت عباس همان درفش کاویانی ایران است. به هر حال مذهبیّونی که در ایران زندگی را میگذراندند، همهشان ماجراهای شاهنامه اگر نخوانده بوده، حداقل شنیده بودهاند و یا در قهوهخانهها مدام دیده بودند که نقالان چطور نبرد ایرانسپاه و تورانسپاه و مرگ «گرامی» را نقل میکنند و برای گرم کردن بازار خود و شور دادن به حسین بن علی و هفتاد و دو تن از یاران او از این قسمت شاهنامه بهره جستهاند. باید دانست که شاهنامه کتاب اول ایران است و همه چیز بعد از فردوسی تحت تأثیر این کتاب درآمده و همه این داستانها و باورهای ایران باستان توسط این اثر سترگ فردوسی همیشه در دل مردمان ایران زنده بوده و خواهد بود. اگر تحقیق بیشتر شود، بسیار آثار متعدد دیگری از شاهنامه در رسوم شیعه دیده میشود که ما از سر این موضوع میگذریم. البته باید این را ذکر کرد که در طول سالیان دراز عمر ایران، بسیار حوادث تلخ و بد بر این مردمان، گذشته است که آنان را دارای بسیار عقاید و عادات بد و همچنین بسیار عادات خوب کرده است. باید تلاش بر این باشد که عادات بد به دور ریخته شود و عادات خوب و تفکر خردگرایی و روشن جای آن گیرد.
اما این اعتقادی که مدام از آن در روزنامههای حکومت کنونی ایران و فیلمها و برنامههای تلویزیونی و رادیو و در کوچه و بازار از آن صحبت میشود که ما از روز ازل پیرو علی و آل او بودهایم و هزاران توهمات دیگر که قلب در برابر اصل است، باید کمی درباره این اعتقادات مردم ایران گفت که آیا همیشه بدینگونه بوده است یا اندک زمانی به علّت حوادث معاصر و تبلیغات چهل سال گذشته چنین شده است. چرا که در اینجا کمی کژ فهمی و تاریک اندیشی در پندارها دیده میشود. نخست آنکه مذهب برای ایرانی چیزی دسته دوم در زندگی است. ایرانی مانند یک یهودی اسراییل نیست که مذهب او ملیّت، فرهنگ و همه چیز او باشد و اگر مذهب یهود را از اسرائیلیان بگیریم یا اسلام را از بسیاری از اعراب، چیز زیادی در دست نخواهند داشت. نخستین هستی ایرانی، فرهنگ اوست. برای همین است که تا کنون بسیار مذاهب در ایران تغییر داشتهاند و به اینجا رسیدهاند. در زمان هخامنشیان آیینهای بسیاری در ایران وجود داشت که اعتقاد به آناهیتا و میترا و اهورامزدا سه تا از بزرگترین این آیینها بودند. در زمان حکومت ساسانی آیین رسمی ایرانی به زرتشتی مبدّل گشت و پس از آن اسلام وارد ایران شد و بسیار ایرانیان سنّی مذهب گشتند که این سرعت با هجوم ترکان غزنوی و سلجوقی به ایران سرعت بیشتری گرفت و چنین است که هر آن کسی که چون ناصر خسرو و فردوسی در آن زمان شیعه بوده است، بیشک از مخالفان خلیفۀ بغدادی و اسلام عباسیان دانسته شده است. با بنیانگذاری حکومت صفوی توسط شاه اسماعیل، به یک آن، دین رسمی کشور از سنّی به شیعه تغییر یافت و ایرانیان سنّی، شدند ایرانیان شیعی. یکی از دلیل این تغییر ناگهانی حکومت قدرتمند عثمانیان سنّی مذهب در همسایگی ایران بود که مدام به ایران میتاختند. باید خاطرنشان کرد که فرهنگ و زبان فارسی همه چیز ایرانی در طول سالیان دراز بوده و مهمترین عامل بقای او. اگر ایرانی پیوند خود را با مذهب گره زده بود تا به حال نابود گشته بود. اما هستی و بقای خود را چنان به فرهنگ گره زد که بسیار چیرهشدگان بیتمدن وحشی از قبیل تازیان صدر اسلام و ترکان سلجوقی و مغولان را در این فرهنگ حل کرد و در دگردیسی مستدامی فرو برد و همهشان دارای تمدن گشته و شکل وجودی جدیدی یافتند. فرهنگ و زبان همه چیز ایرانی بوده است و در کنه ذات خود آن را برای بقا و تداوم زیست قرار داد؛ و بادا باد بگذار دین هر چه میخواهد باشد. دینداران بیش از هزار سال طول خواهد کشید تا بفهمند که فرهنگ بسیار والاتر از هر آیینی هست؛ فرهنگی ناب که از هستی ایرانی در آب و خاک زیبایش نشأت گرفته است.
از این درگذریم، «طاهر مقدسی» در خصوص عادت اعتقادی ایرانیان به پیامبران در کتاب «البدء و التاریخ» طبع «کلمان هوار» در جلد اول صفحۀ ۹ و جلد سوم صفحۀ ۱۴۴ میگوید که ایرانیان منکر نبوت هستند، یعنی خردگرایان و فیلسوفان و خواصّ مردمان به پیامبری اشخاص باور نداشتهاند؛ در زمرۀ «اهل تعطیل» (معطّله) باشد که تنها به «توحید» اقرار دارند، چه استدلال کنند که رسول جز بدان چه در عقل و هَم به موجب عقل نبوده باشد.
در خصوص «زکریا رازی» بگوییم که جزو یکی از پدران و بزرگان ما ایرانیان است. «ابنقیّم جوزیّه» در جلد دوم کتاب «اِغاثه اللهفان» صفحۀ ۱۲۵ گوید که رازی از هر دینی بدترین چیزهای آن را برگزید، کتاب در ابطال نبوّتها و رسالهای در ابطالِ معاد تألیف کرد، و مذهبی ساخت که از مجموع عقاید زندیقان عالَم ترکیب یافته بود. در کتاب «اعلام النبوه» طبع الصاوی-اعوانی در صفحۀ ۵، زکریا رازی در زمینۀ انسانگرایی خود مبتنی بر اصالت عقل گفته است: «هر کس همّت خویش را مصروف به طلب علم و معرفت نماید حتماً بدان فرارس خواهد شد.» و «ابوحاتم اسماعیلی» در برابر این سخن از «رازی» میپرسد که آیا مردمان در عقل و همّت و فطنت برابرند یا نه؟ «رازی» گوید که اگر بکوشند و بدان چه یاریگرشان است بپردازند، در همّتها و عقول برابری یابند.
اگر سراغ «ناصر خسرو» برویم، این شاعر خردمند بزرگ ایرانی که مذهب شیعۀ اسماعیلی اختیار کرده بود، ولی اعتقادی به معاد نداشت. از نظر متکلّمان سنّی به خصوص اسماعیلیۀ ایران «خدا باوری» محلّی از اِعراب ندارد و واجد اهمیّتی زیاد نیست. در حقیقت مقام نبی در نزد ایشان –العیاذُ بالله ولی حسب واقع- از حضرت «باری» تبارک و تعالی برتر و بسی بالاتر است. البته در این قضیۀ باید گفت که شوائب دنیوی و اغراض سیاسی محضِ بسیار آمیخته و نهفته در اعتقادات اسماعیلی است که آرزومند آن بودند که خلیفۀ عباسی را به همراه دین و آیین او نیست و نابود سازند. در اعتقاد «ناصر خسرو» به معاد این شعر زیر را از او میآوریم:
مردکی را به دشت گرگ درید
زو بخوردند کرکس و دالان
این یکی ریست بر یکی بن چاه
آن یکی رفت بر سر ویران
این چنین کس به حشر زنده شود
تیز بر ریش مردم نادان
این شعر و خردگرایی و تفکر ایرانی در قرن بعد از ناصر خسرو از سوی کسانی که به شدّت متعصّب گشته بودند، گاهی رد میشد و از سوی کسانی که متعصّب نبودند، گاهی تأیید میگشت. چنانکه خود «ناصر خسرو» هم با عقاید «زکریا رازی» یک قرن پس از او موافق نبود، ولی با ذهنی ایرانی آنها را تحلیل میکرد. «امام فخر رازی» معروف به «ابنالخطیب» که در ۵۴۴ در ری زاده شده بود و در علوم عقلی و نقلی، تاریخ، کلام، فقه، اصول و علوم ادبی عصر خود تسلط کامل داشت در جواب این شعر ناصر خسرو گوید:
کردگارش به حشر زنده کند
گرچه اعضای او شود جوجو
ز اولین بار نیست مشکل تو
گه بر ریش ناصرخسرو
اگر به امروزه بازگردیم، افکار پوسیده و متحجّر و پلید و عقب مانده دوای درد ایران نیست. دیگر پرده حیا دریده شده و ای کاش این عفونت و کزاز را پایانی بود. باید به عصر خردمندی و خردگرایی ایران بازگشت. شاهنامه بزرگترین کتاب خرد ناب ایرانی است که به ما در هر صفحۀ آن گوشزد میکند که خرد باید راهبرنده ما در شب تاریک جهان باشد، نه بیخردی و اوهام. امروزه دیگر سخن از «پرتویی از انوار امام زمان»، «دجّال»، «دابه الارض»، « طامه الکبری» و شطح و طامات نیست. امروزه ما بسیار زیاد به خردمندی و آزادی احتیاج داریم. آزادی آورندۀ خرد جمعی است و بدون آن زندگی عادی و دور از اوهام و عقب افتادگی و ابتذال دست پیدا کردنی نیست. هدف از این چند صفحه این بود که خاطرنشان کنم که عمر ایران، بسیار طولانی بوده و حوادثی که بر آن گذشته حیرتآور و شگفتانگیز است و کسانی که مدام از افواه میشنوند که ایرانی انسانی نومید است و خرافات و خرفتی چنان در او ریشه کرده که توان تغییر و اندک تکانی ندارد، حرفی بسیار نادرست و دور از روشن بینی و داد است. اگر به درستی تاریخ ایران و فرهنگ آن بر فردی شناخته شود، خواهد دانست که در لحظهای که هیچ انتظاری از ایرانی نیست، از آستین چنان چیزی بیرون میدهد که غافلگیر کننده و حیرتآور است. ققنوس یکی از بارزترین اعتقادات شگفت ایرانیان در این باره است. امید است که تمام ایرانیان به فردایی بهتر امید بیشتری داشته باشند و مدام از تکرار سخنان بیهودۀ مأیوسکننده دست بردارند و به امیدواری بیندیشند؛ همان امیدی که نظامی دربارهاش گوید:
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است