دستش را روی دستم می کشد. از بویش که از بچگی می شناسم می دانم خان داداش دکتر است. صدایم می زند: حمید. . حمید. . خوبی؟
ماه ها می شود کسی مرا به اسم صدا نزده. چشم هایم کم سو شده. پرستار می گفت از داروهاست. سرم را به طرف صدا خم می کنم. می بینم و نمی بینم. به رویم می خندد. از گلویم به سختی ناله ای درمی آید: داداش.. دستم را دراز می کنم. صدای خفه ای که نمی دانم از من است یا کس دیگر می گوید: سیگار
خان داداش سیگاری از جیب در می آورد: خوبی؟
کوتوله ها دورم را گرفته اند. کار همیشگی آنهاست. سرشان داد می زنم. برایشان انگشت تکان می دهم.
آن وقت ها مادر می گفت: خیالاتی شده ای رولکم، کسی نیست. می گویم: داداش … نگاهم می کند. صورتش تاریک روشن است. چشم هایش ابری. سرم را از تخت بلند می کند. به سختی می نشینم… چند سال است به این تخت چسبیده ام؟
– داداش . . داداش مرا به خانه می بری؟
روی صورتم خم می شود: بهتری؟
یک صبح زمستانی اینجا آمدم. آن موقع سرپا بودم. موهایم سیاه بود. دست و پایم درد نمی کرد. دیروز بود پرستار گفت: پیرمرد قرصت را بخور. من پیر نیستم. تا همین چندی پیش خواب دبیرستان رازی را می دیدم.
پکی به سیگار می زنم: داداش کی دانشگاه می روم؟ داد می زنم: داداش … دستم را می فشارد.
دستم درد می گیرد. هنوز زورش زیاد است. هنوز موهای سرش سیاه. دستم سوز دارد ولی خوشم می آید. چند سال است کسی دستم را نگرفته. بوی خوش خان داداش از لابلای انگشت هاش به تنم فرو می رود.
– داداش؟
– چیه؟ بگو.
– مادر… مادر چرا پیشم نمی آید؟
از صندلی بلند می شود. قدم می زند. وقتی برمی گردد کوتوله ها از پشت به او حمله می کنند. داد می زنم: بسه نامردها … ولش کنید… وای به حالتان اگر … انگشتم را بلند می کنم.
چرا چشم های خان داداش دودی است؟
دستمالی از جیب در می آورد: مادر نمی تواند بیاید.
می دانم. مادر همیشه گرفتار بچه های خواهر است. آن زمان ها کوتوله های لامروت نبودند. موهایم سیاه … چشم هایم روشن… دست و تنم درد نمی کرد.
– داداش … چرا مادر نمی آید؟
حواسم نگران کوتوله هاست. مادر نقل و نبات با خودش می آورد. همه چیز زیر چادرش بود. چیپس، نان و پنیر، شاه دانه، تخمه . . حتی سیگار. مادر از سیگار بدش می آمد. صورتم را می بوسید: نمی خوام مثل آن خدابیامرز …
کوتوله ها دسته جمعی کرکر می خندند. آن قدیم ها به مادر گفتم من هم مثل داداش دکتر می شوم؟ مادرخندید… گریه کرد… دوباره خندید. بعد یک سیگار روشن کرد و به من داد.
صدای جیر جیر صندلی می آید. خان داداش هنوز اینجاست. نه هیچکس را نمی خواهم. دلم برای کولیچه زیر چادر مادر می لرزد. داد می زنم: آب .. پرستار می آید. دیروز سرم داد کشید. حالا آرام می گوید: آقای معتمد چه لازم داری؟
داداش دست توی جیب می کند چیزی به او می دهد. کوتوله ها به طرفم هجوم می آورند. داد می زنم: آب …
خان داداش به من کمک می کند از تخت پایین می آیم. مرا به باغ می برد. بازویم را می گیرد. احساس خوشی دارم. احساس آن وقت ها که مرا به سینما رکس می برد.
می گویم: مادر کجاست؟
بغض می کنم… گریه ام می گیرد. خان داداش آهسته می گوید: مسافرت رفته … نمی آید.
– پیش کی؟
روبه رویم می ایستد. چشم هایش را با دست پاک می کند: پیش پدر. با بغض می گویم: پدر؟
کوتوله ها سروصدا می کنند… می رقصند. داد می زنم: بی ناموس ها … بی پدرو مادرها …
خان داداش دست زیر بازویم می گیرد: آخه پدر تنها بود.
ذهنم شلوغ است. سرم پر ازتیک تاک ساعت، پر از هوهو باد. مگر من تنها نیستم؟ مادر می گفت تنها نیستی همیشه من هستم.
کوتوله ها به طرفم حمله می کنند. شکلک درمی آورند. داد می زنم: سیگار … خان داداش ساندویچ به دستم می دهد. به سختی می خورم. پکی به سیگار می زنم. همراه آن، بوی خوش داداش به تنم می نشیند. مدت هاست کسی بازویم را نگرفته.
کی بود خواب دیدم در دبیرستان هستم. فوتبال بازی می کنم. رضا هم هست. می پرم توپ را بگیرم، پرت می شوم. سرم به حاشیه زمین می خورد. رضا را می بینم و نمی بینم. دست هایش در هوا تکان می خورد: حمید … حمید … مادر گریه می کند: روله سیاه روزشدی …
خان داداش به پرستار می گوید: قرص هایش؟ می دانم مکار است. گاهی می دهد، گاهی نمی دهد. صدای خنده اش می آید: آقای دکتر خیالتان راحت باشد.
حالم منقلب است. سوت تمام قطارهای دنیا از سرم بیرون می زند. داد می زنم: سیگار… با بغض می گویم: داداش… رضا کجاست؟
اخم می کند. چشمش را پاک می کند. دوباره پاک می کند. هول برم می دارد … رضا… می ترسم. چرا چشمم نمی بیند؟ چرا دندان ندارم ؟ چرا سرم درد می کند؟ داد می زنم: چرا؟
خان داداش بازویم را فشار می دهد:
– رضا …کاناداست.
یاد رضا، درد سرم را کم می کند. کوتوله ها شکلک در می آورند. همهمه می کنند. دود می شوند.
با صدای خفه، گریان می گویم: داداش… برای رضا نامه بنویس. بگو حال من خوبه.
کوتوله ها دور باغ می چرخند. رقص سایه اشان روی دیوار است.
زوزه ای از گلویم بیرون می پرد:
– نه. . نه. . بگو حال من خوب نیست.
کوتوله ها و سایه اشان شکلک در می آورند. کرکر می خندند. . .